eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
12هزار ویدیو
320 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
«روز کوروش» #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: فرمانده راه رفته را به شتاب برگشت،چرا که دوباره خشایارشاه او را احض
«روز کوروش» 🎬: چندماه در شوش و کل ایران جشن بر پا بود و خشایار شاه مجلس بزم دامادی گرفته بود،استر هر روز در لباسی زیبا و با تاجی درخشان و متفاوت از روز قبل ظاهر میشد و چنان به زمین و زمان فخر می فروخت که همه به حال او غبطه می خوردند. او به حقیقت وعدهٔ عمویش پی برده بود و اگر روزها و ماه ها و سالها او را در پستوی خانه پنهان داشت، اینک با کمک و تدبیر عمویش به جایی رسیده بود که حتی در رؤیا هم نمی توانست آن را تصور کند...استر ملکه ایران شده بود تا برسد و برساند به آرزویی که مدتها در سر یهودیان دور دور میزد. مردخای به مقام مشاور خشایار شاه نائل آمده بود و هیچ کس نمی دانست که مشاور خشایار شاه و ملکه دربار ایران،یهودیانی متعصب و پنهانی هستند اما در ظاهر به دین شاه ایران بودند و البته کسی نمی توانست حدس بزند که استر برادر زاده و دختر خوانده مردخای است. جشن ها به پایان رسید و استر بر تخت ملکهٔ ایران زمین تکیه داد، با راهنمایی های مردخای، استر عنان حکومت را در دست گرفت و خیلی نرم و بی صدا بر کارها و اوامر خشایار شاه اثر گذاشت، قوانین را آنچنان تغییر داد که یهودیان آزادانه در شهرهای ایران آمد و شد می کردند و خیلی از کارهای کلیدی و تجارت های پرسود را در دست گرفتند، یهودیانی که همه چیز را از صدقه سری کوروش کبیر داشتند، اینک آنچنان پرو بال گرفته بودند که بر ایرانیان بزرگی می کردند،اما مقامات دربار ساکت نمی نشستند، یکی از آنان مشاور اعظم پادشاه جناب هامان بود، او وضع شهر را میدید که صدای مردم بلند شده، یکی از دزدی اموالش شکایت داشت و‌دیگری از پول نزول و ربایی که از او میستاندند و تا شکایت به دربار و نزد خشایار شاه میرسید، مردخای چنان قضیه را جلوه میداد که هیچ اتفاقی نیافتاده و وقایع چنان بازگو می کرد که آن دزد یهودی و آن نزول خور حرامی نه تنها تنبیه نمیشدند بلکه تقدیر هم میشدند و روزگار اینچنین بود و مردم ایران و مقامات دربار به ستوه آمدند. سال به انتهایش نزدیک می شد و مردم در انتظار نوروز، روز شماری می کردند. هامان دسته ای مزدور یهودی را با سند و دلیل دستگیر کرده بود و می خواست در خلوت به خدمت پادشاه برسد و مجرم ها را معرفی کند و برایشان حکم و مجازاتی در خور بگیرد، اما قبل از آن جلسه ای با مقامات دربار که مورد اعتمادش بودند تشکیل داد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @montazeraan_zohorr 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: روح الله عازم مأموریت شد و دل فاطمه تنگ تر از همیشه به
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: روح الله هنوز در مأموریت به سر میبرد، روزها با کسالت می گذشت و شبها که زمان فعالیت اجنه بود، باز هم حمله های بی وقفه آنان شروع میشد. فاطمه موضوع را تلفنی با روح الله در میان گذاشت و روح الله اذکاری را به او تعلیم داد که همچون سپر دفاعی برایش عمل می کرد و بر روحانیت و هالهٔ معنوی فاطمه اضافه می شد. فاطمه عادت کرده بود که شبها به بستر نرود چون خواب رفتن همان و کابوس های واقعی دیدن همان، در خواب نه تنها آرامشی نداشت،بلکه روح و روانش خسته و زخمی تر میشد، پس برای جلوگیری از این احوالات مدام مشغول ذکر و ریاضت بود. باز هم شبی دیگر فرا رسید، بچه ها یکی یکی داخل اتاقشان شدند و روی تختشان خوابیدند، فاطمه که انگار نگهبان این خانواده بود،داخل هال بیدار بود و تسبیح به دست و ذکر به لب بود، ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای جیغ بلند حسین، فاطمه از عالم دعا و ذکر بیرون آمد، از جا بلند شد و به سرعت خودش را به اتاق رسانید. از صدای جیغ حسین،زینب و عباس هم بیدار شده بودند، فاطمه حس می کرد هاله ای سیاه رنگ اطراف حسین می گردد، خودش را به حسین که هنوز چشمانش بسته بود رساند، حسین را در آغوش گرفت و همانطور که موهای او را نوازش می کرد گفت: جیغ نکش پسرم، گریه نکن عزیزم، همه اش یه خواب بود گلم، چشمای خوشگلت را باز کن و ببین که تو بغل مامان هستی، ببین هیچ چیز ترسناکی اینجا نیست، اما صدای نگران فاطمه که سعی در آرام کردن پسر کوچکش داشت در جیغ های بلند و مداوم حسین گم می شد. حسین جیغ بلند می کشید و گاهی نفس نفس میزد و بین همین فریادها با لکنت نام ما.. ما.. ن را بر زبان می آورد و عجیب اینکه هر چه فاطمه تلاش می کرد حسین بیدار شود، تلاشش بی فایده بود و حسین چشمانش را باز نمی کرد، فاطمه که حسین را در آغوش گرفته بود رو به زینب مضطربانه گفت: دخترم برو برو اسپند دود کن و بیار اینجا بگردون، زینب که از ترس و استرس صورتش بی رنگ شده بود چشمی گفت و از جابلند شد و فاطمه مدام پشت سر هم صدا میزد: گلاب هم بیاور...سرکه هم بیاور...آخ خدای من قران هم بیاور..اضطراب فاطمه با دیدن وضعیت حسین بیشتر و بیشتر میشد و میترسید حسین از ترس و کابوسی که انگار تمامی نداشت زهر ترک شود و قالب تهی کند، پس همانطور که گریه می کرد و اشک میریخت بلند بلند میگفت: آاااخ خدا چرا تمام نمیشه؟! چرا بچه ساکت نمیشه...حسین داره میمیره.. انگار مغزش قفل کرده بود،یک ساعتی میشد که حسین در همین حالت بود، با چشمان بسته گریه می کرد، ناله میزد و گاهی جیغ های بنفش می کشید، حتی زمانی که فاطمه با دست مقداری آب به صورت حسین پاشید،بچه باز هم چشمانش را باز نکرد، انگار توان باز کردن پلک هایش از او گرفته شده بود و به نظر میرسید کسی روی پلک های حسین را محکم با دست گرفته.. در این هنگام عباس که بغض گلویش را گرفته بود، گوشی فاطمه را به سمت او داد و گفت: مامان چرا به بابا زنگ نمیزنی و فاطمه تازه یادش افتاد که بهترین راه همین بوده.. فاطمه شماره روح الله را گرفت و با دومین زنگ صدای گرم روح الله در گوشی پیچید، فاطمه همانطور که هق هق می کرد گفت: میشنوی روح الله؟!این صدای گریه و جیغ حسین توی خواب هست، الان چند ساعت هست به این حاله، تو رو خدا یه کاری بکن.. روح الله با حرارتی در کلامش گفت: فاطمه! تو الان باید به خودت مسلط باشی، من از این طرف یک سری کارهایی می کنم، تو هم همین الان اگه مداحی، یا روضه ای چیزی روی گوشی داری بگذار و صدای گوشی را زیاد کن تا توی اتاق بپیچه... فاطمه چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و با دستان لرزانش وارد صفحه مداحی ها شد و اتفاقی یک مداحی را انتخاب کرد و گذاشت و صدا در اتاق پیچید: یا حسین غریب مادر، تویی ارباب دل من، یه گوشه چشم تو بسه واسه حل مشکل من... و انگار این مداحی آبی بود که بر آتش کابوس حسین ریخته شد، حسین گریه اش قطع شد، چشمانش را باز کرد و چون خود را در آغوش مادر دید، خودش را محکم به او‌چسپاند و گفت: مامان اون آدمای سیاه و ترسناک می خواستند منو از کوه بندازن پایین، من می خواستم بیام پیش تو، اما منو محکم گرفته بودند، خواستم صدات بزنم که جلو چشمام و دهانم را با دست های گنده و زشتشون گرفتن، مامان من خیلی ترسیدم و فاطمه همزمان با اینکه اشک میریخت و سرو صورت حسین را غرق بوسه می کرد، همراه مداحی، نوحه را تکرار می کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راستی
🎬: @@ چندین روز بود که مسلمانان قلعه قموص که استوارترین دژ از دژهای یهودیان خیبر بود را محاصره کرده بودند؛ عمران با چشم خود می دید که هر روز فوجی از مسلمانان به سردمداری کسی جلو می آمدند؛ مرحب بن حارث در حالیکه کلاه خودی از سنگ بر سر می گذاشت، از قلعه بیرون می زد؛ رجزی می خواند و عده ای را تار و مار می کرد و به قلعه باز میگشت. درست است که عمران از خیبرنشینان بود؛ اما مدام در دل دعا می کرد: کاش پهلوانی پیدا شود و مرحب را زمین زند تا کمی دل او قرار گیرد. مرحب هر روز بیرون قلعه میرفت، می جنگید و سپس وارد قلعه می شد و از جنگ خود با مسلمانان داستان سرایی ها می کرد؛ عمران شاهد همه ی این موضوعات بود تا این که روزی دیگر از پشت کوه های مشرق زمین سر زد عمران حس خاصی داشت مدام زیر چتر آسمان دست به دعا بر می داشت که خدایا مرحب را با قدرت خود زمین بزن! عمران از مادرش تعریف های زیادی از خدای یکتا شنیده بود؛ خدایی که محبتش باعث شده بود؛ مادرش دینا دل در گرو مهر آخرین پیامبر خدا بدهد و پدرش سلیمان این را کاملا متوجه شده بود. صبح زود بود، باز مرحب آماده جنگ و رجز خوانی، کلاه خود بر سر گذاشت و امر کرد تا درب قلعه را باز کنند؛ دری که آنچنان سنگین بود که برای گشایش آن، چهل مرد جنگی می بایست کمک دهند تا در را باز و بسته کنند. عمران دلش به تکاپو افتاد. خود را به محلی رساند که همیشه از آنجا جنگ مرحب با مسلمانان را تماشا می کرد. درب قلعه باز شد و مرحب از قلعه بیرون آمد و سپس دوباره در را بستند که از هجوم ناگهانی مسلمانان به داخل، جلوگیری کنند. مرحب که چون همیشه متکبرانه جمع پیش رو را می نگریست؛ بادی به غبغب انداخت و هل من مبارز طلبید. عمران از بالای دیوار، سرکی کشید و صحنه پیش رو را نگاه کرد؛ او می دید که شور و شوقی عجیب در بین مسلمانان افتاده است؛ انگار کسی که امروز علم مبارزه را به دست گرفته بود شخصی خاص بود که جایگاهی ویژه در بین مسلمانان داشت؛ آن شخص به تنهایی از جمع مسلمانان جدا شد و جلو آمد، عمران از آن فاصله درست نمی توانست چهره آن شخص را تشخیص دهد؛ اما به نظرش آمد که او را می شناسد و یا شاید حس درونی اش به او چنین گوشزد می کرد. آن مرد جلو آمد، شمشیر دو لبه اش را در هوا چرخاند و فرمود: منم که مادرم مرا حیدر نامیده شیر بیشه‌‏ای هستم که خشم و قهرش سخت است. با بازوانی قوی و با خشمی سخت مانند شیری شرزه پیش می آیم و گردن کفار را می‏زنم؛ با شمشیرم، شما را تار و مار خواهم کرد!!! با این شمشیر آنچنان به شما ضربه می زنم که مهره کمر شما از هم جدا شود! مرحب با شنیدن رجز خوانی آن مرد که خود را حیدر نامیده بود؛ نیشخندی زد و شمشیرش را در هوا تکان داد و با سرعت به طرف آن مرد حرکت کرد و در حین حرکت می گفت: منم مرحب بن حارث، پهلوان پهلوانان خیبر، تو اگر حیدر کرار هم که باشی یا ای مقابله با من را نخواهی داشت و من تو را با قدرت خویش به زانو در خواهم آورد؛ هنوز حرف در دهان مرحب بود که شمشیری دو لبه بر سرش فرود آمد و فرق سر مرحب را به دو نیم تقسیم کرد. خون مرحب در هوا فواره زد و جمعیت الله اکبر گویان، حیدر کرار را تشویق می کردند و حیدر بی توجه به صدای تشویق حضار، خود را به درب بزرگ و سنگین خیبر رساند و با یک حرکت، دری را که چهل مرد جنگی باز و بسته می کردند، از جا کند و آن را روی شکاف بین قلعه و لشکر گذاشت تا آن در عظیم، نقش پلی را داشته باشد برای ورود سربازان اسلام به قلعهٔ خیبر... همزمان با بلند کردن درب خیبر انگار ندایی از ملکوت بلند شد و در آسمان پیچید و همگان همراه آن ندا تکرار کردند«لافتی الا علی و لا سیف الاذوالفقار» عمران هم ناخوداگاه این عبارت را تکرار می کرد و زیر لب می گفت: گویی دست خدا از آستین این مرد بیرون آمده، چون کندن در خیبر نیروی مافوق قدرت بشری می خواهد. در این هنگام ناگهان رؤیای چندین ماه قبل عمران در ذهنش جان گرفت، انگار مادرش به او اشاره می کرد که به دنبال«آن پهلوان» برود و عمران اینک با تمام جان، یقین داشت که منظور مادرش از آن پهلوان، مرحب نبوده و مردی ست که فرق مرحب را به دو نیم تقسیم کرد. پس عمران با عجله از کمینگاهش پایین آمد، خیبر نشینان را می دید که از ترس جان و از ابهت حیدر کرار به دنبال جایی برای پنهان شدن می گشتند و خیبر بدون سرباز و نگهبان و مرد جنگی مانده بود، انگار که تمام خیبریان در مرحب خلاصه میشدند و تمام مسلمانان در حیدر و اینک که حیدر کرار، مرحب را از نفس انداخته بود پس کل خیبر و تمام دژهایش تسلیم مسلمانان شدند.