🌹 منتظران ظهور 🌹
«روز کوروش» #قسمت_بیستم_ششم 🎬: چندماه در شوش و کل ایران جشن بر پا بود و خشایار شاه مجلس بزم دامادی
«روز کوروش»
#قسمت_بیستم_هفتم 🎬:
هامان دست مشت شده اش را روی میز چوبی پیش رویش کوبید و گفت: هرمز، رامتین، ارژنگ ببینید کی من به شما گفتم! من شک ندارم ، این مرد مردخای که گویی ناگهان از آسمان وسط قصر پادشاه فرو افتاد و شد مشاور و همکارهٔ خشایارشاه، به دین یهود است و از یهودیان مکار است.
رامتین یک تای ابرویش را بالا داد و هرمز با قهقه ای بلند گفت: چه می گویی هامان؟! مردخای یهودی ست؟!
ارژنگ متفکرانه نگاهی به هامان که مردی بلند بالا و چهار شانه با هیکلی پهلوانی بود انداخت وگفت: چرا به او این شک را بردی؟!
هامان از جا بلند شد همانطور که قبضه شمشیری که بر کمر بسته بود را در دست میفشرد گفت: من بارها متوجه شدم که مردخای همچون دیگران، در برابر ما که مقامی بالاتر از او داریم تعظیم نمی کند، او حتی در برابر خشایار شاه هم کرنش نمی کند و این از حرکات یهود است که هیچ کس را غیر از خود باور ندارند و احترام نمی کنند، من به او شک بردم و بارها او را امتحان نمودم، اما او آنقدر متکبر است که بزرگی دیگران را نمی بیند، این شک من زمانی به یقین تبدیل شد که در شهر شوش با لباس مبدل به دنبال او راه افتادم و در کمال تعجب او وارد حجره ای شد که به مردم شهر پول نزول میداد، کاملا مشخص بود آن حجره زیر نظر او اداره میشد.
خوب میدانید که اینچنین کارها فقط از یهودیان بر می آید و با نزول پول، آنها روز به روز پولدارتر و مردم دیگر فقیر و فقیرتر می شوند، اینان چون زالوهایی هستند که به جان ملت افتاده اند، از خون آنها تغذیه می کنند و بر آنان نیز فخر می فروشند.
در شهر شوش هر کجا فتنه و تباهی هست در عقبه اش دست یهودیان پنهان شده، هر کجا جنگ و دعوایی شود، آخرش معلوم میشود که از آتش افروزی یک یهودی نشات گرفته، هر کجا که دزدی و غارتی شود، در پس آن دست های یهود است که دست به کار است، یعنی اینچنین بگویم اگر این یهودیان مکار و شیطان صفت را از صحنهٔ گیتی محو کنیم، بی شک این سرزمین یکپارچه راستی و صلح و عدالت خواهد بود.
هرمز سری تکان داد و گفت: در راستی حرفهای تو شک نداریم، همه ما میدانیم که هر چه شر و بدی ست زیر سر یهودیانی ست که زمانی در اینجا برده بودند و به لطف کوروش کبیر آزاد شده اند و اینک سرو گوششان میجنبد و دم درآورده اند، اما به نظرت چگونه می شود آتش فتنه یهودیان را خاموش کرد؟!
رامتین گلویی صاف کرد و در ادامه حرفهای هرمز گفت: حال که می گویی مردخای هم یهودی ست و خوب میدانی که خشایار شاه در اول سخت تحت تاثیر ملکه استر و پس از آن مردخای هست، پس هر چه گویی طبق ادعای خودت، مردخای خلافش را به گوش پادشاه می خواند.
ارژنگ اشاره به صندلی کرد تا هامان بنشیند و گفت: خوب میدانم که هامان بزرگ، بی گدار به آب نمیزند، اگر اینجا جلسه ای گرفته و ما را فراخوانده، پس حتما راهکاری هم پیش بینی کرده...
هامان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: ارژنگ حقیقت را گفت، تدبیری نموده ام که عده ای یهودی به جبران کارهایشان مجازات شوند و اینان درس عبرتی شوند برای دیگر یهودیان تا پای را از گلیم خویش بیرون ننهند و راه راستی و درستی پیشه کنند..
هر سه نفر گوش هایشان را تیز کردند تا بدانند هامان چه نقشه ای در سر دارد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_بیستم_هفتم 🎬:
میلاد وارد خانه رضوان شد و بعد از سلام و علیک کوتاهی به سمت مبل روبه روی آشپزخانه رفت و همان طور که روی مبل می نشست گفت: شوهرت کی از سر کار برمیگرده؟!
رضوان کارد و بشقاب میوه خوری را روی میز جلوی میلاد گذاشت وگفت: مثل همیشه، احتمالا تا یه ساعت دیگه بیادش، میوه پوست کن بخور، شما چه خبرا دارین؟! چی شد یاد ما کردین؟ زن داداش چطورن؟! نی نی چطوره؟
میلاد آه کوتاهی کشید وگفت: شکر خوبن و بعد به جلو خم شد و گفت: رضوان! چقدر از زندگی خواهر شوهرت فاطمه و همسرش روح الله میدونی؟!
رضوان خنده بلندی کرد و گفت: همونقدر که تو و شراره میدونید، من که هر چی پیش میاد برا شما دوتا میگم، الانم چند روزه که به توصیه شراره مدام بهشون حمله می کنیم، بیچاره ها مطمئنم خواب و خوراک ندارن... حالا چی شده یادت افتاده در این باره صحبت کنی؟! راستش من آخرش نفهمیدم تو شراره را از کجا پیدا کردی و بعدم پیشنهاد دادین که عروس خانواده فاطمه بشم و...
میلاد به پشتی مبل تکیه داد و گفت: داستانش مفصله، کاش هیچ وقت با این شیطان مجسم آشنا نمی شدم ، توی یه گروه سحر و ساحری با هم آشنا شدیم، شراره توی این میدان بی نظیر هست، یکی از اساتید ما محسوب میشه، خبر داری چقدر از کسانی که دوست دارن بتونن کارای ماورایی انجام بدن توسط همین شراره تعلیم دیدن؟!
رضوان با تعجب نگاهی به میلاد کرد و گفت: جدی؟! من فکر کردم موکل گرفتن را فقط به من و تو و آشناها یاد میده تا کمکش کنیم، حالا چرا می گی کاش باهاش آشنا نشده بودی؟
میلاد سری تکان داد و گفت: توی صفحه های مجازی و فضاهای مجازی مختلف کلی مرید داره، الانمکه اومدم پیشت می خوام بهت بگم، ما باید کم کم از شراره فاصله بگیریم و ارتباطمون را باهاش کم و در آخر قطع کنیم.
رضوان که هم متعجب شده بود و هم کنجکاو گفت: چرا؟! مشکلی به وجود اومده که من نمی دونم؟! خیلی حرفات مبهم هست، بگو ببینم چی شده؟
میلاد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اون داره استفاده ابزاری از ما می کنه و از طرفی خیلی پلید و خطرناک شده، من میترسم آخرش آسیبی به ما بزنه و بعد انگار بغضی گلویش را گرفت، ادامه داد: شراره بیماری ایدز داره...
رضوان دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: وای خدای من! مطمئنی؟!
میلاد که خیره به نقطه ای روی زمین شده بود سرش را به نشانه تایید تکان داد.
رضوان یکدفعه یاد ارتباطات میلاد با شراره افتاد و با لکنت گفت: تو ...تو سالم هستی؟!
میلاد از جاش بلند شد همانطور که به طرف در میرفت زیر لب گفت: ارتباطتت را قطع کن باهاش..
رضوان خودش را به میلاد رساند تیشرت سورمه ای رنگش را با دست چسپید و همانطور که تکان تکان میداد گفت: گفتم تو سالمی؟! مشکلی نداری؟!
میلاد بدون اینکه نگاهی به رضوان کند، در هال را باز کرد و زیر زبانی گفت: نه متاسفانه من هم درگیر شدم.
رضوان همان جلوی در زانو زد...این چی می گفت؟! وقتی میلاد درگیر شده باشه یعنی همسرش هم آلوده شده ، وقتی همسر میلاد آلوده شده باشه، یعنی بچه ای که قرار تا چند ماه دیگه به دنیا بیاد هم بیمار است....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼