eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
: 9⃣ : ✍یکی دیگر از تمدن های بسیار قدرتمند و تاثیرگذارِ عهد باستان،تمدن مصر است.تمدنی که پس از گذشت هزاران سال هرگز نمی توان تاثیرش را در دنیای امروز نادیده گرفت و هر نقطه از جهان را که بنگریم همچنان رد پای مصریان به چشم می خورد. ⚖اگر قرار باشد همه مذاهب شیطانی جهان را در یک کفه ی ترازو بگذاریم و آیین مصریان را در کفه ی دیگر ترازو، قطعا مصریان برنده این مسابقه خواهند بود. 🌀آیین مصریان بسیار پیچیده و پر رمز و راز است و پس از دهه ها سال پژوهش همچنان بخش اعظمی از حقایق این مذهب در هاله ای از ابهام و شک و گمان به سر می برد.مبدع و پدید آورنده این مذهب پیچیده و مخوف کاهنان نابغه و البته فاسد مصری بودند.کاهنان حقایقی را که به آن معتقد بودند در مغز های خود و پشت درهای معابد حبس کردند و مردم نگون بخت را تا خرخره در انواع و اقسام طلسم ها و اوراد و اذکار غرق ساختند.اگر شاگردان خلف ایشان یعنی کاهنان یهود را حذف کنیم،کاهنان مصری بدون شک مخوف ترین و مرموز ترین جادوگران تاریخ بشرند.کاهنان تقریبا از هر موجود و پدیده ای که در آسمان و زمین وجود داشت برای مردم خدایی ساخته بودند و مردم تشویق به پرستش آنها می کردند. از درخت نخل و زیتون گرفته تا سوسک و شغال و تمساح و اجرام آسمانی و تقریباً هر چیز دیگری بغیر از خودِ مردم و کاهنان خدایی بود برای پرستیدن.طبیعتا چنین مذهب پیچیده ای نیازمند یک طبقه ی کاهن بود تا بتواند قوانین،آداب،اوراد و طلسم های گوناگونش را تنظیم و تدوین کرده و مومنان را سعادتمند سازد.کاهنان با سخاوتمندی فرعون و مردم به زودی به ثروتمندترین طبقه در مصر تبدیل شدند که بهترین زمین های کشاورزی کشور را در اختیار داشتند و می توانستند تا ابد از نذورات و قربانیان معابد بخورند و بیاشامند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هشتم🎬: ولید در حالیکه آشکار لحن بیانش می لرزید گفت: ای کاش ولید از ما
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکینه گذاشت و‌گفت: مراقب برادرت باش، در دلم آتش و ولوله ای برپاست، می خواهم با نگاه به چهرهٔ پدرت، خنکای آبی به شعله های این آتش بریزم و سپس از اتاق خارج شد و به سمت اقامتگاه مولایش به راه افتاد. رباب آنچنان بی تاب بود و با هروله راه می رفت که توجهی به اطراف نداشت، سریع خودش را به حجره همسرش رساند، در باز بود و رباب که نمی خواست بی اذن مولایش داخل شود، گوشهٔ پرده را بالا زد و میخواست اجازه بگیرد که قامت زیبای دلبرش در لباسی سفید و پاکیزه در حالیکه مشغول کُرنش و عبادت در مقابل خداوند بود را مشاهده کرد. رباب عاشق این صحنه بود، او عاشق بزرگمرد زمانش بود که خداوند عاشقانه او را می خواست و رباب بارها و بارها علاقهٔ خدا به ذبیح اللهش را از زبان پیامبر که برای او نقل شده بود، شنیده بود. رباب نگاهی مملو از مهری بی انتها به حسین که بی شک تمام جانش بود، نمود، دستش را روی قلبش گذاشت تا آرام تر بتپد و به خود اجازه نداد وارد اتاق و مزاحم خلوت همسرش با خدا شود، همان کنار در نشست و همچنان گوشهٔ پرده را بالا گرفته بود تا عشقش را سیر تماشا کند، با هر رکوع او ،رباب شعری می گفت و با هر سجده حسین، خدا را شکر می کرد که چنین موهبتی به رباب عنایت شده... بالاخره نماز عشق تمام شد‌. رباب فوری از جا برخواست ، رباب نمی خواست حسین او را در حالیکه بر درگاهش نشسته ببیند ،چون میدانست حسین او را بسیار دوست دارد و هر وقت رباب به همسرش وارد میشود ،بهترین جای را به او میدهد. رباب شعری را که حسین برایش سروده بود زیر لب تکرار کرد:به جان تو سوگند! من خانه‌ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. آن‌ها را دوست دارم و تمامی ‌‌دارایی‌ام را به پای آن‌ها می‌‌ریزم و هیچ کس نباید در این باره با من سخنی بگوید. و ناگهان عشق آتشین رباب،آتشین تر شد، آنچنان که میترسید به درون حجره رود و تاب تحملش تمام شود و... در این هنگام چندین مرد از بنی هاشم را دید که به سمت حجره امام می آیند، فورا در تاریکی شب در گوشه ای پناه گرفت تا مزاحم آنها نباشد. مردان بنی هاشم جلوی حجره ایستادند و یکی از آنها پرده را به کناری زد و گفت: السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله...همانطور که امر کرده بودید، سی نفر از مردان شمشیر زن بنی هاشم آماده اند تا به هرجا امر کنید با شما آییم.. صدای این مرد چقدر برای رباب آشنا بود ....آری درست است او کسی جز قمر بنی هاشم نمی توانست باشد، آخر ادب عباس حکم می کرد که حسین را نه برادر بلکه مولای بخواند و این از عشق ام البنین به دختر رسول الله بود که فرزندانش را چنین بار آورده است.. رباب با خود فکر کرد ، یعنی چه شده و این موقع شب، مولایش حسین به کجا می خواهد برود؟ آنهم با سی مرد جنگی و باشهامت چون عباس... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتم🎬: یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله انگار
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شبی سخت با هزار حرف و حدیث و شماتت و توبیخ به صبح رسید، فاطمه که خسته از این دنیا و تعلقاتش شده بود‌ و انگار کاسه صبرش لبریز شده بود، نماز صبحش را خواند و تصمیمش را گرفت. لباس هایش را در تاریکی اتاق و بی صدا پوشید، روی هر کدام از بچه ها را با پتو داد و همانطور که سعی می کرد اشک چشمانش بر صورت بچه ها نریزد بوسه ای از گونهٔ زینب و عباس و حسین گرفت، اگر کسی شاهد این صحنه بود، کاملا حس می کرد که شاید آخرین باری باشد که این مادر، بچه هایش را می بیند و این بوسه، بوسهٔ خدا حافظی ست. درب اتاق را آهسته باز کرد، سکوت خانه، نشان از خواب بودن ساکنانش داشت، فاطمه با نوک انگشتان پا به سمت آشپزخانه رفت، او خوب میدانست که هر وسیله کجا قرار دارد، در کابینت را باز کرد و بعد از دقایقی دست کشیدن، آن چیزی را که می خواست یافت، شیء مورد نظرش را کف دستش پنهان کرد و در کابینت را بست و با نوک انگشتان پا و البته با سرعت ساختمان را ترک کرد. باد سرد صبحگاهی به صورتش خورد و باعث شد چادرش را جلوتر بکشد، هنوز مشت دست چپش بسته بود، انگار می بایست تا وقت معهود بسته بماند. فاطمه به سمت امام زاده مورد نظرش که تا خانه پدرش فاصله ای نداشت حرکت کرد، او زمانی را به یاد می آورد که برای رسیدن به روح الله بارها این مسیر را طی کرده و چقدر دست به دامان شهدای خفته در آن امامزاده شده بود تا قلب خانواده اش را راضی به وصلت با طلبه ای که از دار دنیا فقط ایمان به خدا را داشت،کند. چون خانواده فاطمه در عین اینکه پایبند نماز و روزه و حلال و حرام دین بودند، اما علاقه ای به طلبه و طلبه جماعت نداشتند و اما فاطمه چون هدفش زندگی سرشار از معنویات بود، آرزوی ازداواج با طلبه ای پاک و با ایمان را داشت و ازدواجش با روح الله را از اعجاز امامزاده و شهدایی میدانست که به درگاهشان دخیل بسته بود،پس الان هم شکایتش را باید نزد همانها میبرد. فاطمه نفهمید که چطور مسیر را طی کرده اما وقتی چشم باز کرد که خود را وسط گلزار شهدا دید. آنوقت صبح هیچ کس در آنجا نبود پس فاطمه با فراغ بال بر سر مزار شهیدی نشست و ناخواسته شروع به شکایت کرد: یادت هست چقدر التماستان کردم،چقدر گفتم من از این دنیا نه پول می خواهم و نه مقام، نه دربند زر و زیورم و نه پست و مقام...من یک همراهی مؤمن می خواهم، من یک همسفری خالص می خواهم،همراه . همسفری که دل در گرو ایمان به خدا و عشق اهل بیت داشته باشد، همسفری که شما برایم نشان کنید و برگزینید و می دانستم که انتخاب شما بهترین هست برای من.... می گویند شهدا زنده اند، حالا که زنده اید وضعم را ببینید...منم فاطمه، همانکه میخواست فاطمه گونه زندگی کند...باید خدمتتان عرض کنم ،انتخابتان تو زرد از آب در آمد...فاطمه مشتش را باز کرد، تیغی را که کف دستش پنهان کرده بود نشان داد و گفت: می خواهم در حضور خودتان به این زندگی و این انتخاب پایان دهم،چون راه دیگری ندارم. فاطمه متوجه نبود که تمام این حرف ها را با فریاد میزند، او داغ دلش را در صدایش ریخته بود و طلبکارانه با شهدا حرف میزد و بر سر آنان فریاد می کشید فاطمه تیغ تیزی را که میرفت تا با حرکتش بر رگ دست او، رنج زندگی اش را پایان دهد از کاغذش بیرون کشید، روی رگش قرار داد و چشمانش را بست و می خواست دستش را حرکت دهد که با صدای مردی در کنارش به خود آمد: چکار می کنی خواهر؟! فاطمه که نمی خواست کسی مزاحم کارش شود، دوباره تیغ را درون مشتش پنهان کرد، چادرش را جلوتر کشید و مردی را که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. مرد که جوانی با صورتی مذهبی و ریش و سبیل بود و کتاب دعایی در دست داشت خم شد و کنار فاطمه حالت نیم خیز نشست و گفت: تو سرباز امام زمان هستی، هر سرباز بارها و بارها در زندگی اش امتحان میشود، باید سربلند از امتحان خدا بیرون بیایی،امام زمان دلش به تو و به فرزندان تو و بقیه شیعه ها خوش هست، خجالت بکش، امید امام زمان را با این کارات ناامید نکن، تو باید قوی تر از این حرفا باشی، ما آفریده شدیم تا در روی زمین خلیفه الله باشیم...از ما با این مقام و منزلت این کارها زشت و بعید هست و بعد با کتاب دستش روی مشت فاطمه زد و اشاره کرد تا مشتش را باز کند. انگار اختیاری در کار نبود، فاطمه همانطور که مبهوت بود مشتش را باز کرد. آن مرد تیغ داخل مشت فاطمه را برداشت و از جا بلند شد. فاطمه سرش را پایین انداخت و داخل چادر پنهان کرد و شروع کرد به گریستن، چند دقیقه ای گریه کرد و بعد نگاهش به کف دست چپش افتاد که هنوز رد خونی که در اثر فشار تیغ بر دستش بوجود آمده بود،برجا بود.
🌹 منتظران ظهور 🌹
«روز کوروش» #قسمت_هشتم🎬: کاهن اعظم اشاره ای کرد و آن کاهن کوتاه قد و پخمه در حالیکه برق شیطنتی در چ
«روز کوروش» 🎬: دربان قصر بزرگ بابل از بالای برج نگهبانی، کالسکه مجلل کاهن اعظم را میدید که به سرعت پیش می آمد، انگار مقصد او قصر کوروش کبیر بود. کاهن اعظم با شتاب پیاده شدو همانطور که نفس نفس میزد اشاره کرد دروازه را باز کنند و گفت: امری مهم و حیاتی پیش آمده که هم اکنون باید خود پادشاه را ببینم. نگهبان در را گشود، چون کوروش کبیر فرمان داده بود هر کدام از مردم که مستاصل در دیدار با شاه باشد، در کمترین زمان او را به دربار رسانند. جلوی دروازه بزرگ قصر ارابه ای کاهن اعظم را سوار کرد و به سرعت راه های سنگفرش قصر که در دوطرفش درختان نخل سربه فلک کشیده به مانند نگهبانانی در فاصله معین از هم خودنمایی می کردند را پیمود و کاهن اعظم را جلوی در تالار سلطنتی پیاده نمود. کاهن اعظم آنقدر عجله داشت که درست وقت پیاده شدن از ارابه، هیکل بزرگ و‌گشتالودش را تکان داد و نوک انگشتان پایش به پله کوتاه ارابه گرفت و می خواست سرنگون شود اما یکی از نگهبانان کنار در تالار متوجه شد و خود را به او رساند و کاهن تلو تلو خوران بر روی شانهٔ نگهبان فرود آمد. به کوروش کبیر خبر دادند که کاهن اعظم تقاضای دیداری فوری دارد، کوروش شاه اجازه را صادر کرد و کاهن به داخل تالار قدم گذاشت و بعد از تعظیمی بلند، قدمی به سوی تخت پادشاهی برداشت و گفت: درود بر کوروش کبیر پادشاه سرزمین بزرگ ایران پارسی، پادشاها! عذر تقصیر، تقاضا دارم هم اکنون همراه من بیایید و صحنه ای را از نزدیک با دو چشمان خویشتن ببینید تا خود قضاوت کنید و دیگران نتوانند به ما تهمتها بزنند. کوروش با حالتی سوالی نگاهی به کاهن کرد و گفت: چه چیزی هست که اینقدر مهم است که ما را از سرای شاهی به بیرون می کشاند؟! کاهن با التماسی در صدایش گفت: شما را به اهورا مزدایت قسم که بدون پرسش همراه من بیایید، مهمی پیش آمده که خود باید از نزدیک ببینید. کوروش که پادشاهی مردم دار بود از جا برخواست و با اشاره به سرباز پیش رو خواستار آماده کردن اسب خویش شد، زیرا کوروش دوست داشت خیلی ساده در جمع مردم سرزمینش حاضر شود. لحظاتی بعد پادشاه به همراه کاهن اعظم به سمتی روان شدند و در کوچه پس کوچه های شهر جلوی خانه ای ایستادند که برخلاف دیگر خانه ها درب آن به روی مردم باز بود. کاهن از کالسکه پایین آمد و افسار اسب کوروش را گرفت و کوروش با یک حرکت از اسب به زیر آمد، اگر کسی حرکات کاهن را میدید کاملا میفهمید که خواسته ای از شاه دارد و اینک می خواهد خود عزیزی نماید. مردم کوچه که هر کدام به کاری مشغول بودند با دیدن کوروش، شاه شاهان جلو آمدند و با تعجب آنها را نگاه می کردند. کاهن اعظم دست کوروش را گرفت و داخل خانه شدند، پادشاه نگاهی به خانه پیش رو که مانند دیگر خانه های بابل و اندکی ساده تر بود کرد و گفت: چرا درب خانه را نزدید، شاید صاحب خانه نخواهد که ما را در اینجا ببیند؟! کاهن لبخندی زد و گفت: شما شاه شاهانید و نیازی به کسب اجازه ندارید و از طرفی در این خانه همیشه باز است و صاحبش می گوید هرکس هروقت که خواست وارد شود و خواسته اش را بگوید. کوروش از این حرف متعجب شد و به صاحب خانه آفرین گفت و کنجکاو شده بود که این خانه متعلق به کیست و دلیل دعوت از او ، ازطرف کاهن اعظم به اینجا چه بوده؟ کاهن اعظم جلو رفت و یکی از کاهنان مردوک از جلوی اتاقی کمی آنطرف تر خودش را به کاهن رساند و آرام در گوشش گفت: هنوز در همان حال است کاهن اعظم لبخندی گشادی زد و پادشاه را به سمت اتاق کشانید. هر دو جلوی در ایستادند و کاهن اعظم با حالتی معترض و حق به جانب صحنهٔ پیش رویش را به کوروش نشان داد و گفت: خود با چشم خویش این مرد متمرد را ببینید و درباره او حکم کنید کوروش کمی جلوتر رفت.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد. در صحرایی وسیع و تاریک بود،هیچ کس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و مارهای بر دوشش با قدم هایی بلند به سمت فاطمه آمد. فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمی دانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود، فاطمه می دوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش می شنید. هر چه او سرعتش را بیشتر می کرد،صدای سم هم تندتر میشد،فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. در حالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است،یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود. فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس می کرد کل تنش زیر عرق است،دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است، فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد می کند و سوزشی در سرش می اندازد‌ برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخن های بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت: موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بی شرف.. روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت: خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش،این بچه را نگاه کن ...تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه...رحم کن فاطمه...رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را ...خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو می کنن.. فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه می کرد رو به روح الله گفت: به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم... روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت: آرام باش عزیزم، می دونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا می کنم، مطمئن باش... فاطمه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمی مونه...یه کاری کن آقایی...یه کاری کن عمرم... روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت: من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد... برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد... صفحه زرقاط بزرگ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سامری در فیسبوک 🎬: چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزمان با درمان زخم های کتکی که خورده بود، آزمایش های متفرقه هم از او به عمل می آورند و گهگاهی، دارویی دردناک به او تزریق می کردند و هر بار که او از روند درمان این تزریقات عجیب سوال می کرد یا جوابی نمی گرفت یا به نوعی به او می فهماندند که زیپ دهانت را بکش زیرا هر کاری که می کنند به نفع تو و سلامتی توست. انگار زندگی آن روی دیگرش را به او نشان داده بود، اقامتگاهی تحت اختیارش قرار داده بودند که در عمرش ندیده بود، هر نوع امکاناتی که درخواست می کرد برایش فراهم می نمودند، وعده های غذایی اش منظم و رنگین بود، میوه و چای و قهوه و میان وعده هم، آنچنان بود که او را متعجب کرده بود. کم کم احمد احساس می کرد شخص شخیصی هست که همگان باید به افکار و اعتقاداتش احترام بگذارند و مرید او شوند، این احساسات تازه در وجودش جوانه زده بود، به طوریکه زمانی سربازی که حکم محافظ و پذیرایی از او را داشت نزد او می آمد، احمد به او امر و نهی می کرد تا اینکه یک روز سر موضوعی بی اهمیت با او بحثش شد به ساعت نکشیده بود که دو سرباز جدید به خوابگاه او هجوم آوردند و او را به مکانی منتقل کردند که باز نوید شکنجه را به او میداد، گویی روز از نو و روزی از نو... احمد باز هم به غلط کردن افتاد و در پایان به او فهماندند اینجا او هست که خدمتکار است و حق امر و نهی ندارد حتی در موارد جزئی زندگی، او میبایست گوش بفرمان کار فرمایش باشد، درست است هنوز نمی دانست کار فرمای او کیست، اصلا هموطن است یا خیر؟! اما هر چه بود احمد همبوشی باید مطیع اوامر او‌ و افرادش می بود. یک هفته ای از کتک خوردن دوبارهٔ احمد همبوشی می گذشت، حالا او یاد گرفته بود که زندگی اش را با نظریات اطرافیانش تنظیم کند، نه اعتراضی می کرد و نه نظریه ای ارائه میداد، فقط سعی می کرد تا به طریقی متوجه شود که در چنگ چه گروهی افتاده.. صبح زود بود که در اقامتگاه او را زدند و همچون همیشه با احترام وعده صبحانه او را آوردند ، فقط اینبار دسر همراه صبحانه فرق داشت. یک جلد کتاب که نامی روی آن نوشته نشده بود، سرباز صبحانه را روی میز مشرف به پنجره ای که رو به فضای سبز باز میشد گذاشت و گفت: امر شده که کتابی را برایتان فرستادند جزء به جزء بخوانید، اصلا فکر کنید که قرار است امتحانی از شما به عمل آورند و منبع امتحانت این کتاب است. سرباز که مثل بقیه با زبان عربی البته بدون لهجه عراقی صحبت می کرد، بیرون رفت و احمد به سمت میز مورد نظر رفت و قبل از اینکه قهوه صبحگاهی اش را بخورد دست برد و کتاب را برداشت، به طور اتفاقی لای کتاب را باز کرد، کتاب به خط عربی بود، احمد مشغول خواندن شد و هر چی بیشتر ورق میزد و از هر صفحه خطی را می خواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🌹 منتظران ظهور 🌹
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_هشتم 🎬: حیدرمشتت همانطور که وسط هال دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود گف
🎬: حیدر مشتت به همراه عیسی المرزعاوی که بین ایرانیان خودش را سید صالح معرفی کرده بود وارد قم شدند. حیدر مشتت همانطور که چمدان سنگین دستش را روی زمین می کشید نفسش را محکم بیرون داد و با اشاره به چند نفر از طلبه ها که جلوی دکّه ای ایستاده بودند گفت: ببین هر جا را نگاه می کنیم، تقریبا از هر ده نفر سه نفرشان طلبه هستند، ما از اولش هم می بایست به همینجا بیایم. عیسی مزرعه سری تکان داد و گفت: درست است، بگذار از آن تلفن عمومی کنار دکه، تماسی با حسن راضی الکعبی بگیریم، او مدتهاست ساکن این شهر هست و بر امور اینجا بیشتر آگاه هست و با زدن این حرف به سمت کابین زرد رنگ تلفن رفت. حیدر مشتت، با دقت اطراف را زیر نظر گرفته بود و زیر زبانی با خودش حرف میزد که عیسی مزرعه جلو آمد و گفت: بلید تاکسی بگیریم به این نشانی انگار نزدیک حرم هست، حرکت کن و با زدن این حرف دستش را برای تاکسی تکان داد و خیلی زود ماشینی جلویش ترمز کرد. حیدرمشتت به همراه عیسی مزرعه جلوی درب کوچک آبی رنگی خ ایستادند، زنگ ساده در را به صدا در آوردند و پس از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی که بر روی زمین کشیده می شد نشان از آمدن صاحب خانه داشت. در باز شد عیسی مزرعه دستانش را از هم گشود و گفت: سلام آقای حسن رازی الکعبی خوشحالم که دوباره شما را می بینم، آقای کعبی لبخندی زد و گفت: علیکم السلام برادر! خوش آمدید و بدون حرف اضافه ی دیگری آن ها را به داخل خانه راهنمایی کرد. هر سه مرد روبه روی هم داخل اتاقی که بیشتر به پستوی خانه شبیه بود به دور از اغیار نشسته بودند و پیرامون موضوعی که برایشان حیاتی بود صحبت می کردند. حسن راضی الکعبی طرح تبلیغی موثری ارائه کرد و حیدر مشتت آن را تایید و عیسی مزرعه هم قول کمک و همکاری داد و قرار بر این شد که حسن راضی، لیستی از علمای برجسته قم برای حیدر مشتت تهیه کند که حیدر به تمام آنها نامه بنویسد و در آن نامه، آنها را به یاری ، نائب امام و یمانی ظهور و در آخر سید صالح دعوت می کرد و با آب و تاب فراوان رؤیاهایی را که طبق آن احمد همبوشی خود را وصی امام دوازدهم معرفی می کرد روایت کردند و کتاب وصیت مقدس را برای اثبات ادعایشان به آنها ارائه می نمودند. عیسی مزرعه پیشنهاد داد که حیدر مشتت به حضور آیت الله روحانی و علامه کورانی برسد و مستقیم آنها را به سمت مکتب خود دعوت کنند و اگر موفق میشدند یکی از این دو عالم را به سمت خود جلب کنند، کار تمام بود و گویی یک ایران را با خود همراه می کردند و این نظر هم مورد پسند هر سه نفر قرار گرفت و با این طرح ها کار تبلیغی آنها در قم شروع شد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c