eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
12هزار ویدیو
320 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_هشتم🎬: با ورود دوباره فتانه به زندگی محمود، ورودی که قرار بود خر
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه آخرین نگاه را به وضع خانه کرد و وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است، لبخند کمرنگی زد و در همین حین صدای زینب بلند شد. فاطمه همانطور که به طرف گهواره زینب میرفت گفت: جانم عزیزم، الهی قربونت بشم که امروز با مامانت همکاری کردی و آرام خوابیدی، هم درسم را خوندم و هم وسائل پذیرایی را آماده کردم و در همین حین روح الله در حالیکه حوله را روی سرش انداخته بود بیرون آمد و همزمان صدای زنگ در خانه بلند شد. فاطمه اشاره ای به در کرد و گفت: میبینی که بچه داره شیر میخوره، سریع موهات خشک کن و در را باز کن، حتما بابات اینا هستن.. روح الله همانطور که با حوله موهایش را خشک می کرد به سمت آیفون رفت و بعد از اینکه مطمئن شد چه کسی پشت در است، دکمه باز شدن در رافشار داد و خودش را به سرعت به اتاق خوابشان رساند تا لباس مناسب بپوشد. فتانه همانطور که اطراف را از نظر می گذارند، نگاهش به تابلو فرشی که به دیوار زده بودند قفل شد و رو به فاطمه گفت: به به، میبینم وضعتون هم خوب شده، همه چی را نو نوار کردین و بعد رو به محمود گفت: یادت باشه داریم میریم ، بپرس این تابلو را از کجا خریدن، من لنگهٔ اینو میخوام. محمود که مانند غلامی حلقه به گوش بود، دستی روی چشمش گذاشت و‌ گفت: چشم خانم، شما امر بفرمایید... فاطمه که از تک تک حرکات فتانه متعجب شده بود، به طرف گهواره رفت و زینب را داخل گهواره گذاشت و به روح الله گفت: تا من میرم بساط نهار را آماده کنم، تو هم این بچه را یه کم باد بده بلکه بخوابه.. روح الله چشمی گفت و به طرف گهواره رفت..فتانه اوفی کرد و همانطور که نگاهش به دسته کتابهای روی اوپن بود گفت: زن بودن زنهای قدیم، کجا کار خونه را روی دوش مرد می انداختن!! یک تنه هزارتا کار می کردن، حالا همه باید کنن یاری که خانم خانما کنه خونه داری... فاطمه که جا خورده بود، همانطور که سفره نهار را وسط پهن میکرد گفت: منظورتون چیه؟! منم به تمام کارای خونه میرسم،والله روح الله بیشتر از همون کار بارا خودش نیست، اصلا وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به... فتانه به میان حرف فاطمه دوید و‌گفت: ببین دختر، انچه تو توی اینه میبینی من تو خشت خام میبینم، تو با اون درس و دانشگاه کوفتی، به هیچی نمیرسی، همین امروز دور درس را خط بکش و به شوهر و بچه ات برس.. فاطمه که‌ واقعا ناراحت شده بود به روح الله نگاهی انداخت تا لااقل در برابر فتانه از او دفاع کند، اما روح الله خودش را سرگرم بچه کرده بود و انگار نه انگار چیزی میشنید. فاطمه آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد و خیلی زود غذاهای رنگارنگ که از هنرهای فاطمه بود روی سفره چیده شد. محمود چندین بار از دست پخت فاطمه تعریف کرد اما هر بار با زهر چشم فتانه مواجه شد و حرفش را نصف و‌نیمه همراه لقمه غذا قورت میداد. ساعتی بعد از نهار، فتانه امر به رفتن کرد، انگار مأموریتی داشت که انجام شده بود و میبایست به سرعت مکان ماموریتش را ترک کند. با رفتن محمود و فتانه، فاطمه مشغول شستن ظرف ها و مرتب کردن آشپزخانه شد که صدای گریه زینب بلند شد. فاطمه از داخل آشپزخانه صدا زد: روح الله، آقایی، بچه را آروم کن من دستم بنده... ناگهان صدای پرخاشگرانهٔ روح الله فاطمه را از جا پراند: تو مادرشی و باید ساکتش کنی، به من چه...مردی گفتن، زنی گفتن...فتانه راست میگه، خودت را به درس و دانشگاه مشغول کردی و ما هم صدامون درنمیاد... فاطمه با تعجب خیره به کف روی ظرفشویی شد و زیر لب گفت: این چی داره میگه؟! واقعا روح الله بود این حرفا را زد؟! روح الله که همچی مردی نبود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: ایلماه و ننه سکینه همراه با بهرام خان از پله ها بالارفتند و با راهنمایی بهرام به سمت دری سمت چپ پله ها رفتند. بهرام تقه ای به در زد و صدای زنی که با تحکمی در لحن کلامش بلند شد: بیایید داخل. هر سه وارد اتاق شدند، در این اتاق دو زن حضور داشت، که ننه و ایلماه به هر دو سلام کردند یکی از زن ها که مشخص بود میانسال است بر صندلی با کمینه های طلایی تکیه داده بود و نگاهی به ننه کرد و بعد خیره به ایلماه شد، انگار نگاهش تا عمق جان او را می دید و زن دیگر که دختری جوان در حدود سنی ایلماه بود با لبخندی دلنشین به ایلماه نگاه می کرد. زن میانسال که انگار بهرام از او حساب می برد بعد از دقایقی که آن دو را از نظر گذراند اشاره کرد که بنشینند. ننه سکینه میخواست کنار صندلی روی زمین بنشیند که ایلماه دستش را گرفت و به سمت صندلی رفتند، ایلماه با متانتی که از یک دختر روستایی بعید بود روی صندلی نشست و ننه سکینه هم مانند او عمل کرد. بهرام هم کمی آنطرف تر روی صندلی کنار همان دختر جوان نشست و بعد رو به ایلماه گفت: ایشون مادر بنده و همسر حکمران خراسان هستن و ایشون هم گلناز خواهر دردانه من هست دختر لبخندی زد و با صدای نازی گفت: خوش آمدین! شاه بانو زهرچشمی از گلناز گرفت و رو به بهرام گفت: خوب این خانم ها هم معرفی کن.. بهرام اشاره ای به ایلماه کرد و گفت: این دختر، همان افسانه است، دختری که انگار از افسانه ها فرار کرده وارد واقعیت شده، تا به حال دختری به دلیری ایشام ندیدم او نه تنها زیبا و ملیح است بلکه در شکارچی ماهریست و در جنگاوری هم همتا ندارد.... بهرام می خواست از ایلماه بیشتر تعریف کند که شاه بانو به میان حرفش دوید و گفت: از شاهزاده بعید است کخ اینچنین دستپاچه باشند و بعد سری تکان داد و ادامه داد: معلوم است که شکارچی ماهری ست، چون پسری همچون تو را شکار کرده، پسری که در خطه خراسان کسی نتوانست توجهش را جلب کند و بعد با اشاره به ننه سکینه گفت: ایشان کیست؟! بهرام نگاهی با احترام به ننه سکینه کرد و گفت: ایشان سکینه بانو هست، آنطور که شنیدم همسرش حکیمی حاذق هست و خودش هم دستی در کار با گیاهان دارویی دارد، ایشان جان افسانه را نجات دادن و به نوعی... سکینه به میان حرف بهرام دوید و گفت: م...م...من مادر دخترم... شاه بانو ابرویی بالا داد و با نگاه خشمگینی که به بهرام کرد گفت: چی؟! تو رفتی دختری از رعیت زادگان برای خود انتخاب کردی؟! چرا به فکر آبرو و اعتبار من و پدرت نیستی؟! می خواهی مرا بین اعیون و بزرگان سکه یک پول کنی؟! بهرام که انگار دستپاچه شده بود گفت: نه...نه....چه جور بگم، آخه موضوع کمی پیچیده هست، این دختر...این دختر... شاه بانو کمی خودش را تکان داد و گفت: تو همچی از او تعریف کردی که گفتم ایشان هم از شاهزاده های ولایات دیگر است، نگو دختری دهاتی را برای ما حلوا حلوا میکنی... ایلماه که از شنیدن این سخنان دلش شکسته بود و طاقت نداشت کسی اینچنین تحقیرش کند در یک حرکت از جا بلند شد و همانطور که با اجازه ای می گفت، با صورتی سرخ و به عرق نشسته از اتاق بیرون زد. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @montazeraan_zohorr 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺