eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
305 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان«ماه آفتاب سوخته» کاروان اسرا نزدیک شام رسیده، چه روزها که در زیر نور آفتاب با دستان بسته و تازیانه بالای سر، آنها راه پیوده اند، از شهری به شهر دیگر آنها را برده اند و در هر شهر جشن پیروزی گرفته اند، به مردم گفته اند اینان کافر هستند و طبق دستور یزید با آنان چون اسرای کافران برخورد کرده اند، به محض بیرون آمدن از کوفه، چادر و معجر از سر زنان کشیده اند، چادرهایی که هدیه زنان کوفی بوده اند و دوباره حرم اهل بیت را بدون چادر و معجر شهر به شهر گردانده اند تا به شام خراب شده رسیده اند، چه کودکانی که در بین راه از ضرب تازیانه مرده اند و چه اطفالی که از سختی راه، جانی در بدن ندارند. چهره های همه در عین زیبایی آفتاب سوخته است و غمی بر آن نشسته، سرهای شهدا مونس همیشگی زنان و دختران اهل بیت بوده اند و چه وقت ها که زینب سر حسین را دیده و از هوش رفته و رباب خورشید زندگی اش را به خون نشسته در جلوی چشم داشته و کودکان با دیدن سر پدر گریه سرداده اند و نتیجه اش شده تازیانه خوردن و بدنی کبود.. سربازان شمر، خوشحالند، چرا که به شام رسیدند و از یزید انتظار دارند که به پاس این پیروزی به پایشان زر و سیم بریزند اما نمی دانند که آنها خسرالدنیا و الاخره شده اند. نزدیک شهر است، ام کلثوم که از نگاه نامحرمان بر حریم پیامبر جگرش خون شده خود را به شمر می رساند و میفرماید: ای شمر! در طول این سفر، سختی های زیادی به پایمان ریختی و دل ما را خون نمودید، من هیچ خواسته ای از تو نداشتم اما بیا و به خاطر خدا تنها خواستهٔ مرا قبول کن شمر می گوید: چه عجب! بالاخره دختر علی هم از ما تقاضایی دارد، بگو‌چه می خواهی؟! ام کلثوم بغض گلویش را فرو می دهد و می فرماید:ای شمر!از تو می خواهم ما را از دروازه ای وارد شهر کنی که خلوت باشد، ما دوست نداریم نامحرمان ما را در این حالت ببینند. شمر قهقه ای میزند و به سربازان جلو دار کاروان می گوید: پیش به سوی دروازه ساعات.. و همه میدانند که دروازه اصلی و شلوغ ترین دروازه شام، دروازه ساعات است، خاک بر سر این نامرد شیطان صفت و بمیرم برای حرم اهل بیت که عمری پرده نشین بوده اند و اینک بی چادر و معجر در دید نامحرمان😭 همه مردم جلوی دروازه ساعات صف کشیده اند و دروازه را آذین بسته اند، بوی عود و کندر در فضا پیچیده و از هر طرف صدای شادی و هلهله به آسمان بلند است، گویی بزرگترین جشن شام در حال شروع شدن است کاروان اسرا را وارد میکنند، مسافرانی که اهل شام نیستند هم به تماشا نشسته اند.. یکی از مسافران سهل بن سعد، که از یاران پیامبر بوده و از بیت المقدس می آید، با تعجب به مردم نگاه می کند و میگوید: این جشن برای چیست و این اسیران کیستند؟ مردی فریاد میزند: اینان کافرانی هستند که بر یزید خلیفه مسلمین شوریده اند ویزید همه آنها را کشته و تعدادی هم اسیر کرده اند. سربازی جلوی کاروان با نیزه ای که سر یکی از شهدا را در دست دارد فریاد میزند:ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شده اند، اینان خانواده فسق و فجورند. سهل بن سعد می بیند که این اسیران تعدادی زن و کودکند، خود غریب است در این شهر و دلش به حال غریبانهٔ این اسیران غریب می سوزد، پس می خواهد محبتی در حق آنان کند. می خواهد جلو برود ناگهان سری میبیند که او را میخکوب میکند، زیرلب میگوید: خدای من! آیا محمد زنده شده و به دست اینان کشته شده؟! چقدر این سر شبیه رسول الله است. پس نزدیک تر می رود و رو به دخترکی دست بسته می گوید:دخترم شما کیستید؟ دختر خیره به سر روبه روست، اشک چشمانش جاری شده با هق هق می گوید: من سکینه، دختر حسین بن علی ام، همانکه سرش پیش رویمان در تلالؤ است‌. سعد بن سهل با دو دست بر سر میزند و میگوید: خاک بر سرم! این سر نواده رسول الله است؟ و رو به سکینه می گوید: ای سکینه! من از یاران جدت رسول خدا هستم، شاید بتوانم کمکی کنم، ایا خواسته ای از من دارید؟! سکینه سرش را پایین می اندازد و میگوید: کاش به نیزه داران بگویید سرها را مقداری جلوتر ببرند تا نگاه نامحرمان به سرهای شهدا باشد و اینقدر به ما و زنان اهل بیت نگاه نکنند. سعد بن سهل پیش می رود و هر آنچه که سکه برای تجارت آورده به سردسته نیزداران می دهد تا سرها را از کاروان فاصله دهند به این ترتیب سرها کمی جلوتر میروند، اما یزید دستور داده تا کاروان را در شهر شام ساعتها بگردانند، عده ای به زنان چشم دوخته اند، ناگهان مردی از ان میان بلند میگوید:نگاه کنید! به خدا قسم من تا به حال اسیرانی به این زیبایی ندیده ام، لطفا بگویید برای خرید این کنیزان زیبا چقدر باید پول بدهیم؟! این حرف دل امام سجاد را می سوزاند و ام کلثوم ناله سر میدهد:«یاجداه،یا رسول الله» شمر اشاره می کند که دختر علی را از صدا بیاندازید مبادا مردم بفهمند اینا فرزندان پیامبرند و باران تازیانه و شمشیر بر سر ام کلثوم باریدن میگیرد و او را ساکت می کند
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فتانه وارد خانه شد، لبخند مضحکی روی لب نشانده بود، روح الله از پشت پرده توری سفید رنگ هال، حیاط را دید میزد، با دیدن فتانه ،به سرعت به طرف در ورودی رفت، قلبش مثل گنجشککی بی قرار میزد، از صبح که فتانه رفته بود حوزه، حال روح الله همین گونه بود، حسی درونی به او نهیب میزد که یار دلت را خواهی یافت، روح الله هنوز نمی دانست آیا فتانه دست پر آمده یا نه؟! اما قلبش به تلاطم بود و با وجود این حس، مطمئن بود خبری هست. قبل از رسیدن فتانه، روح الله در هال را باز کرد و سپس با صدای بلند سلام کرد. فتانه که مشخص بود دست پر آمده همانطور که محمود را به کناری میزد، کفش هایش را در اورد و وارد هال شد و با لبخند نگاهی به روح الله کرد و گفت: یعنی دختر نگو و پنجهٔ آفتاب بگو، صورت مثل قرص ماه، ابروها کشیده و مشکی ،چشمها درشت و سیاه، اصلا با همون چشمای خوشگلش مطمئنم هزار نفر جذبش میشن، بینی قلمی و لبها غنچه، رنگ پوستش هم گندمی خوشگل یه ذره سبزه و بعد خنده ای صدادار کرد و همانطور که سعی می کرد با گوشه های چادرش برقصد ادامه داد: سفید سفید صد تومان، سرخ و سفید، سیصد تومان، حالا که رسید به سبزه، هر چی بگی می ارزه.. و بعد رو به روح الله گفت: دختر از این بهتر و ماه تر نمی تونی پیدا کنی، دیگه چی می خوای؟! محمود با تعجب حرکات فتانه را نگاه می کرد، او خوب این زن مکار را می شناخت و تقریبا می دانست که فتانه چرا اینقدر خود عزیزی می کند. روح الله که مثل لبو سرخ شده بود آهسته رو به فتانه گفت: اسمش چی هست؟ فتانه چادرش را درآورد و‌گفت: اسمش هم فاطمه است.. با شنیدن نام فاطمه، انگار بندی درون دل روح الله پاره شد، مطمئن بود خودشه...همون که قراره همسفر یک عمرش باشه، روح الله از شرم سرش را پایین انداخت و فتانه بی توجه به حال روح الله به سمت اتاق آخری رفت تا لباس هایش را عوض کند. وارد اتاق شد، اتاق تاریک بود، کلید برق را زد، لامپ کم نور وسط اتاق روشن شد، چادرش را روی چوب لباسی ایستادهٔ گوشهٔ اتاق انداخت، به طرف کمد لباس چوبی که با پول های روح الله بی نوا خریده بود، رفت، در کمد را باز کرد و بلوزی زرد رنگ از بین لباسها انتخاب کرد و همانطور که خیره به آینه کوچکی که وسط شاخه های کنده کاری شدهٔ یک نخل، روی درب کمد بود زیر لب زمزمه کرد: دختری برات انتخاب کردم که لنگه نداره و خانواده ای متشخص داره، اما مطمئنم خانواده دختره به این وصلت رضایت نمیدن، آخه کی میاد دخترش را به پسری بده که زن باباش را زده؟! وقتی جواب رد شنید و بادش خوابید، اونموقع این پسرهٔ خیره سر مجبور میشه همون دختری را بگیره که به قول خودش من براش لقمه گرفتم، بزار فرزانه را بگیره یک زندگی براش بسازم دو تا از توش دربیاد، حقا که فرزانه در صورت و سیرت مثل خودمه و با زدن این حرف بشکنی زد و در کمد را بست. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
🌹 منتظران ظهور 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_پنجاه_پنجم🎬: ایلماه با سرعت به پیش می رفت، او نه ذهنش پیرامون حرکات ب
🎬: با اشاره استاد قاسم، تمام کسانی که جلوی در ایستاده بودند بیرون رفتند،استا قاسم از جا بلند شد و می خواست در اتاق را ببندد رو به ننه سکینه گفت: من بیرون منتظرم! ننه سکینه نگاهی به او کرد و گفت: لازم نیست، شما باید در جریان باشی چون جزو این خانواده اید. استاد قاسم سری تکان داد و منتظر حرکت بعدی ننه سکینه بود. ننه سکینه همانطور که دوباره گریه اش شدت گرفته بود و زیر لب پسرم ،نوگلم ، جوانمرگم می گفت، گره پارچه دستش را باز کرد و ناگهان گردنبند طلایی ظاهر شد. ننه سکینه با دستان لرزان گردنبند طلایی را به سمت ایلماه داد و گفت: وقتی مردان کاروان که در پی آب رفته بودند تو را در لباس مردان قشون دولتی بیهوش پیدا کردند و به چادر من آوردند، متوجه شدم یک زن هستی، اما این موضوع را از تمام همسفرانم پنهان کردم و تا روزی که از آنها جدا شدم کسی نفهمید تو یک دختر هستی، من می خواستم تو همسر عباس شوی پس وقتی متوجه شدم چیزی از گذشته ات در خاطر نداری، هر چه همراهت بود را برداشتم و پنهان کردم، این گردنبند به گردن تو بود و رویش چیزی نوشته، من که سواد خواندن ندارم اما فکر می کردم اسم خدا یا اسم مقدسی باشد. ایلماه که با هر حرف ننه سکینه در شوکی جدید فرو میرفت، دستش را دراز کرد تا گردنبند را بگیرد. ننه سکینه در یک حرکت دستش را عقب کشید و گفت: این گردنبند را به شرطی به تو میدهم، یعنی من بابت تمام زحماتی که برایت کشیدم، فقط چیز کوچکی طلب می کنم. ایلماه که حالا کمی آرام گرفته بود، سرش را تکان داد و گفت: چه شرطی؟! ننه سکینه دماغش را بالا کشید و‌گفت: می گویند که عباس را در نزدیکی پایتخت دفن کرده اند، باید همراه من شوی تا قبر او را پیدا کنم، شاید واقعا نمرده باشد. ایلماه با شنیدن اسم «پایتخت» انگار خاطره ای محو در ذهنش جان گرفت، قشون دولتی...خانه ای بسیار بزرگ و زیبا(قصر) اما اینها در حد یک تصویر مبهم بود، ایلماه چند بار زیر لب تکرار کرد: پایتخت....پایتخت.. ننه سکینه سرش را تکان داد و‌گفت: بله باید تا پایتخت مرا همراهی کنی ایلماه کنار ننه سکینه زانو زد و گفت: باشد هر چه تو بگویی ننه سکینه نگاه خیره اش را به ایلماه دوخت و گفت: نه اینجور قبول نمی کنم و بعد رو به استاد قاسم گفت: آقا قاسم قرآنت را بیاور تا افسانه دست روی قران بگذارد. استاد قاسم چشمی گفت و قران را بین آنها گذاشت، ایلماه دست روی قران گذاشت و گفت: به این قران قسم می خورم تا پیدا کردن قبر یا خود عباس تو را همراهی کنم. ننه سکینه همانطور که گردنبند را در دست ایلماه می گذاشت، قرآن را برداشت و به سینه چسپاند. ایلماه گردنبند را گرفت و نوشته روی گردنبند را خواند«ایلماه» و آهسته گفت: ایلماه....اینجا نوشته ایلماه...پس نام من ایلماه است. ننه سکینه آهی کشید و‌گفت: تا همراه من هستی نامت افسانه است و بس... ایلماه از جا بلند شد، همانطور که گردنبند را به سینه فشار می داد گفت: من باید بروم....من باید به حرم امام مهربانی ها بروم ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿