eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.6هزار ویدیو
300 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_159 بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره ع
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت: – پسرم بزارشون توی اتاق من. آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد. همان لحظه گوشی من زنگ خورد. مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست. به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت: –بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار. شروع به جمع کردن وسایلم کردم. مچ دستم را گرفت. – جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت. عاجزانه گفتم: ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشند. می بینی که، اشاره به چمدانها کردم. جا نیست. نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد. ــ تو از من ناراحتی؟ بدون این که نگاهش کنم گفتم: ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم. فوری گفت: –وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی می خوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان در مورد تو حرف برنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش امد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزها نیستی... ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟ راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟ کیارشم به شوخی گفته: –زوری خودش امده دیگه. وقتی سکوت من را دید. جلو امد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت: –تو که کیارش رو می شناسی... بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم. دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش. –تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم. ــ نگاهم را به زمین دوختم. –می دونم. چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا . –نگام کن راحیلم. به لبهایش چشم دوختم. چند ثانیه همانطور ماندم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست. – ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد می‌زد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم: –فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن. سرم را روی سینه اش فشرد و گفت: –تو همیشه شرمنده ام می کنی. باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته. سرم را از سینه اش جدا کردم. –ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه. نگاه قدر شناسانه ایی خرجم کرد و گفت: – ممنونم راحیل به خاطر همه چی. بعد صورتش را نزدیک صورتم آوردو با شنیدن تقه ایی که به در خورد فوری خودش را عقب کشید. بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود. ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ... آرش حرفش را برید. ــ خب برن توی اتاق من. ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه، اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر. وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم: –الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتو‌ام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو امد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم: – از این که مامان با تو راحتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی. دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و عمیق بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و گفتم: –بریم دیگه. عمه با دیدنم ذوق زده گفت: – وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم) ــ ماشالا، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید. –چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت: – روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟ مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت: –عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد. –راحیل جان یه دقیقه میای؟ بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست. فاطمه کنار آینه ایستاد. – راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟ با تعجب گفتم: – کی گفته؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم. خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁