🌷مهدی شناسی ۲۶🌷
◀️"ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺻﻮﻟﯽ ﺍﻣﺎﻡ،ﯾﻌﻨﯽ ﭼﺸﯿﺪﻥ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ."
◀️ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯾﺪ،ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ؛ﭼﻮﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ،ﺑﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﺟﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
◀️ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ؛ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ:"ﻟﻮ ﺑَﻘﯿَﺖِ ﺍﻷﺭﺽُ ﯾَﻮﻣﺎً ﺑِﻼ ﺇﻣﺎﻡٍ ﻣِﻨَّﺎ ﻟَﺴَﺎﺧَﺖ ﺑِﺄﻫﻠِﻬَﺂ".
◀️ﺁﯾﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ،ﺩﺭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯾﺶ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ،ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺳﺖ،ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ؟!
◀️ﺁﯾﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ؟!ﺁﯾﺎ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ؟!
◀️ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﺪ،ﭼﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﺪﯾﻮﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ؛ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺪِّ ﺳﻼﻡ ﺻﻮﺭﯼ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ.ﭘﺲ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺭ ﺷﻨﺎﺧﺖ،ﺳﺒﺐ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﺳﺖ.
◀️ﻓﻘﻂ ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍمام مهدی ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ-ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ-ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﻫﺮ ﺑﺨﺶ ﺍﺯ ﮐﻤﺎﻝ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ،ﺩﺭ ﺍﯾﺠﺎﺩ،ﺁﺛﺎﺭ ﻭ ﺍﺑﻘﺎﯼ ﺁﻥ،ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ،ﺑﺮﺯﺥ ﻭ ﻗﯿﺎﻣﺖ،ﻫﻤﻪ ﻃﻔﯿﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ،ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻭﺟﻮﺩﯾﺸﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
◀️ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺎﺕ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ،ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
◀️ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ،ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ﯾﺎ ﺩﻝ ﺗﻨﮕﺸﺎﻥ ﻧﺸﻮﯾﻢ؛ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ!ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻣﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ!
◀️ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺗﻤﺎﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟!ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻨﮓ ﻧﺸﻮﺩ؟!ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،ﺳﺎﻝ ﺑﮕﺬﺭﺩ،ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﻧﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟!
◀️ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ،ﺟﻤﻌﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ،ﻧﺪﺑﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﻧﺪﺑﻪ ﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺎﻟﻪ،ﺩﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ برای دوری اماممان نداریم!...
#مهدی_شناسی
#قسمت_26
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_26
قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم یه برنامه داده باشم خودش ناخوداگاه کنکاش می کند.
شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیه و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند.
"حالا خوب است از کارو دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد."
مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخافتی می کردی مامان جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم."
پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
–کجا میری؟
ــ میام.
از آب ریز یخچال آب برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن.
نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت:
– من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی،
روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره.
گره ایی به ابروهایم انداختم و گفتم:
–نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد.
ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟
ــ کلا گفتم.
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:
–خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم.
ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.لیوان راروی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم.
وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مامان به شیرین می گفت:
–حالا توام نشستی سیر تا پیازو تعریف می کنی، جلو پسر جوون.
لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام امده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود:
–هر چیزی آدابی دارد.
لبهایم کش امد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد.
همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستیش را با مامان کات کند.
مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت:
–دلم می خواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه ویه شغل خوب. اصلا بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خداروشکرراحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است.
اوه اوه، مژگان رابگو، چه حالی می شود یه جاری این مدلی پیدا کند.
با صدای مامان از افکارم بیرون امدم.
برای شام صدایم میزد.
گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم:
– خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرارو خواستگاری رو بزاریم.
وقتی داشتم تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم.
منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود.
اصلا حالا این موضوع راچطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد.
سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت:
–سرت شلوغه ها انگار.
همانطور که اخم داشتم گفتم:
–نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید.
ابروهایش رابالا داد وگفت:
–حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم.
خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره.
نچ نچی کردو رو به مامانم گفت:
–سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته.
مامانم خنده ی بلندی کردو گفت:
–به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید.
"الان این تعریف بودیاله کردن خدابیامرز بابای ما."
شیرین خانم آهی کشیدو گفت:
–مرد جماعت همه سیاست مدارن.
زهر خندی زدم و گفتم:
–با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد.
مشتی حواله بازیم کردو گفت:
–منظور؟
"اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد."
نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخواندم و گفتم:
–بی منظور.
انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت:
تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا.
تو دلم گفتم:
–کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد.
بعد از رفتن شیرین خانم.
به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم.
چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود.
آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c