🌷مهدی شناسی ۵۷🌷
🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷
🌹ابوتراب🌹
⬅️مرحوم نهاوندی در کتاب عبقری الحسان به نام ابوتراب حضرت بقية الله اشاره می کنند و میفرمايند: اين لقب منسوب به جدشان حضرت اميرالمومنين(علیه السلام) است.
⬅️ابوتراب کنيه اميرالمومنين علی (علیه السلام) بوده است.
ابوتراب از دو لغت ابو و تراب تشکيل شده است. در ظاهر به معنای پدر خاک و يا دمساز خاک و يا پدر و رئيس خاکيان است.
⬅️نام ابوتراب اميرالمومنين(علیه السلام) از نيکوترين نامهای ايشان بود. عبدالله بن عباس میگويد: رسول الله (صلی الله علیه و آله) اميرالمومنين(علیه السلام) را با اين نام صدا میکردند و اين نامگذاری از آن رو بود که علی (ع) صاحب زمين و حجت خدا بر اهل آن پس از رسول خداست، و بقای زمين و آرامش آن وابسته به وجود اوست و از رسول خدا(ص) شنيدم میفرمود: چون روز قيامت شود و کافران پاداش و نزديکی و کرامتی را که خدای متعال برای شيعيان علی آماده نموده ببينند میگويند: « ای کاش من ترابی بودم» يعنی کاش از شيعيان علی (ابو تراب) بودم.
⬅️علامه مجلسی: شايد علت ديگری که برای نامگذاری اميرالمؤمنين به نام ابوتراب وجود دارد اين باشد که شيعيان او به جهت تذلل و تواضع بيش از اندازه در برابر فرامين خداوند سبحان، تراب ناميده شدهاند. اين روايت اشاره به ميزان تسليم بودن شيعيان حضرت علی علیه السلام در مقابل خدای سبحان است.
⬅️ابوتراب را مربی و پرورش دهنده خاک نيز گفتهاند، خاک مکانی مناسب برای پرورش هر سبزينهای است كه هم از دامن خاک میرويد و هم در آن مدفون میشود. در هر دو وضعيت چرخه ی موجودات متصل به خاک است. از خاک میرويد و به خاک بر میگردد.
⬅️امام صادق(ع) میفرمايند: گِل شيعه از اضافه گِل وجود ما خلق شده است. اگر اين معنای ابوتراب و روايت امام صادق(علیه السلام) را کنار يکديگر قرار دهيم خواهيم گفت: چون خاکِ وجوديِ ما برگرفته از اضافه گل حضرات معصومین است، ذاتاً براي هر رشد و نموی آماده است و برای کاشت و برداشت هر نوع بذر معرفتیای آمادگی لازم را دارد.
⬅️اگر همين روايت را از زاويه ديگر بررسی کنيم میگوئيم: هر كس بعد از فوت به دامن خاك باز ميگردد. در عالم معنا هركس به سوي امام زمانش رجعت ميكند حساب و كتاب هركس با امام زمان اوست، مرگ سفري است كه مسافر ميطلبد، مسافر اين سفر بايد براي رفتن از پدر خويش اجازه بگيرد، امضاي هر رجعتي از عالم خلق به سوي قيامت به دست امام زمان صورت ميگيرد ويا به عبارتي ديگر امضاي هر مرگي به دست مبارك ابوتراب نقش ميبندد.اين پدر است که اجازه ميدهد تا فرزندش سفر ماندگار قيامت را آغاز كند.
ادامه دارد...
#مهدی_شناسی
#قسمت_57
#اسامی_امام
#ابوتراب
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_56 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:س
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_57
آرش دوباره پیام داد:
چه آرامشی در من است
وقتی می ایی…و چه آشوبم بی تو !
دور نشو مرا از من نگیر …
من حوالی تو بودن را دوست دارم.
با دیدن پیام آخرش اشکم چکید.
گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم.
کاش پیام نمیداد.
خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم.
باید خودم را کنترل می کردم.
پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید.
صبح با صدای آلارم گوشیام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیدهام که آرش پیام داده.
گوشیام را باز کردم و نگاه کردم.
نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند.
به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند.
از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم.
در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم.
وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت:
الان کجایی؟با تعجب گفتم: سلامت کو؟سلام. کجایی؟
ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم.
ــ خیلی جدی گفت:
– همونجا وایسا تکون نخور امدم.
ــ اتفاقی افتاده؟
بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم.
چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید.
نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش.
مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود.
با نگرانی پرسیدم:
– سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟
به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
–بریم مترو.
اخم هایم رانشانش دادم.
–کسی دنبالته؟ با تعجب گفت:
–دنبال من نه، دنبال تو.
ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم:
–کی؟ آرش.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– درست حرف بزن ببینم چی میگی.
ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد.
– وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه.
منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست.
چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.
– خب که چی؟
ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه.
با صدای بلند گفتم:
– نمیریم؟اخم کرد.
– راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو.
اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بیارزه.
همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
–کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم.
دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد.
– مقاومت کن راحیل.
دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژیام به طوریک جا تخلیه شد.
سوارقطار که شدیم پرسیدم:
–کجا میریم؟
ــ با لبخند گفت:
–یه جایی که سر ذوق میای.
ــ کجا؟
ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.
منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.
گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند.
وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت:
–برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟
–واسه خودت بگیر من نمی خورم.
با ناراحتی به طرفم امد.
–راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد.
بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.
از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم.
–به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی.
خنده ایی کرد و گفت:
–باشه.
رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم.
وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم.
نگاهی به نایلون کردو گفت:
–بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁