داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
صبح روز یازدهم محرم دمید، گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد.
رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند، رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد: روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگ های داغ بیابان رها کنید.
هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید: رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمی دانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن..
رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد.
زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر می شود و اذیت می شوی..
دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت: روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد...بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده، زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت: حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟!
صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت.
بعد از دفن اجساد قاتلان پسر پیامبر، عمر سعد دستور داد تا سر از تن پیکرهای شهدای کربلا جدا سازند و این سرها را چون غنیمت های جنگی در بین تمام قبیله هایی که در این جنگ نابرابر شرکت کرده بودند تقسیم کرد.
دل اهل کاروان و کودکان با دین این صحنه به درد آمد، دردی که تا قیام قیامت در جان تمام خوبان عالم خواهد ماند..
رباب همانطور که اطراف را مینگرید، ناگاه متوجه نزاع دو سرباز شد، انگار سر غنیمتی دعوایشان شده بود، رباب میدید که آنها به پشت خیمه رفتند، ترسید نکند که طفلی از طفلان حسین را آنجا دیده اند و میخواهند به او تازیانه زنند، هراسان از جای برخواست تا جانش را سپر بلای آن طفل کند.
نزدیک سربازها رسید و صدایشان را به وضوح میشنید: خودم دیدم که حسین او را در اینجا مخفی کرد..
رباب متعجب شده بود...اینها از چه حرف میزدند، آیا مولایش حسین گوهری را در زمین پنهان کرده که این دو اینچنین بر سر تصاحبش به جان هم افتاده اند؟!
یکی از سربازها مشغول کندن شد و دیگری با نمایان شدن پارچه ای سبز رنگ ، لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: دیدی گفتم، پس این گنج از آن من است و چون گرگی درنده حمله نمود و رباب دید ان گنج چیست و کاش نمیدید...
سرباز، پیکر طفل شش ماهه را بیرون آورد و نیاز به ضربت شمشیر نبود،با اشاره دستش سر علی اصغر را جدا کرد و ...
عذرخواهم مرا طاقت نوشتن نیست
اللهم العنهم جمیعا😭😭
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پنجاه
اجساد لشکر کوفه دفن شدند و سرهای مطهر شهدای کربلا از پیکر مبارکشان جدا شد و هر سر به قبیله ای ارزانی شد تا بر نیزه بزنند و در بین کاروان بگردانند.
غل و زنجیر سنگین و آهنین برگردن و دست و پای مبارک علی بن حسین که تنها مرد بازمانده در کاروان بود انداختند و او را بر شتری لخت و بی جهاز نشاندند و چون بیمار بود و توان نشستن نداشت، پس پاهای نازنین ایشان را از زیر شکم شتر به هم بستند و دستان ایشان را از دو طرف گردن شتر، در هم قفل کردند و امام چهارم شیعیان با شکم روی شتر افتاده بود.
دستان زنان وکودکان را با ریسمانی محکم به هم بستند و زنان اهل بیت بدون چادر و حتی مقنعه با وضعی اسفناک در حالیکه اطرافشان را حرامیان نامحرم گرفته بودند، حرکت کردند.
راه عبور کاروان از کنار قتلگاه بود، کنار قتلگاه که رسیدند، زنان و کودکان با دیدن پیکر عزیزانشان به سمت قتلگاه هجوم بردند و هر کس به طرفی میرفت و پیکر عزیزی را در آغوش گرفته بود،زینب و رباب و رقیه و سکینه و.. به دنبال مولایشان بودند و انگار بوی سیب بهشتی و عطر حسین آنها را به مقصود رساند، آخر پیکر بدون سر امام ،زیر تلی از نیزه شکسته پنهان بود ، اهل حرم دور پیکر مقدس حسین حلقه زدند، زینب خم شد و بوسه ای از رگ بریده برادر گرفت و دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا! این قربانی را از ما بپذیر »و کودکان هرکدام قسمتی از پیکر پاره پارهٔ پدر را با اشک چشم می شستند، ناگاه به دستور عمر سعد، حرامیان لشکر کوفه به زنان و کودکانی یورش آوردند که تنها گناهشان گریه بر عزیزان بی سرشان بود.
باران مشت و لگد و چوب و تازیانه باریدن گرفت، چنان سنگدلانه بر سر کودکان میزدند که بیم مردن آنها میرفت.
زینب بچه ها را در آغوش گرفت و از جا بلند کرد و فرمود: بلند شوید عزیزانم وقت برای عزاداری بر حسین بسیار است و بی شک خدا و ملائک و بندگان خوب خدا تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهند بود و همراه ما بر سرو سینه خواهند زد.
همه بلند شدند اما سکینه دست از پدر نمیکشید، عمر سعد که از عصبانیت خون خودش را می خورد فریاد زد: با غلاف شمشیر آنقدر این دختر را بزنید تا پیکر حسین را رها سازد و زیر لب گفت: این جماعت را باید با تازیانه و شمشیر از امامشان جدا کرد، همانطور که فاطمه زهرا را با تازیانه و غلاف شمشیر دربین کوچه از علی جداکردند ، اینان فرزندان همان مادرند و از او الگو میگیرند.
بالاخره با کتک های زیاد سکینه را جدا کردند و سکینه با چشم پر از اشک دید که زینب چون پروانه ای بال سوخته دور شتر برادرش سجاد می گردد، چرا که دست ها و پاهای سجاد بسته بود و نمی توانست خود را به پیکر پدر برساند و آنقدر روی شتر گریه کرده بود که بی هوش شده بود و زینب چون مادرش زهرا نگران وجود ولیّ زمانش بود.
کاروان حرکت کرد و سرهای کشته ها در بین کاروان میگشت و شاهد این ظلم عظیم به آل الله بود.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پنجاه_یک🎬:
دوازدهمین روز از محرم است، کاروان اسیران بعد از دو روز راهپیمایی با دستان بسته و در زیر نور داغ خورشید،با چهره هایی آفتاب سوخته و کبود از ضرب تازیانه به کوفه می رسند، همه جا را آذین بسته اند و کوفه سرمست از جام پیروزیست،زنان و کودکان هلهله کنان منتظر رسیدن اسیرانی هستند که به آنها گفته اند اینها کافرند و از اسلام خارج شده اند.
کاروان اسرا وارد شهر میشوند کوچک و بزرگ هلهله کنان آنها را هوو می کنند و مردان این شهر با چشمانی هیز به زنانی نگاه می کنند که بدون معجر و چادر به پیش میروند.
زینب پس از بیست سال وارد این شهر هزار رنگ شده، او زمانی را به یاد می آورد که زنان کوفه در مجلس درس این عارفهٔ کامله شرکت می کردند و بعد از کلاس، ایشان را تا منزلشان همراهی می کردند، آنان که جوان هستند زینب را به خاطر نمی آورند اما میانسالان هم بی شک او را نمی شناسند،آخر آن زینب با معجر و چادر و قدی برافراشته کجا و این زینب بدون چادر و قد خمیده کجا؟!
کودکان ،آنها را به یکدیگر نشان میدهند و نیشخند میکنند و گاهی سنگی از طرفی پرتاب میشود، در این ما بین، زنی که ایمان بر قلبش سایه افکنده از پشت بام فریاد می زند:شما اسیران که زنان و کودکانی بیش نیستید، که هستید و اهل کجایید؟ یعنی مردان ما به جنگ با شما آمده اند و اینک سرمست از پیروزی بر کاروانی از زن و کودک هستند؟!
صدای زنی از بین کاروان بلند میشود ومیگوید:«ما همه از خاندان رسول الله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم»
آن زن درحالیکه روی می خراشد می گوید:وای من! شما دختران پیامبر خدایید و نامحرمان اینگونه به شما نگاه میکنند و همانطور که بر سر میزند از بام خانه پایین می آید، هر چه روسری و پارچه و چادر در خانه دارد، می آورد و بین زنان پخش می کند تا موی خود را با آن بپوشانند.
همه در حق این زن دعا می کنند و انگار با همین تلنگر، مردم غفلت زدهٔ کوفه بیدار میشوند
یکی میگوید: اینها حرم پیامبرند
دیگری می گوید: باز ابن زیاد ما را فریفته
برخی زنان تا میفهمند که این کاروان خاندان پیامبرند، در چهرهٔ اسرا خیره میشوند و سرانجام معلم سالهای جوانیشان را میشناسند،یکی از میان فریاد میزند: به خدا قسم که آن بانوی قد خمیده زینب دختر علی ست، همانکه به ما قرآن می آموخت..
کم کم صدای هلهله جایش را به گریه و شیون میدهد، در این هنگام امام سجاد دستان زنجیر شده اش را نشان میدهد و میفرماید:«آیا شما بر ما گریه می کنید؟!بگویید بدانم،مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما راکشت؟!»
کاروان نزدیک قصر ابن زیاد است و موج جمعیت زیاد شده و صدای شیون و فریاد هم به آسمان بلند شده، ناگاه زینب قد علم میکند،انگار فاطمه است که می خواهد خطبه بخواند، دستش را بالا میبرد و با صدایی محکم فریاد میزند: ساکت شوید..
به یکباره سکوت همه جا را فرا میگیرد،جمعیت خفه شده اند و پلک نمی زند و گویی صدای علی است که از حلقوم زینب بیرون می آید...
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
مجموعه نمایش صوتی " یک آیه یک قصه "
"آموزش مفاهیم قرآن به کودکان با قصه
تهیه شده در رادیو قرآن
#یک_آیه_یک_قصه
#مفاهیم_قرآن
✅ مخصوص #کودک_و_نوجوان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
yek aye yek ghese 49.mp3
3.91M
قسمت 9⃣4⃣
📜سوره مبارکه روم آیه ۳۳
🔹وَإِذَا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُم مُّنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذَا أَذَاقَهُم مِّنْهُ رَحْمَةً إِذَا فَرِيقٌ مِّنْهُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ🔹
#یک_آیه_یک_قصه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
📖 تقویم شیعه
شمسی: دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲ هجری شمسی
میلادی: Tuesda 04 september 2023
قمری: الثلاثاء ۱۸ صفر ۱۴۴۵ هجری قمری
🌘امروز متعلق است به:
🔸حضرت امام حسن مجتبی و امام حسین عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
👈صد مرتبه ذکر یا قاضى الحاجات
👈۱۲۹مرتبه یالطیف بگوید تا مال کثیر یابد.
🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن
✅ وقایع روز:
🇮🇷روز تعاون
🇮🇷روز بزرگداشت ابوریحان بیرونی
🇮🇷روز مردم شناسی
🇮🇷روز علوم پایه
🗓روز شمار تاریخ:
◼️⏳۰۲ روز مانده به اربعین حسینی
◼️⏳۱۰ روز مانده به سالروز شهادت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم(۰۱ه ق)
و سالروز شهادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام (۰۵ ه ق)
⬛️⏳۱۲ روز تا سالروز شهادت حضرت امام رضا علیه السلام(۲۰۳ه ق)
◼️⏳۱۳ روز مانده به سالروز شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام به روایتی
◼️⏳۱۷ روز مانده به سالروز وفات حضرت سکینه خاتون سلام الله علیها دختر امام حسین علیه السلام(۱۱۷ه ق)
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c