شیخ صدوق در کمال الدین از جابر انصاری حدیثی روایت کرده که رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) امامان دوازده گانه را صریحاً اسم برده تا آن جا که فرمودند:...سپس همنام وهم کنیه من حجت خدا در زمین وبقیة الله در بندگانش فرزند حسن بن علی، آن که خداوند متعال مشارق ومغارب زمین را به دست او فتح خواهد کرد، آن که از شیعیان ودوستانش غایب خواهد شد، که در زمان غیبت بر اعتقاد به امامت او ثابت نمی ماند مگر کسی که خداوند دلش را برای ایمان آزموده باشد.
جابر گفت: عرض کردم: یا رسول الله! آیا در غیبت او برای شیعیانش سودی از او می رسد؟ فرمود: آری سوگند به آن که مرا به پیغمبری برگزید، آن ها در زمان غیبت به نور او روشنی کسب کرده وبه ولایت او نفع می برند، مانند استفاده مردم از آفتاب هر چند که آن را ابر بپوشاند. ای جابر! این از اسرار الهی وعلم مخزون خدایی است، از غیر اهلش پنهان کن...(۶۱۶).
"اشراق ظاهری: اشراق ظاهری نور آن حضرت برای بعضی از اخبار اتفاق افتاده که این امر به برخی از خواص وپاکبازان اهل اخلاص اختصاص دارد که ما به ذکر سه جریان بسنده می کنیم:
حکایت اول: در بحار از سید علی بن عبد الحمید در کتاب السلطان المفرج عن أهل الایمان آورده که گفت: از کسانی که امام قائم (علیه السلام) را دیده اند، جریانی است که مشهور ومعروف وهمه جا خبرش منتشر شده ومردم روزگار آن را بالعیان دیدند، وآن قصد ابوراجح حمامی است که در حله اتفاق افتاد. این حکایت را عده ای از بزرگان وفضلای برجسته وراستگو نقل کردند از جمله شیخ زاهد عابد محقق شمس الدین محمد بن قارون - سلمه الله تعالی - که گفت: حاکم حله شخصی بود به نام مرجان الصغیر، به او گزارش دادند که ابوراجح مزبور خلفا را دشنام می دهد، او را احضار کرد ودستور داد او را به شدت وبه قصد کشت کتک زدند، به طوری که دندان های جلوی او افتاد، وزبانش را بیرون آوردند وبر آن حلقه آهنی زدند وبینی او را سوراخ کردند وریسمانی که از مو درست شده بود در آن وارد کردند وبه آن ریسمان بستند، حاکم او را با این وضع به دست گروهی از اطرافیان خود سپرد ودستور داد که در کوچه های حله بگردانند، همین کار را کردند، تماشاچیان هم از هر طرف او را می زدند تا جایی که روی زمین افتاد ومرگش را پیش روی خود دید."
"وقتی به حاکم اطلاع دادند دستور داد او را بکشند، ولی حاضرین پادرمیانی کردند وگفتند: او پیرمرد سالخورده ای است، وآنچه بر سرش آمده برایش بس است واو را از پای در می آورد، او را رها کن که خواهد مرد ودیگر خونش را بر گردن مگیر، آنقدر اصرار کردند تا حاکم از کشتن او صرف نظر کرد.
صورت وزبانش باد کرده بود، بستگانش آمدند واو را در حال مرگ به خانه بردند وکسی تردید نداشت که او همان شب خواهد مرد.
بر خلاف انتظار فردای آن شب که مردم برای اطلاع از وضع او رفتند دیدند در بهترین حال ووضع نماز می خواند، دندانهایش به حال سابق برگشته وجراحت هایش التیام یافته واثری از آن ها باقی نمانده، وپارگی صورتش رفع گردیده است، مردم تعجب کردند وماجرایش را پرسیدند وگفت: من مرگ را دیدم، زبان سخن گفتن هم نداشتم که از درگاه خداوند متعال حاجتی بخواهم، لذا در دل دعا کردم وبه مولی وآقایم حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) استغاثه نمودم. چون شب فرا رسید ناگهان دیدم خانه ام پر نور شد وناگاه دیدم مولایم صاحب الزمان (علیه السلام) دست مبارکش را بر صورتم کشید وبه من فرمود: بیرون برو، وبرای عائله ات کار کن که خداوند متعال تو را عافیت داد، پس به این وضعی که می بینید شدم."
"شیخ شمس الدین محمد بن قارون - نامبرده - گفت: به خدای متعال قسم که این ابوراجح خیلی لاغر وکم بنیه وزردرو وزشت وکوتاه ریش بود، من همیشه به حمامی که او در آن بود می رفتم، وپیوسته او را به این حال می دیدم، ولی پس از آن جریان از کسانی بودم که بر او وارد شدم دیدم نیرویش زیاد شده وقامتش راست گردیده وریشش بلند وصورتش سرخ شده وانگار به سن بیست سالگی برگشته، وپیوسته در این حال بودم تا این که وفات یافت...(۶۱۷).
حکایت دوم: همچنین در بحار از همان کتاب نقل کرده که مؤلف گفته: یکی از افراد مورد اطمینان این جریان را برایم گفت: البته این خبر نزد بیشتر اهل نجف اشرف مشهور است، قضیه چنین است:
خانه ای که در این وقت - یعنی سال هفتصد وهشتاد وهفت - من در آن ساکن هستم ملک مردی از اهل خیر وصلاح به نام حسین مدلل بوده است، ومحلی که گذر سرپوشیده ای تا صحن دارد به نام (ساباط المدلل) معروف است، این خانه متصل به دیوار صحن مطهر است که در نجف مشهور می باشد، این مرد که صاحب عیال وفرزندانی بود، فلج شد ومدتی به این حال ماند که برای حاجت های ضروری اش عیالش او را از جا بلند می کردند، از این روی صدمه شدیدی بر زن وبچه اش وارد شد وبه مردم احتیاج پیدا کردند."
تا این که در سال هفتصد وبیست هجری یکی از شب ها پاسی از شب گذشته بود که عیالش را از خواب بیدار کرد، وقتی بیدار شدند خانه وبام را پر نور دیدند که چشم ها را خیره می کرد، گفتند: جریان چیست؟ گفت: امام (علیه السلام) آمد وبه من فرمود: برخیز ای حسین؟ عرض کردم: ای آقای من می بینی آیا می توانم برخیزم؟ پس دستم را گرفت وبلندم کرد وآنچه در من بود رفع شد، اکنون من بهترین حال را دارم، آن حضرت به من فرمود: این گذر، راه من به سوی زیارت جدم (علیه السلام) می باشد، هر شب آن را قفل کن، عرض کردم: سمعا وطاعه لله ولک یا مولای؛ انجام می دهم وفرمانبر شما وخداوند هستم سرور من.
سپس آن مرد برخاست وبه حرم شریف امیر المؤمنین (علیه السلام) رفت، وامام (علیه السلام) را زیارت کرد وحمد الهی را بر آن نعمت بجای آورد. تا به حال برای گذر مزبور نذر می شود وبه برکت امام زمان -عجل الله فرجه الشریف - اتفاق نمی افتد که نذر کننده نومید گردد(۶۱۸).
"حکایت سوم: عالم ربانی حاج میرزا حسین نوری رحمة الله در کتاب جنة المأوی گفته: جمعی از ابرار اهل تقوی - از جمله: سید سند ودانشمند متعهد عالم وفقیه آگاه کامل سید محمد فرزند عالم یگانه سید احمد فرزند سید حیدر کاظمی - أیده الله تعالی - که از شاگردان برجسته استاد اعظم محقق انصاری وپناه طلاب وزائرین ومجاورین کاظمین می باشد، وخاندان او در عراق معروف به صلاح وپاکدامنی وعلم وفضل هستند وبه بیت السید حیدر شهرت دارند، برایم - هم نوشت وهم شفاهی - تعریف کرد که: محمد بن احمد بن حیدر حسنی حسینی می گوید: وقتی در نجف اشرف برای تحصیل علوم دینی مجاور بودم - یعنی حدود سال هزار دویست وهفتاد وپنج هجری - می شنیدم که گروهی از اهل علم ودیگر افراد متدین، شخصی را که قاطر ومانند آن را می فروخت تعریف می کنند که خدمت مولی صاحب الزمان (علیه السلام) مشرف شده، تحقیق کردم تا آن شخص را شناختم، او را فردی صالح ومتدین یافتم، وخیلی دوست داشتم او را جای خلوتی ببینم تا دیدارش با حضرت حجت - روحی فداه - پرسش نمایم."
"با او طرح دوستی ریختم، زیاد بر او سلام می کردم، واحیانا چیزی از او می خریدم، تا این که نوعی مودت بین من واو برقرار شد، همه این ها مقدمه بود که خبر مورد نظر را از او بشنوم، تا این که یک بار برای عبادت ونماز ودعا شب چهارشنبه ای به قصد مسجد سهله حرکت کردم، وچون به در مسجد رسیدم نامبرده را در آن جا دیدم، فرصت را غنیمت شمردم واز او خواستم که آن شب را با من بماند، قبول کرد ووقتی از اعمال مسجد سهله فراغت یافتیم، با هم طبق معمول آن زمان که مسجد سهله جای ماندن نداشت به سوی مسجد اعظم - مسجد کوفه - روی آوردیم، هنگامی که به آن جا رسیدیم واعمال آن مسجد را نیز بجای آوردیم، از جریانش سؤال کردم ودر خواست نمودم که قصه اش را به تفصیل برایم بیان کند، مضمون گفته هایش چنین است:
من از اهل معرفت ودیانت زیاد شنیده بودم که هرکس چهل شب چهارشنبه متوالی در مسجد سهله به نیت دیدن حضرت قائم (علیه السلام) بماند، این توفیق برایش حاصل می شود واین امر مکرر تجربه شده، من هم به این امر اشتیاق یافتم ونیت کردم که هر شب چهارشنبه این عمل را انجام دهم وهیچ گرما وسرما وباران وغیر این ها مانع از کارم نمی شد، تا این که نزدیک به یک سال از مداومت گذشت که پس از انجام عمل مسجد سهله مطابق معمول برای ماندن به مسجد کوفه می رفتم. عصر روز سه شنبه ای بود که به حسب عادت پیاده راه افتادم، ایام زمستان بود وهوا خیلی تاریک، ابرهای تیره آسمان را پوشانده بود وباران نم نم می بارید."
"من با اطمینان به این که مردم به عادت همیشگی خواهند آمد حرکت کردم، ولی هنگامی که به در مسجد رسیدم آفتاب غروب کرده وهوا تاریک شده ورعد وبرق شدت یافته بود. ترس زیادی مرا گرفت، چون اصلا هیچ کس نبود، حتی خادمی که هر شب چهارشنبه می آمد هم نبود، خیلی وحشت کردم ولی بعد با خود گفتم لازم است نماز مغرب را بخوانم ومراسم مخصوص را بجای آوردم وزودتر به مسجد کوفه بروم، خودم را دلداری دادم وبرای نماز مغرب برخاستم، پس از نماز مغرب شروع به انجام مراسم مخصوص نمودم که از حفظ بودم، در اثنای نماز به مقام شریف معروف به مقام صاحب الزمان (علیه السلام) - که در قبله جایگاه نمازم بود - ملتفت شدم، روشنایی کاملی در آن دیدم وقرائت نماز گزاری را شنیدم، دلم خوش وخاطرم کاملا آسوده ومطمئن گشت، وچنین گمان کردم که در آن مقام شریف افرادی از زائرین بوده اند ومن هنگام آمدن به مسجد مطلع نشده ام پس برنامه ام را با کمال اطمینان به پایان رساندم.
سپس به سوی مقام شریف رفتم، هنگامی که داخل شدم روشنایی عظیمی دیدم ولی هیچ چراغی به چشمم نخورد، اما از اندیشدن در این باره غفلت داشتم. سید جلیل با هیبتی در لباس اهل علم دیدم که ایستاده نماز می خواند، دلم به وجود او آسایش یافت، پنداشتم از زائرین غریب باشد، چون با اندک تأملی چنین دانستم که او از ساکنان نجف اشرف است."
"به زیارت مولی حضرت حجت (علیه السلام) مشغول شدم ونماز زیارت را خواندم وقتی فراغت یافتم خواستم درباره رفتن به مسجد کوفه با او سخن بگویم، ولی هیبت وبزرگی او مرا گرفت، به بیرون مقام نگاه می کردم وتاریکی شدید وصدای رعد وبرق را می دیدم ومی شنیدم، چهره گرامی اش را با رأفت وتبسم به سویم گرداند وبه من فرمود: دوست داری به مسجد کوفه بروی؟ عرض کردم: آری سرورم! عادت ما اهل نجف این است که هرگاه مراسم این مسجد را انجام می دهیم به مسجد کوفه می رویم وشب را در آن می مانیم چون ساکنین وخادم وآب دارد.
برخاست وفرمود: برخیز با هم به مسجد کوفه برویم، با او بیرون رفتم در حالی که به او ونیکی صحبتش خوشحال بودم، در روشنایی وهوای خوش وزمین خشک راه می رفتیم، ومن از وضع باران وتاریکی که پیش تر دیده بودم غفلت داشتم، تا اینکه به آن مسجد رسیدیم وآن حضرت - روحی فداه - با من بود ومن در نهایت خوشحالی وایمنی در خدمتش نه تاریکی دیدم نه باران."