📕شیخ ارزنی،
☑️سید مرتضی نجفی نقل کرده:
روزی با گروهی در مسجد کوفه بودیم و یکی از علمای معروف در میان ما بود. وقت نماز شد. در وسط مسجد کوفه، اندک آبى از قناتی وجود داشت و راه رسیدن به آن بسیار تنگ بود و گنجایش بیش از یک نفر را نداشت.
🔳به آن جا رفتم که وضو بگیرم. دیدم شخص جلیلى با لباس اعراب بر لب آب نشسته و در نهایت طمأنینه و وقار وضو میگیرد. اندکی صبر کردم. چون صدای اقامهی نماز بلند شد، گفتم: انگار نمیخواهی با شیخ نماز بخوانی. فرمود: نه! زیرا او شیخی ارزنی است.
🔲بعد از نماز پیش شیخ رفتم و ماجرا را برایش نقل کردم. حال شیخ دگرگون شد و گفت: تو حضرت حجت را ملاقات کردهای.
🔘من امسال ارزن زراعت کرده بودم. روزی به نماز ایستاده بودم و از ترس این که اعراب بادیه نشین بیایند و زراعتم را بدزدند، به فکر زراعت خود افتادم و آن حالت مرا از نماز بازداشت.
[العبقری الحسان، ج۴، ص۴۲۷]
خداوندا! به خاطر نمازهایمان، ما را ببخش...
#داستان_مهدوی
@montazeran60
🔹سید بن طاووس میفرماید:
سحرگاهی در سرداب مقدس سامرا بودم، ناگاه صدای ملایم امام زمان را شنیدم که برای شیعیان خود دعا میکردند و میفرمودند:
"خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و باقیمانده گِلِ ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت و ولایت ما انجام داده اند,
اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست خودت اصلاح کن... و آنها را از آتش جهنم نجات بده، و آنها را با دشمنان ما در خشم و غضب خود جمع نفرما."
📜کتاب برکات حضرت ولیعصر 399
🔺کجایند گناهکارانی که به بهانه گناه و معصیت، از امام رئوفشان میترسند و ظهورش را به ضرر خود میدانند؟
#داستان_مهدوی
@montazeran60
⚪️شیخ بزرگ،آقا عبدالصمد زنجانی گفت:یک وقت هشتاد تومان -تقریباً- بدهکار شدم و از ادای آن عاجز بودم و مشغول بعضی ختم ها و ریاضت های شرعی و توسلات شدم تا اینکه شبی امام زمان را در خواب دیدم و ایشان فرمودند:" ساعتت را به من نشان بده ". ساعتم را بدست ایشان دادم. ساعت را گرفتند و دوباره برگرداندند.
◻️از خواب بیدار شدم و ناراحت از اینکه امام فقط به ساعتم نظر کردند و از بی قابلیتی ام ناراحت بودم که هیچ فیضی از ایشان نبردم. صبح به مجلس یکی از رفقا رفتم و پس از مدتی، آمدم ببینم ساعت چند است که یکی از حضار گفت ساعت طلا را از کجا پیدا کردی؟ گفتم: چی؟ ساعتم برنجی است و از فلانی خریدم.
🕑ساعت فروش را احضار کردیم و گفت:من ساعت برنجی فروختم و هیچ شکی در آن نیست و از فلانی خریدم. تعجب و تحیّرم بیشتر شد، ناگاه یاد خواب شب قبل افتادم و برای حضّار تعریف کردم و همه فهمیدند این موضوع از اثرات کیمیایی دست امام زمان بوده که برنج زرد، طلا شده بود. یکی از اهل مجلس گفت بدهی شما چقدر است؟ گفتم 70 یا 80 تومن. گفت: من بدهی شما را ادا میکنم، شما هم این ساعت را به من هدیه کنید.
📜برکات حضرت ولیعصر 375
#داستان_مهدوی
@montazeran60
🔵شیخ بزرگ، آقا عبدالصمد زنجانی گفت:
یک وقت هشتاد تومان -تقریباً- بدهکار شدم و از ادای آن عاجز بودم و مشغول بعضی ختم ها و ریاضت های شرعی و توسلات شدم تا اینکه شبی امام زمان را در خواب دیدم و ایشان فرمودند:
"ساعتت را به من نشان بده "
ساعتم را بدست ایشان دادم.ساعت را گرفتند و دوباره برگرداندند.
🔷از خواب بیدار شدم و ناراحت از اینکه امام فقط به ساعتم نظر کردند و از بی قابلیتی ام ناراحت بودم که هیچ فیضی از ایشان نبردم. صبح به مجلس یکی از رفقا رفتم و پس از مدتی، آمدم ببینم ساعت چند است که یکی از حضار گفت ساعت طلا را از کجا پیدا کردی؟ گفتم: چی؟ساعتم برنجی است و از فلانی خریدم.
🔹ساعت فروش را احضار کردیم و گفت:من ساعت برنجی فروختم و هیچ شکی در آن نیست و از فلانی خریدم. تعجب و تحیّرم بیشتر شد، ناگاه یاد خواب شب قبل افتادم و برای حضّار تعریف کردم و همه فهمیدند این موضوع از اثرات کیمیایی دست امام زمان بوده که برنج زرد، طلا شده بود. یکی از اهل مجلس گفت بدهی شما چقدر است؟ گفتم 70 یا 80 تومن. گفت:من بدهی شما را ادا میکنم، شما هم این ساعت را به من هدیه کنید.
📜برکات حضرت ولیعصر 375
#داستان_مهدوی
@montazeran60
🌌شبی با تعدادی از بچهها برای شناسایی رفته بودیم.
درست در کنار مواضع دشمن، پایم👣به روی مین رفت.عراقیها تیراندازی کردند و دوستانم که خیال میکردند شهید شدم، مجبور شدند بدون من برگردند.
خون زیادی از پایم رفته بود.حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم:
«یا صاحب الزمان ادرکنی»
✔️جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشهای امن روی زمین گذاشت.
من دیگر دردی حس نمیکردم! آن آقا به من گفت: کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست. لحظاتی بعد ابراهیم هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد.
📙خاطره شهید ماشاءالله عزیزی، کتاب سلام بر ابراهیم، ص۱۱۷
#داستان_مهدوی
@montazeran60
❌این جمله حضرت باید هروز جلوی چشممون باش؛
♦️مرحوم حاج محمد علی فشندی تهرانی تشرفاتی به طور مکرر به محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنا فداه داشته اند و این تشرف در مسجد مقدس جمکران اتفاق افتاده است:
🔺در حیاط مسجد مقدس جمکران مشغول دعا و مناجات و توسل به محضر حضرت بقیه الله (روحی فداه) بودم که ناگهان سیدی با عظمت را دیدم با خود گفتم این سید از راه رسیده و شاید تشنه باشد به طرف او رفتم و لیوان آبی که در دستم بود به ایشان دادم . . .
🔻وقتی لیوان را به ایشان دادم از او خواستم برای فرج امام زمان (ع) دعا بفرمایید...
ایشان پس از نوشیدن آب لیوان را به من پس داده و فرمودند:
«شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند اگر بخواهند دعا میکنند و فرج ما می رسد.»
🔺تا این را فرمودند من نگاه کردم دیدم آن حضرت در کنار ما نیستند و هر چه به اطراف نگاه کردم اثری از ایشان ندیدم که ناگاه متوجه شدم امام زمان ارواحنا فداه را ملاقات نموده ام.
🔻ای شیعیان! ای دوستداران امام زمان (ع) ای علما و ای منتظران ظهور و ای کسانی که خود را به حضرت نزدیکتر می دانید آیا این ندای مظلومیت امام زمان شما نیست که این طور مظلومانه قدرومنزلت و نیاز به وجود مقدس خودشان را به نیازمندی یک لیوان آب تشبیه نموده اندو بار دیگر به تمام دوستان خود پیغام داده اند که کلید فرج ما به حرکت شما و به دعای شماست پس اگر واقعا چنین است و به راستی اگر ما خودمان می توانیم از همه رنجها وعقب افتادگیهای زمان تاریک غیبت خود را نجات دهیم پس چرا کاری نمی کنیم و چرا برای ظهور آن حضرت قدمی بر نمی داریم؟!!!
#داستان_مهدوی
#امام_شناسی
اللهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الفرج"🤲
@montazeran60
💠تو دلداده ی او باش، او به مشکلاتت رسیدگی میکند ....
♦️امام زمان ارواحنافداه فرمودند: وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....
💠حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان میکند :
♦️من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. خیلی کمکم کرد و همه ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه السلام) بود.
▫️ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می پرسیدم، نمی دانست. خسته شدم و گوشه ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می گذرد. بی اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم.
او به هنگام خداحافظی فرمود:
👈«وظیفه ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم».
👈«در طول عمر ما شک نکن».
👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان».
▫️برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
▫️دستهای خویش و دامان توام آمد به یاد
📚نقل از کتاب میرِ مهر ص۳۵۵
🙏 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج و العافیه و النصر...
#داستان_مهدوی
@montazeran60