eitaa logo
❴نـَحْنُ مٌشتاقینَ لِلــــمَہــدے∞⃕⃝❵🏴
503 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
52 فایل
شرط رسیدݩ جنونــ است🕊 مایی کہ نرسیدیم مجنون نبودیــم🥀 تا روز انتقام عزادار حضرت علی و زهــــرایـــیم⃝🖤🏴 هیئت مون📿 @Roghayeh_Bint_Al_Hussein کپی؟ صلوات برای امام زمانت(: @Moshtag_a_alv110 سخن👇🔈🔉🔊 https://harfeto.timefriend.net/16757510049713
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید رو‌مبل‌لم‌دادم کانال‌های‌تلوزیون‌رو‌بالا‌پایین‌کردم طبق‌معمول‌هیچی‌نداشت.. عباس‌اومد -این‌چه‌سر‌و‌ضعیه؟جمع‌کن‌خودتو‌خواهرمن!! اونم‌که‌خواستگارت‌محمده عمرا‌ًبزارم‌ردش‌کنی!😏 -بغض‌کردم‌وبلند‌شدم‌ رفتم‌پیش‌معصومه معصومه‌نگاهی‌بهم‌کرد‌و‌فهمید‌ یه‌ماجرایی‌هست! -نرگس‌چی‌شده؟ -هیچی‌نشده -غیرممکنه! -خب‌شایددرست‌نباشه‌بگم -نرگس‌خودت‌صلاح‌میدونی‌بگی‌یانه ولی شایدمن‌بتونم‌کمکت‌کنم -خوابمو‌موبه‌مو‌براش‌گفتم -یه‌نگاهی‌‌بهم‌کردوگفت نرگس‌به‌خوابت‌اهمیت‌نده به‌خدا‌توکل‌کن نذر کن و.. با‌عقل‌ومنطقت‌جلوبرو‌نه‌با‌خوابی‌که‌دیدی! از‌پیش‌معصومه‌بلند‌شدم ورفتم‌اتاقم نذر؟ چی‌نذر‌کنم؟ یاد‌حرف‌زهرا‌خانم‌افتادم میگفت‌من‌هر‌وقت‌دچار‌مشکلی‌میشم‌ یه‌نماز‌قضا‌میخونم‌برای‌امواتی‌که نماز‌گردنشون‌بوده‌ اما‌‌بعد‌از‌فوتشون‌کسی‌براشون‌ نمازهاشون‌رو‌بجا‌نیاورده.. نیت‌کردم‌‌وبه‌نماز‌ایستادم... 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ′سید′ بعداز‌یه‌دست‌فوتبال‌مشتی وقتش‌رسیده‌بود‌به‌قولم‌عمل‌کنم:/ به‌یکی‌از‌پسرا‌پول‌دادم‌و‌گفتم‌برو‌ ده‌تا‌فلافل‌بخر‌.. چهرشو‌درهم‌کشید.. حاجیییی‌فلافل؟؟؟😐 بخدا‌ما‌به‌کمتر‌از‌کوبیده‌قانع‌نمیشیم!:/ -دستمو‌گذاشتم‌رو‌دهنش‌و‌گفتم میخوای‌شورش‌کنی؟🤨 برو یاعلی..🚶🏻‍♂ رفتم‌دفتر‌بسیج‌و‌یه‌زنگ‌به‌زهرا‌زدم.. -محمد‌تا‌یک‌ساعت‌دیگه‌کارات‌روتموم‌کن یه‌کار‌ضروری‌پیش‌اومده‌!! -اولا‌سلام‌ چی‌شده‌مگه؟؟ -تو‌کارتو‌تموم‌کن‌..من‌بهت‌میگم -باشه‌خداحافظ🙄.. -خداحافظ حاج‌آقا‌گلستانی‌یه‌لیست‌دراز‌ رو‌تحویلم‌داد حدس‌زدم‌این‌همون‌لیست‌خانم‌قاسمی‌باشه! بدون‌اینکه‌سرمو‌بیارم‌بالا چشامو‌تا‌جایی‌که‌راه‌داشت‌بالا‌آوردم اینم‌از‌معضلات‌تنبلیه‌دیگه:/.. -این‌چیه‌حاج‌آقا؟ -لیست‌فروشگاه‌ها.. -آها‌چشم‌،فقط‌حاج‌آقا‌کلاس‌های‌تابستونه‌رو‌ واسه‌صبح‌برنامه‌بریزم‌یا‌عصر؟ -بنظرم‌صبح‌رو‌واسه‌باشگاه‌و‌ کلاس‌های‌تفریحی‌بزار بعد‌از‌ظهر‌واسه‌کلاس‌های‌عقیدتی:)) -چشم‌همین‌کارو‌میکنم -چشمت‌منور‌به‌جمال‌مهدی‌انشالله:)) برنامه‌ها‌رو‌ریختم‌و‌رفتم توی‌حیاط‌مسجد‌ پسرا‌دورم‌رو‌گرفتن حاجی‌خیلی‌خوش‌گذشت.. میشه‌بازم‌بیایم؟ -از‌صاحب‌خونه‌اجازه‌بگیرید:)) -حاجی‌صاحب‌اینجاکیه؟ مگه‌شما‌نیستید؟ -نه‌‌بچه‌ها،صاحب‌خونه‌خداست:) خدا‌شما‌رو‌دعوت‌کرد‌ه‌بودخونش🕶.. از‌بچه‌ها‌فاصله‌گرفتم باهم‌حرف‌میزدن.. منم‌بدون‌توجه‌به‌اونا‌‌زنگ‌زدم‌زهرا.. -سلام‌زهرا بیا‌من‌کارام‌تموم‌شد -پشت‌سرتم😎😅 رومو‌برگردوندم -به‌به‌زهرا‌خانم..😅 -میبینم‌ازاین‌جماعت‌هم‌دل‌بردی😌.. روبه‌پسرا‌دستمو‌بالا‌گرفتم‌و‌گفتم یاعلی‌پسرا✋🏻′ 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید سوار‌ماشین‌‌شدیم من←😶 زهرا←😶 آخر‌من‌مجبور‌شدم‌ شروع‌کنم -میشه‌بگی‌چی‌شده؟ چرا‌انقدر‌می‌پیچونی؟ ازمن‌چیزی‌رو‌قایم‌میکنی؟ توی‌نامه‌ی‌حسین‌چیزی‌نوشته‌شده‌بود؟ -آروم‌برادر‌گلم😌.. آقا‌داماد‌،چیزی‌نشده برات‌میخوایم‌بریم‌خاستگاری‌،همین! -برای‌این‌،اینهمه‌مقدمه‌چینی‌کردی؟😶 -آخه‌آدم‌حسابی‌ تو‌خودت‌آخرین‌خواستگاری‌ای‌که‌رفتی‌رو‌ یادت‌میاد‌هنوز‌اصلا؟🙄 گفتم‌الان‌یادت‌رفته‌حتما خوبه‌حسین‌یه‌کاری‌کرد‌به‌فکر زن‌گرفتن‌تو‌هم‌افتادیم:/.. یه‌مورد‌معرفی‌کرد‌توپ🕶.. -کی‌رو‌معرفی‌کرده؟ -خانم‌قاسمی -چیییییییییی؟😮 -خوبه‌توی‌این‌گیری‌ویری‌های‌زندگی فقط‌همین‌حسین‌بود که‌به‌فکر‌زن‌‌گرفتن‌تو‌بود! بخاطر‌همین‌اخلاق‌خوب‌و خیرخواهانش‌شهید‌شداا😪.. -همش‌صدا‌ها‌توی‌سرم‌اکو‌میشد.. یهو‌وسط‌حرفای‌زهرا‌پریدم‌و‌گفتم -خانم‌قاسمی‌میدونه؟ -نه‌ولی‌الان‌رفته‌خونه‌حتما‌فهمیده‌الان -وای‌🤦🏻‍♂پس‌من‌امشب‌مسجد‌نمیرم.. عباس‌غیرتیه‌،بخدا‌اگر‌خفتمو‌نگرفت‌‌عباس‌نیست!! -خاک‌عالم‌،نگا‌دختر‌مردم‌میخوادبه‌کی‌تکیه‌کنه😂🤦🏻‍♀!! -بسه‌زهرا،تو‌عباس‌رو‌نمیشناسی🙄.. -شنیده‌بودم‌برادر‌زن‌ابهت‌داره‌پیش‌داماد ولی‌نه‌انقدردیگه!😂 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ماشین رو روشن کردم تمام‌راه‌رو زهرا‌یه‌ریز‌‌حرف‌زد اما‌هیچیش‌رو متوجه نشدم! -محممممممد!🤨 -ها،هاچیشده؟ -یه‌ساعته‌دارم‌صدات‌میزنم😐.. -ببخشید‌حواسم‌نبود چیشده‌حالا؟ -بریم‌برات‌کت‌و‌شلوار‌بخرم.. -نه‌من‌نیازی‌به‌لباس‌جدید‌ندارم -حرف‌نزن‌،من‌میگم‌باید‌چیکار‌کنی! -زهرا‌عزیزم‌،اسرافه‌بخدا.. میدونی‌من‌کلا‌ًکت‌و‌شلوار‌نمیپوشم اگر‌هم‌بخری‌،عمرا‌راضی‌بشم‌روز‌خواستگاری بپوشمشون.. -باید‌بپوشی‌،لباس‌رسمیه‌دیگه! -‌زهرا‌اذیت‌نکن‌،لباس‌دارم‌خودم‌.. توی‌مراسم‌مثل‌همیشه‌لباس‌می‌پوشم‌ -هوف،آخرین‌بار‌۲سال‌پیش‌لباس‌خریدی! کلا‌هم‌سه‌دست‌بیشتر‌لباس‌نداری‌.. -زهرا،چندین‌بار‌برات‌اینو‌توضیح‌دادم.. دوباره‌شروع‌نکن. -داداش‌من‌داری‌زیاده‌روی‌میکنی! بخدا‌دختر‌مردم‌اینجوری‌ببینتت‌ سکته‌میکنه،همینجوریه‌که‌زن‌گیرت‌نیومده🙄 -دیگه.حرفی‌نزدم... زهرا‌رو‌خونه‌ی‌خودشون‌پیاده‌کردم‌و بابا‌رو‌هم‌از‌خونه‌ی‌‌زهرا‌آوردم.. -سلام‌بابا‌جانم😌.. -سلام‌☺️ -بابا‌اذیت‌که‌نشدی؟ -نه‌پسرم‌،اتفاقاخونه‌می‌موندم‌بیشتر‌اذیت‌میشدم میگم‌محمد! -بله‌بابا -زهرابهم‌گفت‌انشالله‌پنجشنبه‌میریم‌مراسم گفت‌لباس‌نداری درسته؟ -وای‌بابا.. شما‌که‌میدونی‌‌من‌.. -چی؟ نمی‌خوای‌لباس‌بخری؟ چرا؟ -بابا‌فقط‌به‌خاطر‌اینکه‌نیازندارم‌ -به‌خاطر‌من:)).. -هعی..چشم‌بابا:)) -شب‌انشالله‌برودنبال‌زهرا‌ که‌باهم‌برید‌ -به‌روی‌چشم‌ 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید شب‌نمازمو‌خونه‌خوندم‌ و‌بازهراراه‌افتادیم‌سمت‌بازار -زهرا‌خواهش‌میکنم‌رو‌ی‌کت‌و‌شلوار‌دست‌نزار چون‌میدونی‌نمیپوشم! -میخوای‌برات‌دِش‌داشه‌بخرم؟😐 -مثل‌لباسای‌همیشگی‌خودم‌بگیر.. -امر‌دیگه‌ای‌نیست؟ ... -پنجشنبه- زهرا‌ازصبح‌اومد‌خونه‌،پیش‌من🙄.. کل کمدم رو زیر و رو کرد مدام ادکلن هامو رو بو میکرد وقتی دید من فقط نظاره گرم چشم غره ای رفت و گفت چرا وایسادی ، برو حمام دیگه همچی رو من باید بگم؟😐 -باشه ،تسلیمم 🙌🏻 از حمام که برگشتم .. زهرایه لیست داد دستم -این چیه؟ -حفظ کن چیزی واسه گفتن داشته باشی🙄.. -یاخدا😐 -هوم تازه شیرینی و گل هم باید بخریم -خب سر راه می‌خریم دیگه ، این همه استرس چرا؟ -وایی‌‌لااقل‌استرس نداری،خوشحال باش اینهمه ممتنعی چرا؟ -ول‌کن‌زهرا‌شدم‌و‌رفتم‌پیش‌بابا بابا‌جان‌خوبی:)؟ بابا‌‌میخواید‌‌با‌ما‌مراسم‌بیاید‌یامی‌مونید؟ -بمونم‌بهتره‌محمد -بابا‌بدون‌شمامراسم‌رسمی‌نمیشه‌که.. شما‌هم‌بیالطفا(: -باشه‌به‌زهرا‌بگو‌بیاد‌لباسامو‌اتو‌کنه -چشم‌بابا‌،شما‌جون‌بخواه(:♥️ 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا