eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
550 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
نحن ابناء الخمینی مکتب امام(ره) جغرافیا ندارد... 🗣 امید ملایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا نمی‌تونم ذوق خودم رو از روزهای جذابی که سپری می‌کنیم مخفی کنم. اینجا دانشگاه اوهایو هست. دانشجویان مسلمان مشغول نماز هستند که پلیس به قصد دستگیری حمله می‌کنه. حالا سایر دانشجویان دانشگاه حلقه‌ی انسانی تشکیل دادن و با شعار «بذار نماز بخونن» جلوی پلیس ایستادن! دقت کردید؟! دیگه زورِ باتوم و شوکر و ... نمی‌رسه. اسلام صداش بلند شده :) ✍️ سِیّد امیرحسین هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍☁️🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️ 🤍☁️ ☁️ رمان:لبخند بهشتی 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟷 بی‌حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم می‌گذارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه‌هایم تیر می‌کشند. از صبح که خبر را شنیده‌ام، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب «عمو محمود» با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و «عمو محسن» اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه‌ی دوباره شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد. با صدای در اتاق، از فکر بیرون می‌آیم. دستم را از روی چشم‌هایم پایین می‌اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد؛ _ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی. با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت می‌نشینم. به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم _اونوقت چرا فکرکردید من باید مشتاق رفتن باشم؟ اخم‌هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد میگوید: _مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایزالخطاست.این‌ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن. پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم _مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه. وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟ دوباره ابروهایش را در هم میکشد _تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟ان‌شاالله که قصد بدی ندارن شانه بالا می اندازم _من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود _بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده‌های خدا منتظرن. بعد در کمد شروع به جست و جو میکند. کاش میتوانستم به این مهمانی نروم. «دل از من برد روی از من نهان کرد خدارا با که این بازی توان کرد؟» حافظ مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد.‌مانتوی ساده‌ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گلهای کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تورهای سفید رنگ نازکی دوخته شده‌اند. لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم _الان آماده میشم شما برید. مادر مردد نگاهی به من می‌اندازد و به سمت در میرود _پس عجله کن بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم.نگاهی به ساعت می‌اندازم. ۱۲:۴۵ دقیقه را نشان میدهد. از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می‌اندازم. روسری صورتی ساده‌ام را برمیدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم. عطر گل مریم را به چادرم میزنم و آن را روی ساعدم می‌اندازم.‌وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم _کجایی تو پس دختر. مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم . لبخند عمیقی میزنم _حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود.خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می‌اندازم.به سرعت سوار ماشین میشوم. با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه‌ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم.در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روزهای اول مهرماه بود که متوجه شدم «بابا رضا» تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است. مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام «دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس سند عشق به امضا شندنش می‌ارزد» علی اصغر داوری ادامه دارد.... نویسنده؛ مریم بانو ☁️ 🤍☁️ ☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️ 🤍☁️ ☁️ رمان: لبخند بهشتی 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟸 تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود. عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته‌اش برسد، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود. به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود _من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد . پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتی عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمو محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود _اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیذاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه . با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم _خب پیاده بشید رسیدیم . نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم. هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند. وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود. یاد لی‌لی بازی هایی که با «سوگل» و دعواهایی که با «شهروز» میکردم میافتم. بی‌اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد. روبه مادرم میگویم: _بریم لبخند مهربانی میزند _بریم پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد. روبه روی در سفید رنگ خانه‌شان می‌ایستم و نفس عمیقی میکشم. کمی استرس دارم و دست‌هایم یخ کرده است. حتم دارم صورتم رنگش پریده. عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی) میگوید و سپس در را باز میکند. «هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت» فاضل نظری وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم. مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی‌اش انکارناپذیر است. سمت چپ حیاط پر از گلهای محمدی صورتی و سفید است و میان گلها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده‌اند دیده میشود. در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان کرده‌اند. درخت پسته و زیتون کنار گلها به حیاط صفا بخشیده است. به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده‌اند چون قطرات آب روی برگ‌ها خود نمایی میکنند. بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد. «خانم جان» عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود. از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم. کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است. به یاد کودکی هایم میافتم. همیشه سر این درخت و توت‌هایش در تابستان دعوا داشتیم. همیشه تابستان دست‌هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد. انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند. آهی از روی حسرت میکشد و میگوید _میبینی دخترم؟ چقدر زود گذشت. سری به نشانه تایید تکان میدهم _آره ! خیلی زود دیر میشه با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم. همه دم در به استقبالمان آمده اند. به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی میکند. بعد نوبت به مادرم میرسد. بعد از ورود مادرم با قدم‌هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم. صورت تپل و تیره رنگش با چشم‌های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند. کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلوز سفید بدن هیکلی اش را دربرگرفته است. مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند . «در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد» حسین دهلوی ادامه دارد.... نویسنده؛ مریم بانو ☁️ 🤍☁️ ☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️ 🤍☁️ ☁️ رمان: لبخند بهشتی 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟹 با محبت لبخندی میزنم _سلام عمو. خوب هستین؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود سرم را آرام میبوسد _سلام عمو جان خوش اومدی. دل منم برات تنگ شده بود دخترم ماشالا چقدر بزرگ شدی سر به زیر می‌اندازم و زیر لب ممنونی میگویم. به سمت «خاله شیرین» میروم . صورت گرد و زیبایش هنور هم مثل گذشته است فقط چند چروک کنار چشمش افتاده است. چشم‌های درشت و ابروهای مشکی رنگش تضاد جذابی را با صورت سفیدش ایجاد کرده اند. به آرامی سلام میکنم. با محبتی بی‌ریا در آغوشم میکشد _سلام به روی ماهت عزیزم. چقدر خانوم و زیبا شدی . از آغوشش بیرون می‌آیم و گونه‌اش را میبوسم _ممنونم چشماتون قشنگ میبینه. ببخشید مزاحم شدیم. اخم تصنعی میکند _ این حرفا چیه. شما مراحمی عزیزم. از کودکی هم خاله شیرین را خیلی دوست داشتم و معتقد بودم مادر دوم من است. چون همیشه مهربان و خوش اخلاق بود و درست مثل بچه‌های خودش با من رفتار میکرد. نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و به سوگل میدوزم. هنوز هم شبیه ۹ سال پیش فقط قدش بلند شده است. نگاهی به سر تا پایش می‌اندازم . مانتوی سرمه ای رنگ بلندی همراه با شلوار سفید به تن کرده . روی مانتو پر است از دایره های کوچک سفید رنگی که نظر هر بیننده ای را جلب میکند. اندامش ظریف و دلفریب است. روسری حریر کاربنی رنگش صورت کشیده و گندمش اش را قاب گرفته است. چشم‌های درشت و مشکی و ابرو های کمانی‌اش او را به شدت به خاله شیرین شبه میکند. بینی قلمی و لب های کوچکش را از خانم جان به ارث برده و لب و گونه های اناری رنگش هم جذابیتش را تکمیل میکند. ابرویی بالا می‌اندازد و میگوید _سلام بی‌معرفت،دلم برات تنگ شده بود . نمیگی من از دوریت دق میکنم؟ لبخند دلربایی به صورتش میپاشم _سلام خانم با معرفت. هنوز دست از شیطونی برنداشتی ؟ خنده مستانه ای میکند _توبه اینا میگی شیطونی؟ پس حالا کجاشو دیدی با صدای مردانه آشنایی سر برمیگردانم _سلام نورا خانم. خوش اومدید «خویش را در جاده ای بی انتها گم کرده ام بعد تو صد بار راه خانه را گم کرده ام» حسین دهلوی با دیدن «سجاد» غافلگیر میشوم. به کلی او را فراموش کرده بودم. چقدر تغییر کرده است. صورت گرد و سفیدش با ته ریش و موهای مشکی‌اش تضاد زیبایی ایجاد کرده‌اند. موهایش را ساده شانه کرده و چشم‌های قهوه ای رنگ و فندقی شکلش درست قرینه چشم‌های عمو محمود است . چشم از صورتش میگیرم و به لباسش میدوزم. خط اتویش هنوانه قاچ میکند . بلوز یقه دیپلمات کرم رنگی همراه با شلوار پارچه ایه بلندی به تن دارد. قد بلند و بدن لاغر و تو پرش ابهت خاصی به او میدهد . نجیب و سربه زیر میگویم _سلام آقا سجاد. خیلی ممنون. تو زحمت افتادید لبخند محجوبی میزند _اختیار دارید این حرفا چیه . اتفاقا ..... سوگل میان حرفش میپرد و با آب و تاب میگوید _اتفاقا اصلا هم تو زحمت نیوفتادیم ، مخصوصا سجاد! تا ۱۰ دقیقه پیش خواب بود حتی یه استکانم جابه جا نکرد از این همه رک بودنش خنده ام میگیرد . سجاد خجالت زده خنده‌ای میکند و روبه سوگل میگوید _حالا لازم نبود همه جا جار بزنی سوگل حق به جانب میگوید _اتفاقا لازم بود پس فردا میخای زن بگیری باید از الان یاد بگیری کار کنی . این حرف سوگل باعث شد همه بخندند.... باخنده میگویم _حالا بس کنید بریم بشینیم همه سرپا وایسادن منتظر ما هستن . سجاد تند تند سر تکان میدهد _درسته بفرمایید داخل بعد از ورود بزرگتر ها ما وارد میشنویم . نگاهم را داخل خانه میچرخانم. بجز چند تغییر جزئی تغییر دیگری نکرده است. روبه روی در ورودی بخش پذیرایی قرار دارد که دیوار هایش را کاغذ دیواری های کرم رنگی همراه با گل های ریز طلایی پوشانده‌اند . چند دست مبل کرم رنگ با چوب‌های طلایی و میزهایی همرنگ چوب ها داخل پذیرایی را پر کرده است. وسط هر مبل طرح دوشاخه گل شکلاتی و گلبهی رنگ وجود دارد. در سمت چپ کاغذ دیواری‌هایی استخوانی با گلهای آبی روشن جذابیت خاصی به فضا داده‌اند. مبل های راحتی فیروزه ای هم فضا را بزرگتر نشان میدهند. آشپزخانه کوچکشان بخش پذیرایی را از بخش نشیمن جدا کرده . سمت راست پله های مارپیچی چوبی قرار گرفته . «از عبادت های حاجتمند خود شرمنده‌ام گاه میبینم تو را بین دعا گم کرده‌ام» حسین دهلوی ادامه دارد.... نویسنده؛ مریم بانو ☁️ 🤍☁️ ☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️🤍☁️
رمان جدید تقدیم نگاهتون🤍
نظراتتون رو تو ناشناس بگید بهم https://eitaa.com/joinchat/2221277870C2fae68d24d
لیست رمان ها💫👇🏻 کوله بار عشق 🧡 https://eitaa.com/montazeran_noor1402/34 مدافع عشق 💚 https://eitaa.com/montazeran_noor1402/5866 زهرا بانو 💙 https://eitaa.com/montazeran_noor1402/8610 در حوالی عطر یاس 🌿 https://eitaa.com/montazeran_noor1402/10899 عشق در یک نگاه🌙 https://eitaa.com/montazeran_noor1402/13302 سجده ی عشق🌿 https://eitaa.com/montazeran_noor1402/14977 لبخند بهشتی🤍 https://eitaa.com/montazeran_noor1402/18929
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا