🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟼
قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند .
باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم
+چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه .
کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم
+سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟
عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو .
دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود .
چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم
_سلام نورا خانم !
با دیدن سجاد هول میکنم. سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم .
سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند .
بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم
+از کی اینجایید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد .
_تازه رسیدم
فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم .
دیگری خبری از رنگ پریدگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . که در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود .
چند قدمی عقب میروم
+با اجازتون من دیگه میرم
_اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام
لبخند تصنعی میزنم
+نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم .
سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
همانطور که از او دور میشوم میگویم
+خدافظ
_یاعلی
.
.
.
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر
و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا ندارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به درخواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت!!
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود.عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دستی به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با ناامیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان میدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکند و جدی میگوید
_خوشبختم
ادامه دارد....
نویسنده؛ مریم بانو
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
•🤍🖇•
مےگفت:
روی دیوارِ اتاقت،
روی صفحه ی گوشیت،
روی هرچیزی که
زیاد به چشمت میخوره،
یک اسمی،یک نشونی از امام زمان (عج) بزار
هروقت دیدیش یه سلام کن به آقا(:
#امامزمان
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
•🍃🕊•
یکۍ از همسنگرهایش میگفت؛
من بستن کمربند ایمنی را در سوریہ از محمود رضا یاد گرفتم . .
یک بار بھ او گفتم اینجا دیگر چرا کمر بند میبندی؟!
اینجا کہ پلیس نیست!
گفت :
میدانی چقدر زحمت کشیدهام که با تصادف نمیرم؟!:)
-شهیدمحمودرضابیضایی
#شهیدانه
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
•🌼🌱•
جمعه ها دلگیر نیست...
شاید دلمان پیش کسی هست که نیست🥺💔
#امامزمان
-اینویادتباشه..
الگووملاکِتو،بایدحضرتزهراباشه
نهبلاگرایِ تویاینستاگرام..
🤔یک شخصی گفت:
الله اکبر.
🤔وبعدش دوباره گفت:
لااله الله محمدرسول الله.
🤔وبازهم گفت:
سبحان الله وبحمدسبحان الله العظیم.
🤔ودوباره گفت:
لااله الاانت سبحانک انی کنت من الظالین.
این شخص 70000 هزار😱نیکی بدست آورده است.
💕واین شخص خود شما هستید .مبارک باد💞
👏لطفا پخش کنید 👏
در روزقیامت پاداش این
کار خود راخواهید دید🌹🖇♥️
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
+شما؟!
-سربازانفرماندھ🙂!
+فرماندتون؟!
آسیدعلیخامنہا؎😌!
+کارتون؟!
-دفا؏ازحریمعشق((:❤️🩹
+هدفتون؟!
-فتحقدس،انشاءالله🥲!
+پایانتون؟!
-شھادت،انشاءالله🥹
#رهبرانه
شماره آخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهیدمحسنحججی
3 شهیداحمدیوسفی
4 شهیدعباسدانشگر
5 شهیدابراهیمهادی
6 شهیدمحمودکاوه
7 شهیدانگمنام
8شهیدمصطفی صدر زاده
9شهیدمحمدابراهیم همت
0 شهیدفیروزحمیدیزاده
کپی کن از ثوابش جا نمونی...
#ثواب_یهویی 🌱✨
قبل خواب یه سلام به آقامون حسین بدیم؟:))♥️🌱
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"مـا را از دنـیـا هـمـیـن بـس
ڪہ دچـار حـسـیـن ؏ شـدیـم:)❤️🩹🫀"
#امامحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه قسمت من امسال؛
نکنی دیگه میمیرم:)💔