💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟓
_هنوز دیر نشده! عاشق شو!
گرچه میدانم دیر اســت! گرچه احســاس خشــم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شــرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشــق
است!
دهانت را باز میڪنےڪه جواب بدهـــــے ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےایند. سلام مختصری میڪنے و با یڪ عذر خواهے کوتاه
بیرون میروی..
یعنے ممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟
*
بیسـکوئیت سـاقه طلایـــــےام را در چای فرو میبرم تا نرم شـود. ده روز اسـت ازبیمارسـتان مرخص شـده ام. بخیه های دسـتم تقریبا جوش
خورده.
اما دکـتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشــم. مادرم تلفن به دســت از پذیرائے وارد حال میشــود و باچشــم و ابرو بمن اشــاره
میکند.
سر تکان میدهم که یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که مادر شــوهرته!... دســت ســالمم را کج میکنم که یعنے چیکار کنم!؟.. و پشــت بندش با لب میگویم پاشــم
برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستے که ازاد است اشاره میکند خاک تو سرت!
بیســــکوئیتم در چای میفتد و من در حالے ڪه غرغر میکنم به اشــــپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم.
که مادرم هم خداحافظی
میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
_ اینهمه زهرا دوست داره! تو چرا یذره شعور نداری؟
_ وا خب مامان چیکار کنم!؟ پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!... زود چایـی تو بخور حاضر شو.
_ کجا ایشالا؟
_ بنده خدا گـفت عروسـم یه هفتس توخونه مونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایے... هوا بخوره! دیگه نمیدونه چقد عروسـش بےذوقه!
_ عی بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خب هر کس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از اشـپزخانه خارج میشـوم و سـمت اتاقم میروم. بسـختی حاضـر میشـوم و بهترین روسـری ام را
سـرمیکنم.
حدود نیم سـاعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صـدا در می اید. از پنجره خم میشـوم و بیرون را تماشـا میکنم. تو پشـت
دری.
تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت بر میدارم و از اتاقم بیرون مےایم. مادرم در را باز میڪند و صدایتان را میشنوم
_ سلام علیکم. خوب هستید!
_ سلام عزیز مادر! بیا تو!
_ نه دیگه! اگر حاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم! منتظر این...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام..
مادرم کمک میکند چادرم را سـر کنم و از خانه خارج میشـویم. زهراخانوم روی صـندلی شاگرد نشسته، در را باز میکند و تعارف میزند تا
مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود....
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد...
_ شــرمنده عروس گلم! یجوری شــده که تو و علی مجبورید با موتورش بیاید. و اشــاره میکند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شــده!
لبخندی میزنم و میگویم
_ دشمنت شرمنده مامان! اتفاقا از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد!
تو همان لحظه پوزخندی میزنـــــے و جلوتر از من سمت موتور میروی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت میکند. پشت سرت راه میفتم.
سـکوت کرده ای حتی حالم را نمیپرسـی! پس اشـتباه فهمیده بودم. تو همان سـنگ دل قبلی هسـتی. فقط اگر هفته پیش اشـک میریختی
بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود.
صدایم را صاف میکنم و میگویم:
_ دست منم بهتر شده!!
_ الحمدالله!
چقدر یخ! سـوار موتور میشـوی. حرصـم میگیرد. کیفم را بینمان میگذارم و سـوار میشـوم. اما نه! دوباره کیف را روی دوشـم میندازم و از
پشــت دســتانم را محکم دورت حلقه میکنم. حس میکنم چیزی در من تغییر کرده! شــاید دیگر دوســتت ندارم... فقط میخواهم تلافی
کنم! از اینه به صورتم نگاه میکنی..
_ حتمن باید اینجوری بشینی؟
_ مردا معمولا بد شون نمیاد!
اخم میکنی و راه میفتی.
*
خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پرنمیزند! مادرم میوه پوست میکند وگرم صحبت با زهراخانوم میشود.
_ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما
_ اره علےاصغرو برده پیش یکے از همرزماش.
از جایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن بدنبالم می اید.
_ نظرت چیه بریم تاب بازی؟
_ الان؟ با چادر؟؟؟
_ اره خب کسی نیست که!
مردد نگاهم میکند. دسـتش را با شـیطنت میڪشـم و سـمت زمین بازی میرویم. سـجاد به پیسـت دوچرخه سـواری رفته بود تا دوچرخه
کرایه کند. تو هم روی یک نیمکت نشـسـته ای و کـتاب میخوانے. اول من سـوار تاب میشوم و زیر چشمے نگاهت میکنم. میخواهم بدانم
عکس العملت چه خواهد بود! فاطمه اول به تماشــا می ایســتد ولےبعد از چند دقیقه ســوار تاب کناری میشــود و هر دو با هم مســابقه
سرعت میگذاریم.
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟔
ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود. نگاهت میڪنم از روی نیمکت بلند میشوی و عصبےسمتمان می ایـے
_ چه خبرتونه؟... زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد
چی!؟... اروم تر بخندید!!
فاطمه سـریعا تاب را نگه میدارد و شـرم زده نگاهت میکند. اما من اهمیت نمیدهم. دوسـت دارم کمی هم من نسـبت به تو بــــــےاهمیت
باشم...!!
_ ریحانه با توام هستما! تابو نگه دار..
گوش نمیدادم و سرعتم را بیشتر میکردم...
_ ریحانه مجبورم نکن نگهت دارم!!
_ مگه میتونی؟؟
پوفـےمیڪنے، استین هایت را روی ساق دستهایت تا میزنـے! این حرکت یعنـےهشدار...
_ نگهت دارم یاخودت میای پایین؟
_ یبار گـفتم نمیتونـے...
هنوز جمله کامل نشـده که دسـتت را در از میکنے و مچ پایم را میگیری. تاب شـروع میکند به لرزیدن، تعادلم را از دسـت میدهم و جیغ
میکشم...
_ هیسس عهه!
عصــبی پایم را میکشــے و من با صــورت توی بغلت پرت میشــوم!!
دســت باند پیچی شــده ام بین من و تو میماند و من از درد اخ بلندی
میگویم. زهرا خانوم از دور بلند میگوید:
خب مادر این کارا جاش تو خونس!!
و با مادرم میخندند. تو خجالت زده خودت را عقب میکشے و در حالیڪه از خشم سرخ شده ای میگویـے..
_ شوخی اینجوری نکن! هیچ وقت
با چهره ای درهم پشـتت را به من میڪنے و میروی سـمت نیمڪتے ڪه رویش نشسته بودی.
در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند
بخیه ها باز شوند؟ احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.
مچ پایم هم درد گرفته! زیر لچ غر میزنم:
بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےاید و در حالیڪه با نگرانے به دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه.
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود. اما دیدی که گـفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه... فعلا که نبود!
میخندد
_ چقد لجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتے پا تو کشیدا گـفتم الان با مخ میری تو زمین..
با مشت ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدامیزند
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹چهارشنبه های امام رضایی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان یوتیوبر ضد اسرائیلی😂 :
عالی شد آخرش:)
🌻🌾
گناهڪـارۍڪہبعدازگنـاه
بہترسواضطرابمیوفتہ🙃
بہنجـاتنزدیڪتره
تاڪسۍڪہاهلعبـادتہ
امـاازگناهنمۍترسہ !
بہهمریختگۍبعدازگنـاه
نشونہیہوجدانبیداره💔
#تلنگرانه
#تلنگر
زرنگباشیم‼️
وقتیمیخوایمبهکسیکادوبدیم!
ــیهجانمازکوچیک ..
ــیهتسبیح ..
ــیهکتاب ..
وخلاصهازاینجورچیزاییکهباهاشون
کارخیرمیشهکردهدیهبدیم😎..
اینجوریتاهروقتکهبااونجانماز؛نمازبخونه ..
بااونتسبیحذکربگه!-
وازاونکتاببخونهواستفادهکنه ..
یاهروسیلهیدیگهکهباهاشکارخیرکنہ
برایماهمخیرحسابمیشه!🍀👌🏻
💓¦ #تلنگرانہ
یهجاخوندمنوشتهبود...:
_مبادابهچیزینگاهکنی....؛
کهاوندنیابگیایکاش #کوربودم....)
#رفیق...کیقرارهبهخودمونبیایم؟!
#تلنگر
+چجورےازدنیادلڪندے؟!
-انتخابڪردمـ"
+چۍرو؟!
-بینآخࢪٺودنیایڪۍباقےودیگرۍفنا...
"ڪاشدݪبڪنیم واقعاً :)
#داداش_آرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم مشهد زبونم رو خوب کرد!:)