eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
583 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از بزرگترین تظاهرات تاریخی در بریتانیا تظاهرات نیم میلیونی در محکومیت تجاوزات اشغالگران به غزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان:مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟎 اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشـروی را عقب میندازد. اینکه اگر از اول همراه ما به مشـــهد نیامدی چون دنبال کارهای اخر پزشـــکی ات بودی... اما هیچ واهی وجود نداشـــت برای رفتنت! همه میگـفتند انقدر وضــــعیتت خراب و نرســــیده به مرز برای جنگ حالت بد میشــــود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی... واین تو را میترساند *** از حمام بیرون می ایـے ومن در حالیکه جانماز کوچکم را در کیفم میگذارم زیر لب میگویم _ عافیت باشه اقا! غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می ایـے.. _ شما چی؟ غسل کردی؟ _ اره.. داشتم! دسـتم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شـانه ات انداخته ای برمیدارم و به صـندلی چوبی اسـتوانه ای مقابل دراور سـوئیت اشـاره میکنم. _ بشین.. مبهم نگاهم میکنی _ چیکار میخوای کنی؟ _ شما بشین عزیز مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و ارام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود. دستهایت را بالا می اوری و روی دستهای من میگذاری _ زحمت نکش خانوم _ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شه بریم حرم.. سرت را پائین میندازی و در فکر فرو میروی. در اینه به چهره ات نگاه میکنم _ به چی فکر میکنی؟... _ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگمو میخوام یا حاجتم.... و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی. دلم میلرزد این چه خواسته ای است... از تو بعید است!! کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می اورم و به گردنت میزنم... چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم. * چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم... _ چی شد؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت... _ مطمئنی خوبی؟... میخوای برگردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریم ! لبخند میزنم اما ته دلم هنوز میلرزد... نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ اب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم می ایـے _ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه... به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکر کنم کلا هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریم ... میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســت در دســتت و در ارامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشـی. اما من تمام تلاشـم را میکنم تا هواسـت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانه ات میگذارم این اولین بار اسـت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ، دستت را میگیرم _ میخوای برگردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا اقا میده ... تو الان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها با بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یا هیچی... خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده... همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند... نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و اه میکشی. مرد می ایستد و برای نماز اقامه میبندد. تو هم دســـتت را در جیب شـــلوارت فرو میبری و تســـبیح تربتت را بیرون می اوری. ســـرت را چندباری به چپ و راســـت تکان میدهی و زمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره... یه حسی روحمو تا زینبیه میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم.... به عکس صورت شهیدامون نگا کنم... باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم.. ادامه دارد... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان:مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟏 مرد سـجده اخرش را که میرود. تو دیوانه وار بلند میشـوی و سـمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشـوم. دسـتت را دراز میکنی و روی شانه اش میزنی.. _ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویـی _ فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند _ اولا سلام... دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده! سلام علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته... _ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!.. شرمنده یهو زدم رو شونتون... فقط... دِل دیگه... یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟... اینقد بیتابی و هنوز اینجایـی؟... کارا تو کردی؟ با هر جمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت اتش میگیرد . نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...! او بی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین... در فکر فرو میروی.. _ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم _ اره! چرا تاحالا نکردی!؟ شاید خوب در اومد! _ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دو دلم... وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم.. فقط سربارم. همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف. دنبال همان مرد میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده! ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو... همانطور که بسرعت کـفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا اســتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــه اونجا! شــاید حکمتیه... اصــن شــایدم نشــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم... _ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره... مچ دســـتم را میگیری و دنبال خودت میکشـــی. نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم... در دفتر پاسخگویـی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند. در میزنیم و اهسته وارد میشویم... _ سلام علیکم... روحانی کـتابش را میبندد _ وعلیکم السلام... بفرمایید _ میخواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه! _ نه!... کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ... دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره... حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت... _ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گـفتن ... دکـترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید... ادامه دارد... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
تقدیم نگاهتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد
آقا‌محمد‌رضادهقان‌🙃♥️ شب‌شهادتتونه‌... یه‌نگاهی‌به‌دلای‌خسته‌بندازید‌‌❤️‍🩹 ‌ سالگرده‌شهادتتون‌مبارک🙂❤️‍🩹
کلمه گنگ اگر عکس بود . . !
- از این عکس خوشگلا...:)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمود کاوه : هر آنچه از خداوند می خواهید با واسطه شهدا در نماز اول وقت طلب کنید ! :)💚🌱
کرمی کن که دلم صحن بقیع می‌خواهد :)💚
18.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست •┈••✾༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا یکی سلام مارو❤️ دلتنگی مارو💔 بی کسی مارو🥲 حرفای مارو😭 به امام رضا برسونه💔
گردختࢪڪےپیش‌پدرنازکند؛ گره‌کرببلای‌همه‌رابازکند:/🥲 ‌‌‌‌•─────•❁•─────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی سوتی میدی و اشتباها حقیقت رو بیان میکنی!!😂 خواهی نشوی رسوا، قبلش تمرین کن
4_6012694802670291002.mp3
6.71M
اونی که منو خیلی دوست داره... بهشتم حسن،رفیقم حسن....
بغل وا کن.mp3
10.53M
سرزمین بی حسین یعنی یه ویرونه
هر جا بوی حرمو میده یعنی خونه
...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خاطره مهدی رسولی از فردی که می خواست باهاش عکس بگیره 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 خاطره گویی طنز آقای اصغر نقی زاده، رزمنده و بازیگر فیلم‌های دفاع مقدس در حضور رهبر انقلاب
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ من زیر آوار یه فرشته دیدم...😭 اللهم عجل لولیک الفرج