فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خدا این گناه را نمیبخشه
🔆تعجیل در ظهور:
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
احتیاجی به روضه نیست .
وضو میگیری ،
یک تسبیح برمیداری ،
مینِشینی گوشهای تاریک و خلوت ،
دانهی اول را زیر دست میلغزانی میگویی :
زهرا س ؟
أنا علی ع ...
دانهی دوم: أنا علی ع ..
سوم: أنا علی ع ..
چهار: أنا علی ع ..
قلبت بقیه ماجرا را میفهمد . .
#فاطمیہ 💔
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
خب دوستان امروز چالش داریم ساعت 19 شروع میشه. منتظرتونیم😉 @yas_888
تا ساعت ۱۹:۲۰میتونید اسم بدید نوع چالش راندی
@yas_888
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟷
بسم الله الرحمن الرحیم
همهی روز های خوب خدا را دوست دارم .
صبح که از خواب بیدار میشوم حس خوبی دارم،
تولدی دوباره و شروعی پرانرژی،
برای زندگی ای که گاهی با دلمان راه نمیآید و بینهایت سخت گیر میشود ، اما بازهم خوبیش به این است که می گذرد و نمی ماند...
به روزهای خوب زندگیام امیدوارم، امید دارم به ساعتی که قرار است روی خوشبختیام تنظیم شود.
امروز ذوق زده از خواب بیدار شدم، قراراست بعد از مدت ها با دوستانم خلوت کنم . چه حسی از این بهتر که با رفقای نابم، چند ساعتی در دنیای دخترانه غرق شوم .
قرار است با «سوگل» و «مینو» برای خرید به بازار برویم و نهار را باهم باشیم . شب، بچه های دانشگاه جشنی را ترتیب داده اند و من هم جزو لیست دعوتی ها بودم ...
از مینو پرسیدم جو مهمانی چطوراست...
و او گفت که:
_یک مهمانی ساده است ؛ سخت نگیر!
من، زیاد اهل مهمانی و دورهمی نبودم..
تا وقتی «حاج بابا» زنده بود ؛ فقط مهمانیهای خانوادگی را میرفتم. بعد حاج بابا هم دیگر حال و حوصله ای برای مهمانی نداشتم.
ولی اینبار فرق داشت،
دلم می خواست برای اولین بار با دوستانم وقت بگذرانم و اندکی طعم جوانی را بچشم.
حس کردم برای فرار از دنیای اطرافم بد نمیشود اگر کمی به خودم زنگ تفریح بدهم...
صدای، بوق ماشین سوگل که آمد
من سریع یه مانتو و شلوار #ساده پوشیدم و یک شال نیلی انداختم رو سرم،با یه آرایش ساده پا تند کردم به طرف بیرون...
بعد از حاج بابا، برای رفت وآمدنم به «ملوک» چیزی نمی گفتم. اوایل می پرسید ولی کمکم دیگر کاری به من نداشت.
از همون ده سالگی که حاج بابا با ملوک ازدواج کرد.
از او خوشم نمیآمد،
ملوک هم تلاش نمیکرد با هم رابطهی خوبی داشته باشیم فقط همدیگر را تحمل میکردیم به خاطر حاج بابا...
از بچگی فکر میکردم ملوک بابایم را از من گرفته! آخر من تک دختر حاج آقا علوی، بازاری بزرگ ودوردانه ی حاجی بودم...
وقتی تو بچگی مادرم را ازدست دادم.
بابام با محبتش باعث شد کمبود مادر را احساس نکنم. هیچ وقت گله ای از بی مادری ام نکردم...
ولی از حق نگذرم ملوک هم زن خوبی برای پدرم بود. دوستش داشت و دلسوز بابایی بود. اما من نخواستم آن هم نخواست که مادر خوبی برای من باشد.
الان که بیست سالم شده،
همان حسهای بچگی را نصبت به ملوک دارم. با این تفاوت که دیگر نیاز نیست ظاهرم را حفظ کنم. چون دیگه حاج بابایی نیست.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟸
سوگل دستش را از روی بوق برنمیداشت.
کل محله را خبردار کرده بود. دویدم سمت ماشین ؛ در را که باز کردم خودم را انداختم داخل ماشین از صدای بلند موزیک داشتم کلافه میشدم کم کردم صدا را ؛
به طرف سوگل چرخیدم و گفتم:
- آمدم ؛ دنبال عروس که نیامدی!
سوگل با چشم های چپ شده نگاهم کرد و گفت:
- علیک سلام خانم! رانندهی شخصیتون که نیستم... نوکر بابات هم شبیه من نیست. تک بوق که زدم باید میپریدی پایین، هنوز دنبال مینو هم نرفتیم کلی کار داریم تا شب...
سکوتم را که دید دنده را جا زد و جوری حرکت کرد که نفسم بند آمد.
صدای موزیک را زیاد کرد و با صدای بلند گفت:
- اگر ناراحتی پنبه بدم خدمتتون...
سری به این خُل بازی اش تکان دادم،
دیگر چیزی نگفتم. چون کل کل اول صبح حالی نداشت.
نیم ساعت بعد سه تایی جلوی یک پاساژ شیک ایستاده بودیم.
من یک نگاهی به پاساژ کردم و گفتم:
- ای جااااااان....
مینو با حرص گفت:
- بله! بچه پولدار که باشی همین میشه!
برای خرید کلی ذوق داری. ولی من بیچاره که توجیبم شپش پشتک میزنه با این پاساژ و احتمالا قیمت هاش میگم ای واااااای.....
من با خنده بهش گفتم:
- برو بابا...حالا فقیر، بد بخت، بیا دنبالم برای تو هم خرید میکنم!
مینو با اَخم ساختگی رو کرد بهم و گفت:
_چرت و پرت نگو... تو دنبالم بیا بستنی امروز با من..
خرید را با لباس شب شروع کردیم.
همیشه لباس های #سنگین و به قول حاج بابا #عاقل را دوست داشتم.
ولی چند وقتی دیگر بی اهمیت لباس میپوشیدم
کوتاه،
تنگ ،
جلف
دیگر حاج بابا نبود که یادآوریام کند....
مینو و سوگل دوتا پیراهن کوتاه و مزخرف گرفتند و با چه ذوقی که چقدر ماه میشویم تو این لباس ها شروع کردن به رفتن.
من عقب تر از آن ها بودم ،
که پشت ویترین یک لباس آبی بلند نظرم را جلب کرد. چون هم #شیک و هم به نسبت بقیه ی لباس ها #پوشیده_تر بود برای خریدش معطل نکردم.
بعد از خرید لباس من ؛ رفتیم کافی شاپ پاساژ تا بستنی که مهمان مینو بودیم را نوش جان کنیم...
نزدیک ظهر بود و برای نهار به پیشنهاد سوگل رفتیم رستورانی که نیم ساعتی از شهر فاصله داشت. وارد یک رستوران باغ شیک و شلوغ شدیم.
داخل رستوران که شدیم کلی سر و صدا داشتیم با تیپ های جلفی هم که زده بودیم تقریبا همه نگاهمان میکردند، ولی ما بی اهمیت به چشم های اطرافمان نهار خوردیم و گشتی تو باغ زدیم و به طرف خانه حرکت کردیم تا شب برای مهمانی آماده شویم.
موقع پیاده شدن سوگل بهم گفت:
- ساعت هشت میآیم ؛ آماده باش، چون مهمانی بیرون از شهر هست باید زود حرکت کنیم.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟹
رسیدم خانه...
با لباس های بیرون، پریدم روی تخت و به سه نکشیده بود که خوابم برد. ساعت نزدیک شش بود که بیدار شدم.
سریع دوش گرفتم و شروع کردم به آماده شدن.
اهل هفت قلم آرایش کردن نبودم.
آخرحاج بابا همیشه می گفت:
" خوشکلی بابا ؛ نیاز به نقاشی نداری، خدا بهترین نقاش روزگاراست."
آرایش ساده ای کردم،
موهام را هم خیلی ساده با گیره بستم و تمام. با پوشیدن مانتوم روی پیراهن ام کارم تمام شده بود.
رفتم بیرون تا به محض آمدن سوگل سریع بروم تا با سر و صدایش آبرویم را توی محله نبرد.
این اولین بار بود من آماده شدم و منتظر سوگل بودم.
از اتاق که بیرون آمدم ملوک را دیدم که داشت برای ماهان میوه پوست می گرفت.
داداشِ هفت ساله ای که دوستش داشتم چون حاج بابا دوستش داشت.
تا چشم ملوک به من افتاد! گفت:
- به به رها خانم! کجا به سلامتی خوب خوشتیپ کردی؟
با اینکه اصلا دلم نمی خواست بهش جواب بدهم ولی باز هم احترامش را نگه داشتم و گفتم:
- دارم میروم مهمانی ؛ جشن دانشجویی هست با بچه ها میروم و با هم برمیگردیم.
ملوک کمی سکوت کرد و بعد جدی رو کرد به من و گفت:
- باید باهم صحبت کنیم!
- گوش می کنم تا سوگل بیاید وقت دارم.
ملوک بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- فردا شب خواستگار داری.
زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا مقدمه چینی میکردی نگفتی از خوشحالی سکته کنم؟ حالا این شاهزاده کی هست که قراره من را سوار قطار خوشبختی کند؟
ملوک سکوت کوتاهی کرد و گفت:
- پسر خواهرم
باشنیدن این حرف با حرص گفتم:
- خب پس روی پله اول قطار خوشبختی هم قرار نیست پا بگذارم.
_ شما الان دقیقا دارید همان آقای محترمی را میگویید که یک سالی میشود که از همسرش جدا شده؟ همان که بیشتر از ده سال از من بزرگتر هست؟ همان که خیلی ازش متنفرم؟ شوخی بی مزه ای بود..
به طرف خروجی راه افتادم.
قدم هایم را محکم وسریع بر میداشتم تا زودتر از این محیط دور شوم.
دوقدمی بیشتر نرفته بودم که صدای ملوک بلند شد
- دوست داره... اگر سنش زیاده ولی پول هم داره خوشبختت می کنه، خلاصه فردا شب میاد...
بدون صحبت دیگری رفت تو آشپزخانه خواستم بروم و چیزی بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم. تا رابطه ی بینمان از این بدتر نشود.
این هم از لقمه گرفتن زن بابای گرامی من بود.
رفتم بیرون...
همان موقع سوگل و مینو هم رسیدندنشستم تو ماشین
مثل همیشه صدای موزیک کر کننده بود
با عصبانیت گفتم:
-خفه کنید صدا را...
صدای سوگل آمد
- چرا پاچه میگیری بابا، مثلا داریم میریم مهمونی، صفا
مینو که متوجه شد حالم داغون است مثل همیشه عاقل تر برخورد کرد،، صدا را کمی کم کرد و به طرفم چرخید و گفت:
- چی شده حالت خوب نیست؟
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎