💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟸
سوگل دستش را از روی بوق برنمیداشت.
کل محله را خبردار کرده بود. دویدم سمت ماشین ؛ در را که باز کردم خودم را انداختم داخل ماشین از صدای بلند موزیک داشتم کلافه میشدم کم کردم صدا را ؛
به طرف سوگل چرخیدم و گفتم:
- آمدم ؛ دنبال عروس که نیامدی!
سوگل با چشم های چپ شده نگاهم کرد و گفت:
- علیک سلام خانم! رانندهی شخصیتون که نیستم... نوکر بابات هم شبیه من نیست. تک بوق که زدم باید میپریدی پایین، هنوز دنبال مینو هم نرفتیم کلی کار داریم تا شب...
سکوتم را که دید دنده را جا زد و جوری حرکت کرد که نفسم بند آمد.
صدای موزیک را زیاد کرد و با صدای بلند گفت:
- اگر ناراحتی پنبه بدم خدمتتون...
سری به این خُل بازی اش تکان دادم،
دیگر چیزی نگفتم. چون کل کل اول صبح حالی نداشت.
نیم ساعت بعد سه تایی جلوی یک پاساژ شیک ایستاده بودیم.
من یک نگاهی به پاساژ کردم و گفتم:
- ای جااااااان....
مینو با حرص گفت:
- بله! بچه پولدار که باشی همین میشه!
برای خرید کلی ذوق داری. ولی من بیچاره که توجیبم شپش پشتک میزنه با این پاساژ و احتمالا قیمت هاش میگم ای واااااای.....
من با خنده بهش گفتم:
- برو بابا...حالا فقیر، بد بخت، بیا دنبالم برای تو هم خرید میکنم!
مینو با اَخم ساختگی رو کرد بهم و گفت:
_چرت و پرت نگو... تو دنبالم بیا بستنی امروز با من..
خرید را با لباس شب شروع کردیم.
همیشه لباس های #سنگین و به قول حاج بابا #عاقل را دوست داشتم.
ولی چند وقتی دیگر بی اهمیت لباس میپوشیدم
کوتاه،
تنگ ،
جلف
دیگر حاج بابا نبود که یادآوریام کند....
مینو و سوگل دوتا پیراهن کوتاه و مزخرف گرفتند و با چه ذوقی که چقدر ماه میشویم تو این لباس ها شروع کردن به رفتن.
من عقب تر از آن ها بودم ،
که پشت ویترین یک لباس آبی بلند نظرم را جلب کرد. چون هم #شیک و هم به نسبت بقیه ی لباس ها #پوشیده_تر بود برای خریدش معطل نکردم.
بعد از خرید لباس من ؛ رفتیم کافی شاپ پاساژ تا بستنی که مهمان مینو بودیم را نوش جان کنیم...
نزدیک ظهر بود و برای نهار به پیشنهاد سوگل رفتیم رستورانی که نیم ساعتی از شهر فاصله داشت. وارد یک رستوران باغ شیک و شلوغ شدیم.
داخل رستوران که شدیم کلی سر و صدا داشتیم با تیپ های جلفی هم که زده بودیم تقریبا همه نگاهمان میکردند، ولی ما بی اهمیت به چشم های اطرافمان نهار خوردیم و گشتی تو باغ زدیم و به طرف خانه حرکت کردیم تا شب برای مهمانی آماده شویم.
موقع پیاده شدن سوگل بهم گفت:
- ساعت هشت میآیم ؛ آماده باش، چون مهمانی بیرون از شهر هست باید زود حرکت کنیم.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎