دلانه✨
شهادت،اجر کسانـــی است که
در زندگــــیِ خود مدام درحال درگیری
با نفسند و زمانـــی کـــــه نفس سرکش
خود را رام نمودند،
خــداوند به مزد این جهاد اکبر،
شهادت را روزی آن ها خواهـــد کرد🥲..!
°°°
همهی ما... روزی
غـروب خواهیم کرد!
و کاش اون غروب رو
بنویسن:
#شهادت..💔
@montazeran_noor1402
••|🌿⚠|••
#تلنـگرانه
«فرصت» را اگر بگذاری که بگذرد، «ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ» می شوﺩ «ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ». میشوﺩ بسانِ لحظهٔ بعد از تحویل دادنِ برگهٔ امتحان. آن لحظه، دیگر هیچ چیزی نمیتواند آن برگه را دوباره به دستت برساند.♨️
آن وقت تو میمانی و یک آهِ پُرحسرت... «ﻓﺮﺻﺖ» یاری امام زمان ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﮕﺬﺭﺩ؛ میشوﺩ ﻣﺜﻞ ﺁﺏِ تُنگِ ﻣﺎهی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﻋﻮﺽ نشده. ﺁن وﻗﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﻢ، زنده نمیماند… ﻗﺪﺭِ «لحظات» ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻴﻢ،
یاری کردنش را، حتی ثانیهای عقب نیندازیم. زندگی، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﻴﭻﻛﺲ نمیماند...
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَـرَجْ
@montazeran_noor1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قول دادم به خودم که
وقتی مهمونت شدم
این صدا رو زیر لب
زمزمه کنم..🥲❤️🩹
#امام_حسین
#کربلا
Mehdi Rasooli _ Yekami Har Bzn (320).mp3
9.13M
یکمی حرف بزن💔
حرف رفتن نزن🥲
#حضرت_زهرا
#مداحی
maddahi-havaye-hossein(01) (1).mp3
597.8K
هوای حسین💔
هوای حرم💔
هوای شب جمعه💔
زد به سرم❤️
#مداحی
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟷𝟾
" رها "
شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم
به امروز فکر می کردم.
به کارهای خوبی که انجام دادیم.
به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم.
گوشی ام را چک کردم.
چند پیام از مینو داشتم که از بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم.
پیام بعدی از نرگس بود. باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم!
همیشه فکر میکردم دخترهای مذهبی زیادی خشک اند!
بلد نیستند بخندن یا بخندونن...
فکر میکردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم.
ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند.
نرگس زیادی با مزه وگرم بود.
خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش میخواست بازهم؛ هم صحبتش باشد.
پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسهی دعا دعوت کرده بود.
" چرا ملوک دیگر؟ "
اول پیش خودم گفتم
" به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم.
ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟
حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟"
ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم.
از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم. با این که بعد از مراسم خواستگاری از سکوتش خجالت میکشیدم ولی از اینکه هیچ اجبار و اعتراضی برای ازدواجم با محمود نکرده بود متعجب و خوشحال بودم.
ملوک در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود.
روی مبل روبه رویش نشستم و بی مقدمه گفتم:
- محله ی قدیمیمان را یادتان هست؟
ملوک با سوالم سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
- آره که یادم هست! من و حاج آقا آن محله را خیلی دوست داشتیم.حالا چی شده یادی از گذشته کردی؟
- من چند روز پیش ناخواسته، شاید از روی دلتنگی به آنجا رفتم.توی پارک جلوی خانهی قدیمی خودمان نشسته بودم که با بی بی آشنا شدم چند بار دیگر هم به آن مسجد رفتم که هر بار با بی بی و نوه اش همراه شدم. حالا ما را به دعا دعوت کردند.
مشخص بود ملوک از حرف هایم چیز زیادی متوجه نشده بود. دختری که خیلی وقت بود کاری به دعا و نماز نداشت حالا چه شده بود این حرفها را می گفت؟
ملوک کوتاه گفت:
- بی بی کی هست؟
گفتم:
- درست نمیشناسم ولی از قدیمیهای محله هست.
در کمال ناباوری ام ملوک رنگ چهراش عوض شد و لبخند دلچسبی را چاشنی لبهایش کرد و گفت:
- چه عالی حتما می رویم! من هم دلم برای آن محله و آدم های باصفایش تنگ شده بود. تازه بیایم ببینم بی بی که میگویی کی هست که احتمالا دوست جدیدت شده!
خندیدم و گفتم:
- بله بی بی دوست جدیدم هست.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟷𝟿
فردا قرار بود برویم خانهی بی بی، من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم.
ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید:
- چرا ناراحتی؟چیزی شده؟
گفتم:
_آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم.اصلا لباس هام مناسب نیستند!
ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت:
- عصری برو برای خودت خرید کن، هر لباسی که فکر میکنی مناسب هست را بخر سعی کن #نماینده ی برازنده ای برای پدرت باشی. احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند. خودت میدانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند. پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی. اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن.
شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم.
حرفهایش شیرین بودند
و برای گوش دادن عالی...
درست می گفت باید خرید می کردم.
منم به احترامش گفتم:
- پس عصر برای خرید با من می آیید؟
- حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم.
جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم.
مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود.
رو کردم به ملوک و گفتم:
- این ها که مثل لباس های خودم هستند.
شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم.
ملوک گفت:
_درسته بهتره بریم یک جای بهتر...
این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود.
با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم.
با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد.
بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره
چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم.
ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت
توی دلم گفتم:
" من که بلد نیستم از اینها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. "
با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎