💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟼𝟷
نگاهی همراه با لبخند به روی من زد و مهربان گفت:
- زهرابانو... تمام زندگی من... به تنها کسی که توی این دنیا ربط دارد... شما هستید. شب همه چیز را برایت توضیح میدهم... الان بیا با هم به خرید برویم و خواهش میکنم قول بدهید جاهای شلوغ از کنارم دور نشوید.
این هارا گفت ،
و من متعجب فقط نگاهش می کرد ،
تا بتوانم حرفهایش را برای خودم تفسیر کنم.
مچ دستم را ول کرد ،
دستم را گرفت و دنبال خودش برد من هم مثل دختر بچه های حرف گوش کن به دنبالش می رفتم و نگاهم روی دستی بود که دستم را قفل کرده بود.
اولین دستی که من را لمس می کرد حلالم بود. نه از روی حس ناپاک و گناه بلکه از روی #عشق_پاک و #حلال...
فکر کنم حرف ملوک را حالا درک کردم
یادم هست به من گفته بود ،
عشقی که #بعدازخواندن_خطبه شکل بگیرد این عشق پاک ؛
چه آتشین و زیباست.
ولی من تصور نمیکردم روزی توجه و دلبری های ساده ی یک روحانی دلم راببرد.
فکر نمیکردم مردهای مذهبی این چنین پاک همسرانشان را مراقبت کنن..
او جوری من را مراقب بود و برای من غیرت داشت که احساس میکردم #جواهری_گرانبها هستم در دست صاحبش...
که خودش هم برای لمس این جواهر با احتیاط عمل می کند.
قدم هایش را کوتاه کرد من همراهش آرام میرفتم کنارم گفت:
- بازار خیلی شلوغ هست بهتره برویم مرکز خرید آن طرف خیابان...
منتظر تایید من نشد همراه هم به طرف پاساژ بزرگی رفتیم.
پاساژ خیلی بهتر بود ؛
هم از گرما خبری نبود، هم از شلوغی...
دستم را توی دستش جابه جا کردم که گفت:
- ببخشید ؛ اگر جایش بد بود ولی لازم بود...اینجا راحت باشید دیگر دستتان را نمی گیرم
این را گفت و دستم را ول کرد.
لحظه ای فکر کردم ناراحت و دلخور این را گفت سریع گفتم:
- اشکالی ندارد! خیلی هم خوب بود!...
ای داد بر من "خیلی هم خوب بود! "
چی بود من گفتم؟
اصلا متوجه حرفم نبودم.
خواستم چیزی بگویم تا درستش کنم تا بد برداشت نکند که با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- پس خوب بود؟؟ خودم می دانستم...اما ؛ دختر خوب اعتراف کردنت خیلی زود بود.
باز آمدم حرفی بزنم که گفت:
- باشه قبول تا آخر خرید دست شما پیش من مهمان باشد.
دوباره آرام و ملایم دستم را گرفت و راهی خرید شدیم.
خودم را که کنارش دیدم گفتم:
- من منظورم این بود که اشکالی نداشت پیش آمده...
خندید و گفت :
_ولی من هر جور دلم بخواهد برداشت می کنم و تلاش شما دیگر فایده ندارد من مهمان دستهایم را پس نمیدهم مگر ناراحت باشی؟
من که خنده ام گرفته بود ناچار سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم
- خب پس سکوت علامت رضایت هست.
همراه هم برای خرید رفتیم ،
چند ساعتی را خرید کردیم من هرچه خواستم برای ملوک و ماهان و در کنارش برای بی بی و نرگس هم سوغاتی خریدم.
آقاسید هم بیشتر سفارشات نرگس را انجام می داد.
با تمام خستگی گفتم:
_بهتر برویم هتل ؛ خریدها که تمام شده من خیلی خسته شدم.
آقاسید با یک نگاه کشیده گفت:
- تازه سوغاتی ها تمام شد، من هنوز خرید دارم ؛ کجا خانم؟
این یعنی دنبالم بیا اعتراض وارد نیست.
داشتیم در مرکز خرید چرخ میزدیم که آقاسید گفت:
- خواهشی دارم رد نباید بکنید!
- چه خواهشی؟
- من میخواهم برای شما چیزی بخرم، خواهش میکنم مخالفت نکنید حتی اگر نخواستید و هیچوقت استفاده نکردید ولی بگذارید من بخرم و شما قبول کنید.
گیج نگاهش میکردم
مگر چه می خواست بخرد؟
نکند دوباره چادر پسند کرده؟
بدون معطلی گفتم:
- چادرم که تازه خریدید نیازی نیست.
- چیزی که میخواهم بخرم تا حالا نداشتید... بهتره با من بیایید.
باهم به طرف مغازه ی جواهر فروشی رفتیم. با فروشنده صحبت کرد و چندتاست انگشتر حلقه ای را نشان داد که فروشنده همه را جلوی من چید.
خدای من...
یعنی میخواست برای من حلقه بخرد؟
یعنی الان اولین انگشتر زندگی ام را باید انتخاب می کردم؟
او گفت
" اگر نخواستم استفاده نکنم؟"
کاش می فهمید چه می کند...
خالق چه خاطراتی برای دختر چشم وگوش بسته شده.
اولین هایی را با اوتجربه میکردم که فراموش کردنش کار من نبود.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎