eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
583 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟺𝟹 نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد... - الهی به دلخوشی، الهی خوشبخت بشید کنارگوشم گفت: - زهراجان حق طلاق را که گرفتی؟! ببین من هشدار هایم را دادم دیگر کم کاری از جانب خودت هست. صدای بی بی بلند شد - نرگس چه میگویی بگذار بنشینند تا ببینیم چی شده؟ _بی بی جان من که کاری ندارم خودشان از خجالت میخ کوب شده اند. بی بی روبه سید گفت: _سید مادر به توافق رسیدید؟ سید خیلی ملایم و آرام مثل همیشه گفت: - بی بی جان امیدوارم همسفر خوبی برایشان باشم، مشکلی نیست. نمی دانم چرا خجالت می کشیدم به بی بی و ملوک نگاه کنم دستانم یخ کرده بود آرام گفتم: - نرگس بگذار بنشینم. نرگس دستم را گرفت و با شوخی و خنده گفت: - مجلس خیلی سوت و کور هست بابا یه عکس العملی، بی بی دستی، کِلی، نقلی بپاشید... عروس برایتان آوردم. همان طورکه روی مبل می نشستم گفت: - چقدر دستت یخ کرده دختر...ای بابا تو که خجالتی نبودی بروم برایت آب قند بیاورم فشارت افتاده نرگس که رفت. ملوک نزدیکم نشست و نگران نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم: - خوبم مشکلی نیست. مادرانه گفت: - عزیزم ان شاالله خیر است. نقاشی کردن را دوست داشتم و چند روز بود که به محض بیکار شدن بوم نقاشی را برمیداشتم و ادامه‌ی طرح را کار میکردم. طرح خانه ی خدا ؛ که چند روزی مهمان اتاقم بود دلم را روشن می کرد. دلگرم بودم به کشیدن کعبه، به طواف عاشقانه ای که برایش دل، دل می زدم. برای مناجاتی که قرار بود ، در کنار سیاهی کعبه بخوانم و برای تمام داشته هایم باشم. که دنیایم را داد ، باعث شد در راهی قرار بگیرم که صراط است. خدا را با تمام وجودم حس می کردم. چند روزی گذشته بود و در این مدت به کلاسهایی برای سفر حج رفتیم تا آشنایی بیشتری پیدا کنیم . قرار بود امروز برای عقد هماهنگ کنیم. توی اتاقم بودم که ملوک با اجازه واردشد - زهراجان می توانیم باهم صحبت کنیم؟ - بله حتما روی مبل کنارهم نشستیم وشروع کرد - درسته من مادرت نیستم ولی به اندازه ی ماهانم برای من ارزش داری و آینده‌ات مهم است. این را هم می دانم که تو دختر عاقلی هستی ولی مادرانه باید صحبت هایی را باتو داشته باشم. سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط شنونده باشم. - امروز که برای محرمیت میرویم. دیگر بین تو و آقاسید یک سری چیزها ت میکند. سعی کن ایشان را داشته باشی. حرفشان را کن و بهتر است فقط از سفرت لذت ببری... ملوک چیزی میخواست بگوید که نمیتوانست مشخص بود دست، دست میکرد. - چیز دیگری هم هست که بخواهید بگویید؟ - راستش حرف اصلی ام چیز دیگریست - گوش می کنم... - همیشه خانم جون می گفت: - خدا جوری مهر و محبت را در دل دو طرف قرار میدهد که ریشه اش محکم تر از هر عشقی هست. نگذاشتم بیشتر ادامه دهد با خنده گفتم: - حاج آقا و عشق و عاشقی...ملوک جان این بنده ی خدا تا ما برگردیم ده کیلویی وزن کم میکند بس که خجالت میکشد. احتمالا کل سفر را هم برای من از بهشت و جهنم میگوید، به جای زمزمه های عاشقانه...خیالت راحت از این خبرها نیست. همان طور که بلند میشدم و به طرف بیرون می رفت با لبخند گفت: - از من گفتن بود...حالا هم تماس بگیر ببین چه ساعتی برای مراسم برویم. دلم میخواست خطبه را در مسجد برای ما بخوانند همیشه حس خوبی از آن مسجد داشتم. هم در کودکی ام، هم وقتی که بی پناه بودم پناهم شد.. و چه زیبا من را به خود برگرداند. جا داشت تک تک لحظه های زندگی ام را دراین مکان مقدس رقم بزنم. حالا این عقد مصلحتی هم جزئی از زندگی ام بود. بهتر بود خودم با عموی نرگس صحبت کنم ولی نه حرف زدن با او زیاد راحت نبود. پیام بدهم بهتر است. گوشی را برداشتم و سریع تایپ کردم ... ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎