🌿🌿🌿🌿🌿
رمان:در حوالی عطر یاس
پارت بیست و چهارم
سوالی نگاش کردم که گفت:
_منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک میکنین، من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین
دارین صرف من می کنین
یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،
همه چیز که سرجاش بود ..
پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود ..
یه رنگ دیگه ..انگار تو این دنیا بجز #عباس و #هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم،
#انگارخودم_دیگه_مهم_نبودم ...
بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم ..مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!
دوباره نگاهمو به بیرون کشیدم و گفتم:
_شما خودخواهین آقای عباس!
با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت:
_خودخواه؟!!!
هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل میگرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت #مَنیت منو ازم می گرفت ...
- خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر میکنین من آرزویی ندارم،منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما ..
سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض رو تو چشمام
- اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون، ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو #رسیدن به این #مقصد کمک کنین ...
کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد:
_شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل میکنین برای رسیدن به شهادت ..اما من که یه دخترم چی؟! من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!!
بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم:
_غم انگیزه آقای عباس، نه!..شهادت مردایی که میرن و خانواده هایی که میمونن و هرروز با یاد اونا شهیدمیشن ...
دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،
یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..هوای دلم بارونی بود،تو دنیای درونم بارون میبارید..
تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ...
غذامونو سفارش دادیم،
عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمیخواستم انقدر تو خودش باشه،برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
_میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم
سرشو بلند کرد و گفت:
_نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم
از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد ..
کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم:
_همیشه انقدر ساکتین؟!
نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
_نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:
_الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!!
نگاهش جدی شد و پرسید:
_واقعا؟؟؟!
خواستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمیاومد ..دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش ..
نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم:
_آخش بالاخره داره سفارش ما رو میاره.. گشنم شد از بس حرف زدم
خندید ..و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ...
.
ادامه دارد....
نویسنده: بانو گل نرگــــس
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
نام رمان:سجده ی عشق
PaRt:9
بابام گفت:
_توچراهنوزچادرسرته؟.
چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم
_توماشین درمیارم.
_یعنی چی معلوم هست چت شده؟.
به سمتم اومد و چادر رو برداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم. روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زار بزنم ....
تو فضای مجازی بایه دخترمذهبی به اسم «بهار» اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم. ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم و اینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!...
نوشته هاش دل غمگینم رو اروم می کرد وبرام جدیدوجالب بود
_خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره با #خودش و #حجاب اشنات کرده، اما درمورد چادر باید بدونی چرا سر میکنی.اگه فقط بخاطر اونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!. تواین زمینه به عشق بالاتر فکر کن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه #برای_خداباشه حتی شکست عشقی هم نمیتونه تو رو ازحجاب دور کنه. بیشترتحقیق کن...تو دنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت و امد کن... تاجواب سوالات روپیداکنی،...چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره..
پیام های مختلفی برام میفرستاد.
کلی کتاب بهم معرفی کرد.
یاادرس سایتی رو میفرستاد تا دانلودکنم.
دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود با چیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم.
اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدود کردم مخصوصا مجازی که گروههای مختلط داشتم.
گیتاری که عاشقش بودم رو تو انباری گذاشتم به قول بهار همین دوست جدیدم باید از #منیت وعلاقه های #پوچ دل میکندم تا راه درست برام هموار بشه.
ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود. بهار پایگاه بسیج رو بهم پیشنهاد داد. تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورتر پایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمیخواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم
یک هفته ای ازثبت نامم میگذشت... موقعی که رفتم فکر نمیکردم اینقدر برخورد خوبی داشته باشند. مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون رو با شلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیادقربون صدقه خودم نمی رفتم.
هفته ای دوبارجلسه داشتند...
چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود.
همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته میکردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد.
نامزدی سارانزدیک بود..مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت:
_خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!.
فقط به لبخنداکتفاکردم...دیگه این چیزها منو سر ذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم. حس می کردم این کارم خیانت به سید محسوب میشه..
بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال #شیک و #رسمی پیدا میشد...
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸