💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟹𝟸
" سید علی "
وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد.
اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر را حساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود. چون فکر نمیکنم خودش زیاد وارد باشد.
احساس گرما می کردم.
توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کردهام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم. پیش نرگس رفتم،
گفت:
- کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم. خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید.
به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی...
همانطور نگاهش میکردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم.
به طرفم آمد و گفت:
- حاج آقا من خودم پول چادر راحساب میکردم.
- حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم میکنند. شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمیگردانید دیر نمیشود.
صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت:
- وااای خداااایا چقدر عوض شدی زهرا... چقدر بهت میاد... چادر عربی خریدی؟! وای من اصلا دوست ندارم از این چادرها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم.
با خنده ادامه داد
- عمو همیشه میگفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمیکردم. فکر کنم اشتباه کردم.
کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم:
- نرگس خانم آرام تر
- چشم چشم عموجان، نمیدانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم.
"زهرا بانو "
اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم میخواست خودم را دوباره در آینه ببینم. از این همه ذوق نرگس تشکری کردم.
- چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟
هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت!
برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم:
- فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت تر هست برای همین خریدم.
حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت:
- بهتره برگردیم هتل. امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم.
با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت میکرد و از خریدهایش میگفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف میکرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم.
بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود.
به محض رسیدنمان به اتاق ؛
نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد من هم برای استراحت به تختم رفتم
نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید:
- خوابیدی؟
- پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم.
- من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم.
برای جشن آماده شدیم.
مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم
پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم.
- به به، خانم، من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟ اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟
باخنده گفتم :
- احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند.
- بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم.
به سالن همایش هتل رفتیم. بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد. در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد.
نمیدانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود.
حالا چرا نگاه کردن و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود.
با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم. حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم میکردم در دل مشتاق بودم.
از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت #نهیب زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش.
نمیدانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎