eitaa logo
🌤 منتظران نور 🌤
1.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
241 فایل
قال رسول الله ..هر کس بمیرد و امام زمان خودش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.💫کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤🏴 تبادل و تبلیغ ممنوع🚫 🍀کپی مطالب حلال با ذکر صلوات بر مولایمان مهدی(عج)🍀 ارتباط با مدیر👇 @Ssh999
مشاهده در ایتا
دانلود
نشود-بی-سر-و-سامان-دل-من.mp3
4.76M
📝 نشود بی سر و سامان دل من 🎤 حاج‌مهدی 🌻|↫‌ایام ولادت کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(18).mp3
7.12M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز چهل وششم از حکمت ۴۳۶ تا حکمت ۴۵۲ کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز.سهم روز چهل وششم ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : شايسته ترين مردم به بزرگواری آنكه بزرگواران را با او بسنجند. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : (از امام پرسيدند عدل يا بخشش كدام يك برتر است، فرمود:) عدالت هر چيزی را در جای خود می نهد، در حالی كه بخشش آن را از جای خود خارج می سازد، عدالت تدبير عمومی مردم است، در حالیکه بخشش گروه خاصی را شامل است، پس عدالت شريف تر و برتر است. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : مردم دشمن آنند كه نمی دانند. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : زهد بين دو كلمه از قرآن است كه خدای سبحان فرمود: ( بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخوريد و به آنچه به شما رسيده شادمان مباشيد.) و كسی كه بر گذشته افسوس نخورد و به آينده شادمان نباشد، همه جوانب زهد را رعايت كرده است. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : خواب ديدنها چه بسا تصميم های روز را نقش بر آب كرده است. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : فرمانروایی، ميدان مسابقه مردان است. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : هيچ شهری برای تو از شهر ديگر بهتر نيست، بهترين شهرها آن است كه پذيرای تو باشد. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : (وقتی خبر شهادت مالك اشتر كه رحمت خدا بر او باد، به امام (علیه السلام) رسيد فرمود:) مالك! چه مالكی؟ به خدا اگر كوه بود، در سرفرازی يگانه بود و اگر سنگ بود، سنگی سخت و محكم بود، كه هيچ رونده ای به اوج قله او نمی رسيد، هيچ پرنده ای بر فراز آن پرواز نمی كرد. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : چيز اندك كه با اشتياق تداوم يابد، بهتر از فراوانی است که رنج آور باشد. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : اگر در كسی خصلتی شگفت ديديد همانند آن را انتظار كشيد. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : (امام به پدر فرزدق، غالب بن صعصعه فرمود:) شتران فراوانت چه شده اند؟ (پاسخ داد، ای اميرمؤمنان، پرداخت حقوق آنها را پراكنده ساخت امام فرمود:) اين بهترين راه مصرف آنها بود. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : كسی كه بدون آموزش فقه اسلامی تجارت كند، به رباخواری آلوده شود. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : كسی كه مصيبتهای كوچك را بزرگ شمارد، خدا او را به مصيبتهای بزرگ مبتلا خواهد كرد. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : كسی كه خود را گرامی دارد، هوا و هوس را خوار شمارد. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : هيچ كس شوخی بی جا نكند جز آنكه مقداری از عقل خويش را از دست بدهد. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : دوری تو از آن كس كه خواهان تو است نشانه كمبود بهره تو در دوستی است و گرايش تو به آن كس كه تو را نخواهد، سبب خواری تو است. ❈══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══❈ 📒 : فقر و بی نيازی ما پس از عرضه شدن بر خدا آشكار خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 001.mp3
2.12M
✍️غم نامه؛ امام زمان، از ما گله می کند... با همه رحمتش، با همه عشقش... اول دعایمان می کند؛ بعد گلایه... کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
مولانا یا مهدی | باکلام - www.mplib.ir.mp3
4.69M
« مولانا یا مهدی »👌😭 کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍اﺳﺤﻖ ﺑﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻦ ﺻﺒﺎح اﻣﯿﺮ ﮐﻮﻓﻪ ﺑﻮد . زوﺟﻪ او دﺧﺘـﺮي زاﯾﯿـﺪ . اﻣﯿـﺮ از اﯾـﻦ ﺟﻬـﺖ ﺑـﺴﯿﺎر ﻣﺤـﺰون و ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﺮدﯾﺪ و از ﻏﺬا و آب ﺧﻮردن ﺧﻮدداري ﻧﻤﻮد . ﭼﻮن ﺑﻬﻠﻮل اﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ را ﺷﻨﯿﺪ ﺑﻪ ﻧﺰد وي رﻓـﺖ و ﮔﻔﺖ : 🔸اي اﻣﯿﺮ اﯾﻦ ﻧﺎﻟﻪ و اﻧﺪوه ﺑﺮاي ﭼﯿﺴﺖ ؟ اﻣﯿﺮ ﺟﻮاب داد ﻣﻦ آرزوي اوﻻدي ذﮐـﻮر را داﺷـﺘﻢ ، ﻣﺘﺎﺳـﻔﺎﻧﻪ زوﺟـﻪ ام دﺧﺘـﺮي آورده اﺳـﺖ. 🔹ﺑﻬﻠـﻮل ﺟﻮاب داد : آﯾﺎ ﺧﻮش داﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎي اﯾﻦ دﺧﺘﺮ زﯾﺒﺎ و ﺗﺎم اﻻﻋﻀﺎء و ﺻﺤﯿﺢ و ﺳﺎﻟﻢ .ﺧﺪاوﻧﺪ ﭘﺴﺮي دﯾﻮاﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻋﻄﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد ؟ 🔸اﻣﯿﺮ ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﺧﻨﺪه اش ﮔﺮﻓﺖ و ﺷﮑﺮ ﺧﺪاي را ﺑﻪ ﺟـﺎي آورد و ﻃﻌـﺎم و آب ﺧﻮاﺳـﺖ و اﺟـﺎزه داد ﺗـﺎ ﻣﺮدم ﺑﺮاي ﺗﺒﺮﯾﮏ و ﺗﻬﻨﯿﺖ ﺑﻪ ﻧﺰد او ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ . کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیطان شناسی1.mp3
12.21M
استاد شجاعی 🎤 جلسه اول کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
بسم رب الشهداء خلعت زیبای شهادت مبارکتان باد. به یقین خون شما، قوت فزاینده و حیاتی افزون از قبل برای همه و خواهد آفرید. روحتان شاد باد با صلوات و راه پر افتخارتان پر رهرو. کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـــجـــاب ‌سنگین‌شدن‌کفـــه‌ی‌آبـرو‌ و احترام زن استــ💕 کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
♦️رئیس جمهور: جنایت امروز صهیونیست ها بی پاسخ نخواهد ماند.
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند. مادرم تمام زندگی‌اش را پای ما ریخته است و همیشه می‌گوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید. تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»... اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟ ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف در این دو کلمه است. چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زد و باز به قول عطار اندر خم یک کوچه ماند. صدای گریه‌ی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود. همیشه پیش ریحانه نماز را می خواندم بعد به خانه می رفتم. ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم. نمی دانستم چه کنم. ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بود ومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتا وضو بگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم. –خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه. اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآغوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم. وقتی بیرون آمدم نبود. بچه راداخل اتاقش برده بود. بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم. چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم: –آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید. خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت: –دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید. دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند. گفتم: –من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم. ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم. ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند. بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت: –صبر کنید زنگ بزنم آژانس. –نه با مترو راحت ترم. بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت: –نمی برینش؟ ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.) با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند. غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم. با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم. به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن –خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون. بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم. با اخم گفتم: –شما از اون موقع اینجا بودید؟ یه کم هول کردو گفت: –راااستش نگرانتون بودم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –خوب با یه مرد تنها با یه بچه... حرفش را قطع کردم و پرسیدم: –شما از کجا می دونید؟ ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم. عصبانی گفتم: –کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم. دنبالم امد و گفت: –شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم. ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم. به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت: –خواهش می کنم. قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت. به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم: –همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم. صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت: –خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند. باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند. دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم. دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود. ــ فقط تا ایستگاه مترو. چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد. می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد. –راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد: –می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه. جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد. با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم: –خب! هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و... سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم. آرام حرفش را قطع کردم. –اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟ نگاهش به دست هایم کوک شد. –شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من... ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد: –من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم. و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید. نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم. آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم. به خاطر لطف آقای معصومی.اخمایش رادرهم کرد و گفت: –چه لطفی؟ قصه اش یه کم طولانیه. لبخند محوی زد،من سرو پا گوشم. آهی کشیدم و گفتم:پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم.با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد.دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن.ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد. منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر. مشکلات ما بعد از اون شروع شد. آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه.دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان. آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه. البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه.ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش.یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه.یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت: –واقعا؟خانوادتون اجازه میدن؟ منم با اطمینان گفتم: –اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟ با سرش جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم.ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم.وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد.دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم.البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید: – خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟ کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخش برنامه کانال دعای شب خوش التماس کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌤 منتظران نور 🌤
17.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 دعای عهد تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند 💠 امام صادق علیه‌السلام : هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم‏ ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو در خدمت آن حضرت قرار می‌دهد. ‌‌‌‌کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤