eitaa logo
🌤 منتظران نور 🌤
1.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
223 فایل
قال رسول الله ..هر کس بمیرد و امام زمان خودش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.💫کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤🏴 تبادل و تبلیغ ممنوع🚫 🍀کپی مطالب حلال با ذکر صلوات بر مولایمان مهدی(عج)🍀 ارتباط با مدیر👇 @Ssh999
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 افشاگری زاکانی از پیشنهادهای عجیب مافیای خودرو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قیافه ی بچه مثبتا رونگیرید! 👈 امتحان سنگینه! ریزش در پیش داریم. 💠کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
🌸🍃🌸🍃 ✍یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. 🔸یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم. گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم :کار گفت : فردا بیا سرکار باورم نمی شد فردا رفتم مشغول شدم . 🔹بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت : 🔸توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید ، این درخواست خود شهید بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برسد به دست صادق زیباکلام و عبدی و منصوری و فاضلی (: 💠کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
💠کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_حرمت_خانه_امام_علی_حجت_الاسلام_مومنی.mp3
5.1M
حرمت خانه علی(ع)! الاسلام مومنی اَللّهــمَ عَجّـــل لِولیّـک الفــرَج🌼 السَّلامُ عَلیکُم یااَهلُ بَیتِ النَبوَه🥀 ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ است. 🇮🇷 ♡☆یازهـــرا(س)🥀☆♡
27.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برای اولین بار می بینید🧐 🔹در ون های پلیس چه می گذرد 😢 🔹گفتگوی آزاد با دختران در خودرو ون پلیس😊 🇮🇷 💠کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ گاهی یادمون میره امام زمان(عج) ما رو می‌بینن 🎙آقای رائفی پور (عج) 💠کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🕋امام مهدی عجل الله فرجه 📗📘📒ازدیدگاه ایات وروایات 🎞📽جناب حجت الاسلام تبلیغی 💠کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
🔴 طلاب و منبری ها ده بار بخوانند❗️ 🔵 خطیب توانمند، مرحوم حاج سیدمحمد باقر محمدی نسب، عاشق شیفته و محبّ دلباخته ی خاندان عصمت و طهارت و از شاگردان مرحوم علامه سید موسی_زرآبادی " قدس سره " نقل می کرد که : 🌕 شبی در عالم رؤیا دیدم که مجلس باشکوهی در محضر پیامبر اکرم برگزار می باشد، خطیبان به منبر رفته، سخنرانی می کنند و حضرت حمزه سیدالشهداء نمره می دهد. امر فرمودند، منبر رفتم و منبر بسیار خوبی ارایه دادم، چون پایین آمدم، حضرت حمزه به من 14 داد، به محضر نبی مکرّم مشرّف شدم و عرض کردم: نمره منبر من حدّاقلّ 18 بود. فرمود: از عمویم بپرس. به خدمت جناب حمزه رفتم و عرض کردم که نمره منبر من حدّاقلّ 18 بود، فرمود: نمره های ما براساس ملاک می باشد، ملاکِ ما در نمره دادن این است که از یک سخنرانی هر مقدارش مربوط به حضرت بقیّه اللّه باشد، به آن مقدار نمره می دهیم. امیدواریم خطبا، شعرا، مدّاحان و دیگر افرادی که به نوعی در مدیریّت مجالس سهیم هستند، به این نکته توجّه کنند و قسمت اعظم سخنان خود را پیرامون حضرت بقیّه اللّه، قرار بدهند. 📚 کتاب اوصيك بهذا الغريب/ علي اكبر مهدي پور. مشخصات نشر : قم : عطر عترت، ۱۳۸۵ اللهم صلی علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 💠کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت326 آخر شب بعد از رفتن مهمانها سعیده و اسرا باز هم در مورد کادویی که اسرا به کمیل داده بود حرف می‌زدند. برای این که سر به سر اسرا بگذارم گفتم: –حالا بعد عمری یه کادو به یکی دادیا، چقدر حرفش رو میزنی. اسرا با ناراحتی گفت: –آخه میدونی چی شده، با سعیده داشتیم حساب می‌کردیم اگر تورم همینجوری ادامه پیدا کنه تا سال دیگه نیم سکه‌ایی که به شوهرت دادم قیمتش دو برابر میشه. به همون اندازه لب تاب هم گرون میشه. –واقعا نشستید حساب کردید؟ اینجوری که شما حساب کردید اقتصاد مملکت نابوده. سعیده گفت: –اتفاقا مسعود هم همین رو گفت. راحیل اوضاع رو نمی‌بینی؟ بیچاره این قشر کارگر با این تورم چیکار می‌کنن؟ ابروهایم را بالا دادم. –اون بچه هم از اقتصاد سر درمیاره، اونوقت دولت ما هنوز اندر خم یک کوچه مونده. سعیده جان اون موقع که اشتباه رای دادی باید فکر این چیزا رو هم می‌کردی. الان مردم باید خودشون با هم دلی و اتحاد این اقتصاد رو بچرخونن وگرنه این دولت که کاری نمیکنه. مادر که از آشپزخانه صدایمان را می‌شنید گفت؛ –دولت ما اندر خم یک کوچه نیست راحیل جان. بهتر از هر کسی میدونه چیکار کنه تا مردم به ستوه بیان و فشار اقتصادی باعث بشه ارزشهایی که تا حالا به پاش موندن رو کنار بزارن. فقر چیز وحشتناکیه. اسرا گفت: –مامان قضیه مثل همون ضرب‌المثله که میگه فقر از در بیاد، ایمان از پنجره میره دیگه. گفتم: – اره. توی حدیثی هم به صراحت بیان شده که «كاد الفقر ان يكون كفراً»، یعنی: «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» پولدارا روز به روز پولدارتر میشن، فقیرا فقیرتر. سعیده لبش را گاز گرفت. –یعنی ما با یه رای احساسی و اشتباه این همه کار انجام دادیم؟ وای خدایا اصلا اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودم. راحیل باور کن اون سلبریتیه دکترا داشت، یعنی این چیزایی که شماها میگید رو نمی‌دونسته؟ متاسف نگاهش کردم. –دکترا داشتن دلیل بر بصیرت داشتن نیست. بعضی از استادای ما هم توی دانشگاه تحصیلات بالایی داشتن ولی متاسفانه مثل همون سلبریتیه فکر می‌کردن. زمان انتخابات همش توی دانشگاه ما جنگ و جدل بود و استادای ما از تفکرات دانشجوهایی حمایت می‌کردند که مثل همون سلبریتیه فکر می‌کردند. من مخالف آزادی اندیشه نیستم، مخالف اندیشه‌ایی هستم که گاهی با تعالیم دینی و ارزشیمون مغایرت داره. متاسفانه از این مدل ادما تو جامعه زیاد داریم. که دنباله روهای چشم و گوش بسته‌ی زیادی هم دارن. سعیده ای کاش اون موقع به جای پیروی کورکورانه یه کم تحقیق می‌کردی. اگر تحقیق می‌کردی و باز هم اشتباه رای می‌دادی حداقل عذاب وجدان نداشتی، توجیهی داشتی که خب من عقلم بیشتر قد نداد. ولی حالا... سعیده گفت: –کاش منم مثل رویا دوستم اصلا رای نمی‌دادم. حداقل الان عذاب وجدان نداشتم. اسرا پوزخندی زد و گفت: –اون که کارش بدتره. باز به مسئولیت پذیری تو. همان لحظه صدای زنگ موبایلم باعث شد که بحث را رها کنم. کمیل بود. –ببخشید که مزاحم شدم. موبایلم رو پیدا نمی‌کنم گفتم بپرسم ببینم اونجا جا نمونده. خواب که نبودید؟ –نه، داشتیم بحث سیاسی می‌کردیم. –چطور؟ همانطور که می‌گشتم گفتم: –در مورد همین وضع مملکت حرف میزدیم. دولتی که این وضع فلاکت بار رو بوجود آورده. کمیل آهی کشید و گفت: –چیکار میشه کرد، متاسفانه همه توی یه کشتی هستیم. هر کار اشتباهی که از هر کدوم از ما سر بزنه روی همه تاثیر میزاره و باعث غرق شدن این کشتی میشه. در حالی که زیر و روی وسایل سفره عقد را نگاه می‌کردم گفتم: –یه عده ساده لوح فکر می‌کنن با سوراخ کردن این کشتی میتونن خودشون رو با قایقهای بیگانه نجات بدن. –ولی تنها راه نجات حفظ این کشتی و عبور دادن اون از امواج و تلاطم های دریاست و رسوندنش به ساحل ظهوره. متاسفانه بعضیها هدف رو گم کردن و با اختلاف افکنی باعث دو قطبی شدن جامعه شدن. نمی‌دونم کی می‌خوان بفهمن که اگر همه‌ی مسافرهای کشتی گوش به فرمان ناخدای کشتی باشن که راه رو خوب می‌شناسه، قطعا به اهدافشون میرسن. همانطور که کمد مادر را وارسی می‌کردم به حرفهایش هم دل سپرده بودم. –پیدا نشد؟ –فعلا نه، کاش منم مثل شما می‌تونستم حرف بزنم. چقدر تمثیلهاتون منطقی و به جا هست. من گاهی برای توضیح دادن حرفهام تند و حرصی صحبت می‌کنم. شما نسبت به من آرامش بیشتری دارید. کمیل خندید. –شما که منبع آرامشید بخصوص برای من. بعد انگار که می‌خواست حرف را عوض کند ادامه داد: –راستی فردا راس ساعت هفت میام دنبالتون. الانم زودتر بخوابید تا فردا خواب نمونید. من کارمندای خواب آلوم رو توبیخ می‌کنما. خب مثل این که گوشیم اونجا نیست. –اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم. چرا روی سایلنت گذاشتینش؟ –یه مزاحم داشتم مجبور شدم. قلبم ریخت و گفتم: –به جز فریدون کی جرات داره مزاحم شما بشه؟ 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت327 یک هفته‌ایی از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساعت هفت کمیل بیاید و با هم به محل کارمان برویم. ساعتم را نگاه کردم پنج دقیقه ایی تا هفت مانده بود. پیراهنی را که در این یک هفته برای کمیل دوخته بودم را داخل کیسه ی هدیه‌ی دسته دار زیبایی گذاشتم. پیراهن پاره‌ی کمیل را به سوگند داده بودم تا شبیه همان رنگ و طرح پارچه‌ایی برایم بخرد. البته پارچه‌ایی که سوگند خریده بود کمی رنگش فرق داشت. نتوانسته بود مثل آن گیر بیاورد. امروز می خواستم پیراهن را به کمیل بدهم و یک جورهایی هنرم را هم به رخش بکشم. نگران بودم که نکند فیت تنش نباشد، یا دوختم توی تنش ایرادی داشته باشه. چنددقیقه ایی جلوی درایستادم. از دوردیدم که لبخندبه لب پشت فرمون نشسته و چشم از من برنمیدارد. جلوی پایم ترمز کرد. همین که سوار ماشین شدم بعد از سلام واحوالپرسی، پرسید: –ازکی جلوی درمنتظرید؟ –سه چهاردقیقه ایی میشه. لبخندش محوشد. –دیگه جلوی درنیایید، من همین که رسیدم بهتون زنگ میزنم و میگم که پایین بیایید. –چرا؟ قیافه ی مهربانی به خودش گرفت. –نیا خانم، چون بادیگاردت بهت میگه. تعجب زده نگاهش کردم. انگار یک آن تصمیم گرفت صمیمیت بیشتری خرجم کند. –شمادیگه زیادی نگرانید. به طرفم چرخید و جزجزء صورتم را از نظر گذراند و بعد دستش را نزدیک صورتم آورد و چندتارمویی که ازکنار روسری‌ام بیرون امده بودند را با انگشت داخل فرستاد. –کار از محکم کاری عیب نمی کنه خانم خانما. چقدرم روسریت رو همیشه قشنگ می بندی. خیلی بهت میاد. حالا چرا مغنعه‌ی اداره رو نمی‌پوشی؟ نگاهم ازچشمهایش به روی یقه‌اش لغزید، قلبم یک آن غافلگیرشد، گرمای انگشتهای دستش باصورت یخ زده ام حس خوبی به من داد. ازکارش خجالت زده شدم و آرام گفتم: – گاهی می پوشم، ولی کلا مغنعه رو دوست ندارم. چهارسال دانشگاه درس خوندم، حتی یک روزم مغنعه نپوشیدم. سایه‌بان ماشین را پایین زدم تا روسری ام را مرتب کنم وباخودم زمزمه کردم. –موی کوتاه این دردسرهارم داره دیگه، مدام میان بیرون. همانطورکه ماشین را راه می انداخت گفت: –اصلا بهت نمیادموهات کوتاه باشن. آهی کشیدم و با حسرت گفتم: –خیلی بلندبود، کوتاهش کردم. –عه؟ چه کاری بود، آخه چرا؟ سرم را پایین انداختم. –یه وقتهایی لازمه دیگه، واسه رشد بهتر. مهربان تر از همیشه نگاهم کرد. –من که تا حالا بدون روسری ندیدمت، ولی کلا به نظرم موی کوتاه خیلی بهت بیاد. امروز کمیل چرا اینطوری حرف میزد؟ درست می‌گفت تو این مدت هر دفعه همدیگر را دیدیم حجاب داشتم. البته نه با چادر ولی روسری سرم بود. طوری که صدای همه درآمده بود و خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم. شاید کمیل به این نتیجه رسیده که رفتار خودش باعث می‌شود که من با او راحت نباشم. احتمالا امروز تصمیم دیگری برای رفتار با من گرفته بود. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت328 نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید: –موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدیم؟ دیگه باید همه نسبت ما رو بدونن. –نمی‌دونم هر جور خودتون صلاح میدونید. احتمالا این حرفتون ربطی به فریدون نداره؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: –بی‌ربطم نیست. دیروز پیام داده بود برگشته ایران. فهمیده شکایتت رو پس نگرفتی. وقتی نسبتمون رو بهش گفتم باور نکرد. گفت اینجوری میگم که با تو کاری نداشته باشه. فنی زاده گفت پیداش میکنه. نگران نباش حالا دیگه اون از ما می‌ترسه، چون اگه خودش رو نشون بده، به ضرر خودشه. –شما هر روز به هم پیام میدید؟ –بیشتر اون این کار رو می‌کنه. گاهی واقعا با حرفهاش اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه منم جوابش رو بدم و بترسونمش. از قنادی نزدیک شرکت یک جعبه شیرینی بزرگ خرید و روی صندلی عقب گذاشت و گفت: –تنها قنادیه که صبح خیلی زود مغازه‌اش رو باز میکنه. شیرینیهاشم حرف نداره. هدیه‌اش را آماده کردم و به محض سوار شدنش کیسه‌ی هدیه را مقابلش گرفتم. –بفرمایید. این مال شماست. خودم دوختمش، امیدوارم خوشتون بیاد. با لبخند گفت: –برای منه؟ –بله، ناقابله. هدیه را از دستم گرفت و گفت: –همین که شما افتخار میدی و هر روز با من همراه میشی خودش بزرگترین هدیس. حالا مناسبت این هدیه چیه؟ جلوی خنده‌ام را گرفتم و گفتم: –به مناسبت پاره شدن پیرهنتون. خندید. –اگه بدونم با پاره شدن پیرهنم بهم توجه می‌کنی، هر روز یه بهانه‌ایی جور می‌کنم و برات پیرهنم رو پاره می‌کنم. هر دو خندیدیم. موقع باز کردن کادو مدام تعریف و تمجید می‌کرد. –حداقل وقتی پوشیدید و اندازتون بود تعریف کنید. اینجوری بعدا باید همه‌ی تعریفاتون رو پس بگیرید. دستم را گرفت و روی چشم‌هایش گذاشت. –هر چه از دوست رسد نیکوست. دستهایی که به خاطر من این لباس رو دوخته باید روی چشم نگهشون داشت. ممنونم‌ عزیزم. قلبم خودش را به قفسه‌‌ی سینه‌ام ‌کوبید. صورتم داغ شد. –شرمندم نکنید، قابل دار نیست. هدیه را باز کرد و با تحسین گفت: –به‌به خانم هنرمند. چقدر رنگ قشنگی داره. این عالیه خانم. بعد نگاه عاشقا‌نه‌اش را به چشم‌هایم چسباند و گفت: –می دونی این یعنی چی؟ بالبخند نگاهش کردم. –نه. –یعنی من خوشبخت ترین آدم روی زمینم. لبخندم جمع شد، باورم نمیشد، کمیل چقدر راحت درمورد خوشبختی حرف میزد، چقدر خوشبختی را آسان گرفته بود. یعنی من می توانستم خوشبختش کنم؟ –چقدر به همه چی زیبا نگاه ‌می‌کنید... یه پیراهن دوختن کمترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم. او هم لبخندش جمع شد و چهره‌اش را غم گرفت. آهی کشید و گفت: –کوچکترین کارت برام دنیا می‌ارزه. چطوری برات بگم از روزهایی که بدون تو گذروندم. شبهایی رو که با رفتنت برام یلدا شدند. من الان قدرثانیه ثانیه‌ی لحظه هام رو با تومی دونم. راحیل تومعجزه ی زندگی منی، ازهمون اول هم مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی. محال بود خانواده‌ات با این طرز تفکر اجازه بدن تو بیای ومراقب ریحانه باشی، اونم یک سال و اندی. نگاهش را در چشمانم چرخاند. –واقعا مثل معنی اسمت حورالعینی برای من. سرم را پایین انداختم. –ولی معنی اسمم اینی که گفتیدنیست. –شما،هم، نامِ یکی از فرشته های خدایید. حورالعین هم یعنی فرشته. بعدپیراهن را روی صندلی عقب گذاشت و دوباره تشکرکرد. – رفتیم خونه می پوشم. مطمئنم خودش روفیت تنم میکنه، چون بادستهای تو دوخته شده. از تعبیرش خجالت کشیدم. راستی امروز با هم میریم خونه‌، هم ریحانه دلش برات تنگ شده، هم حاج خانم و حاج آقا ازم قول گرفتن که ببرمت. .ماشین را داخل پارکینگ شرکت برد و گفت: –فقط امروز رو من جلوتر میرم تو چند دقیقه بعد بیا. می ترسم همه پَس بیوفتن یهو ما رو با هم ببینن. به طرف آسانسور راه افتاد. گفتم: –پس من یه تلفن میزنم و بعد میام بالا. عه؟ شیرینی رونبردید. برگشت وگفت: –مگه برام حواس میزاری. جعبه شیرینی رابرداشت، پیراهن را هم گذاشت روی جعبه و گفت: –نمی تونم صبرکنم تاخونه، میرم بالا می پوشمش. از حرفش خوشحال شدم و گفتم: پس صبرکنید وقتی من امدم بپوشید، می‌خوام ببینم چطوریه توی تنتون. دستهایش را روی چشمش گذاشت و رفت. بعداز رفتنش همانطورکه شماره‌ی شقایق را می گرفتم به این فکرکردم که کمیل چقدر امروز یکی دیگر شده بود. یاد حرف آن روز مژگان افتادم که گفت، گاهی آدمها مهربانیهای خاصشان را نگه می دارند برای آدم‌های خاص زندگیشان. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت329 تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد. –به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمه‌ی "رحمانی" را با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن. –سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام. –وا! توی پارکینگ چیکارداری؟ مگه ماشین خریدی؟ –نه بابا، من اصلارانندگی بلدنیستم. مکثی کرد و گفت: –البته جدیدا یه چیزهایی شنیدم ولی باورم نشد. گفتم امروز که امدی از خودت بپرسم. –چی شنیدی؟ –این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که امدی اینجا دل بعضیها رو بردی. خندیدم و گفتم: –به من از این وصله‌ها نمی‌چسبه. امروز با شوهرم امدم. هینی کشید و گفت: –تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم؟ سرکاریه؟ –چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست. –عه؟ راحیل واقعا می‌گی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟ باخنده گفتم: –خودش امد بالا. کمی سکوت کرد و گفت: –اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاق تر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم می خواد شیرینیش روبهمون بده. بعد باافسوس ادامه داد: –اینم پرید رفت،اینم یکی رو، زیرسرداشته که کسی رومحل نمی داده. ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا. همینطورحرف میزد، بعد دوباره مکثی کردو پرسید: –راستی توچی گفتی؟ گفتی اقاتون می‌خواد بیاد بالا؟ شوهرت می خوادبیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی... حرفش را بریدم. –شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟ باصدای مضحکی گفت: –جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من ازاینجا در آسانسور رو می بینم کسی نیومد. توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش می خندیدم. –وا!شقایق الان ازجلوت رد شد. –نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستس. بعد خندید. –نکنه گیرکرده توی آسانسور، همین اول کاری بی شوهر شدی رفت. –زبونت رو گاز بگیر، خدانکنه. دیگر نمی توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. –واقعا که چقدرتوباهوشی، فقط ادعا داری... سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکرمی کند و تکه های جورچین یافته‌های ذهنش را کنار هم قرارمیدهد. –چقدر خنگی دختر. الان می‌خوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی. ناگهان فریاد زد. –راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی وتو...یعنی شمادوتا باهم... خندیدم. –باورم نمیشه راحیل، جون من راست می گی؟ راحیل می کشمت، این همه وقت من رو سر کارگذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا ازاول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی در موردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی. وای چه خبر داغی، الان اینجا رو می‌ترکونم. همان لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید: –شما راحیل خانم هستید؟ باتعجب گفتم: –بله. –ببخشید یه نفر بیرون باشما کار داره. با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم. –اونجا که کسی نیست. –چرا بیرون کنارخیابون هستن. بعدخودش جلو راه افتاد و من ‌هم بدون فکر دنبالش. شقایق هم از آنور خط، مدام خط ونشان برایم می کشید. –راحیل بیا بالا دیگه، توپارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من می دونم و تو. –باشه قطع کن. بعد اینکه تلفن را قطع کردم. موقعیتم را بهترسنجیدم کمی استرس گرفتم. باخودم گفتم بهتره "به کمیل اطلاع بدم." هما‌نطورکه شماره‌ی کمیل را می‌گرفتم وسرم در گوشی‌ام بود، بدنبال آن خانم ازپارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابان رسیدیم. گوشی را روی گوشم گذاشتم ومنتظر شدم. خانم رفت. همینطورکه باتعجب به رفتنش نگاه می کردم، یادم آمد که کمیل گفته بود فریدون برگشته. قصد برگشت کردم که بادیدن فریدون با آن لبخند دندان نمای چندشش خشکم زد. یک مردتنومند هم پشت سرش ایستاده بود، که قیافه‌ی خشن وترسناکی داشت، باسیبیلهایی که در اولین نگاه خیلی به چشم می‌آمد. صدای کمیل را از پشت خط شنیدم. –حورالعین من تشریف بیار دیگه... زبانم قفل شده بود، نمی توانستم حرف بزنم. فریدون جلوتر امد. –چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم. صدای فریادکمیل را شنیدم. –یاامام زمان، توکجایی راحیل؟ او جلو می‌آمد و من عقب عقب میرفتم. تک و توک رهگذر ها هم با تعجب از کنارمان رد می شدند. باخودم گفتم "تابهم نزدیکترنشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم باخودش آورده که من رو بدزدند. از این هر کاری برمیاد. " پابه فرارگذاشتم، همه ی قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. او هم دنبالم می‌آمد، –من که کاریت ندارم، چرا فرار می‌کنی؟ آنقدر نزدیکم شده بود که حرفهایش را واضح می‌شنیدم. فریاد زد: –تو که اینقدر می‌ترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟