#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_168
از ماشین که پیاده شدیم. گفتم:
ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن.
ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن.
کلید را مقابلش گرفتم.
– تو برو بالا...
ــ تو نمیای؟
ــ نه، میرم قدم بزنم.
ایستادو نگاهم کردو کلافه گفت:
– الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟
با حرص گفتم:
–تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ آرش من معذرت می خوام، مجبور شدم.
ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟
ــ نه، فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم.
مشکوت نگاهش کردم و گفتم:
ــ اونوقت دلیلش؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی.
ــ خب، بگو بدونم.
ــ قول میدی بین خودمون باشه.
قول که نه، ولی شایدسعی کنم.
لبخندی زد و گفت:
– بریم دیگه.
ــ کجا؟
ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادر زاده ات رحم کن.
(به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم:
–نگو، که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی.
حرفی نزد.
همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم:
–خب بگو دیگه.
مِنو مِنی کردو گفت:
–کیارش با یکی ارتباط داره. یه دوماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی.
باچشم های گرد شده گفتم:
ــ از کجا فهمیدی؟
ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
ــ از تو بعیده جاسوسی...تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم.
– گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید...
پرید وسط نطقم و گفت:
ــ بسه آرش، تحصیلکرده ها دل ندارند، آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی.
لیوان آبی برایش ریختم.
– معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده. –حالا مطمئنی؟
ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم.
ــ پس کجا بودی؟
اخمی کردو گفت:
–طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می کردم.
–متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید.
–دلم ازش شکسته.
فکری کردم و گفتم:
–میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید...
بغضی کردو گفت:
ــ نمی تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس...
ــ اصلا شاید اشتباه می کنی.
ــ رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بد اخلاق تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟
ــ اون که سفر کاریه، من توجریانم.
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
– حالا هرچی.
ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که...
ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟
–دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ایی جز راحیل نامزد می کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم.
ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم.
از حرفهایش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم، زیادهم احساس بدبختی نکند.
ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن.
دستش را ستون چانه اش کرد.
–بگو.
همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانهی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم.
هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد.
وقتی حرفهایم تمام شد، گفت:
–باور کردنش برام سخته.
ــ می تونی فردا که خودش امد ازش بپرسی.
غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش را بالا آوردو پرسید:
–واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟
ــ آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁