🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
#پارت26
از دستش آنقدر عصبانی بودم که میخواستم خفهاش کنم.
ولی با این حال خودم را کنترل کردم تا بیشتر از این آبرویم نرود.
آقای امیر زاده دستش را روی سینهی ستبرش کشید و رو به من گفت:
–خانم حصیری یه لحظه بیایید.
بعد خودش چند قدم آن طرفتر رفت و منتظر ایستاد.
با نگاهم برای ساره خط و نشان کشیدم و به دنبال امیر زاده رفتم.
سرش پایین بود، تا کنارش ایستادم ماسکش را پایین آورد و پچ پچ کنان گفت:
–خانم حصیری شما برید خونه، من خودم با این خانم حرف میزنم و موضوع رو حل میکنم. شما با اینجور آدمها دهن به دهن نشید بهتره.
بعضی از اینا ترفندشونه یه آدم متشخص پیدا میکنن برای این که آبروی طرف رو ببرن میگن...
حرفش را بریدم.
–نه آقای امیر زاده، اون راست میگه من بهش بدهکارم. راستش چون بهش گفتم کلا بدهیم یادم رفته، یه کم عصبانی شد.
اخم ریزی کرد.
–شما واقعا بهش بدهکارید؟
با سرم جواب مثبت دادم.
آنقدر تعجب کرد که صدایش کمی بالا رفت.
–آخه چرا؟ شما با این جور آدما چه بده بستونی دارید؟
ساره شنید و گفت:
–با چه جور آدمهایی، مگه من چمه؟ نون بازوم رو میخورم.
امیر زاده رو به ساره گفت:
–آره، ولی بازوی زور گویی،
–نخیر آقای محترم، من واسه این خانم کار کردم، نصف روز وقت گذاشتم الانم پولمو میخوام. شمام بهتره وقتی از چیزی خبر ندارید قضاوت نکنید.
با این حرفهای ساره تعجب امیر زاده هر لحظه بیشتر میشد و من خودم را سرزنش میکردم و به ساره لعنت میفرستادم.
از ساره پرسید:
–چه کاری؟
–این خانم میخواست بدونه شما...
فریاد زدم.
–ساره.
ساره پیروز مندانه نگاهم کرد.
–بریم کارت به کارت کنیم؟
بدون این که سرم را بلند کنم یا حرفی بزنم به طرف دستگاه ام تی ام راه افتادم.
صدای پاهای ساره را میشنیدم که پشت سرم میآید. ولی میدانستم که امیر زاده همانجا ایستاده و ما را نگاه میکند. سنگینی نگاهش مثل تیری پشتم را میسوزاند. خجالت کشیدم حتی از او خداحافظی کنم. روی نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم.
حتما حالا کلی سوال بی جواب در ذهنش نقش بسته و دنبال فرصتی است که از من بپرسد.
به دستگاه که رسیدم شماره کارت ساره را گرفتم و فوری پول را برایش واریز کردم و بعد هم بدونه خداحافظی به طرف ایستگاه مترو راه افتادم.
تقریبا به جز هزینهی رفت و آمد چیزی در کارتم باقی نماند.
لیلافتحیپور