✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
@montazeran1184
♥️««بهترین زیبایی ها»»♥️
🌹زیباترین کلام: #بسم_الله...
🌹زیباترین تکیه گاه: #خدا
🌹زیباترین دین: #اسلام
🌹زیباترین خانه: #کعبه
🌹زیباترین بانگ: #تکبیر
🌹زیباترین آواز: #اذان
🌹زیباترین ستون: #نماز
🌹زیباترین معجزه: #قرآن
🌹زیباترین سوره: #حمد
🌹زیباترین قلب: #یاسین
🌹زیباترین عروس: #الرحمن
🌹زیباترین محافظ: #آیةالکرسی
🌹زیباترین عمل: #عبادت
🌹زیباترین زیارت: #خانه_خدا
🌹زیباترین منزل: #بهشت
🌹زیباترین مهاجر: #هاجر
🌹زیباترین صابر: #ایوب_ع
🌹زیباترین معمار: #ابراهیم_ع
🌹زیباترین قربانی: #اسماعیل_ع
🌹زیباترین مولود: #عیسی_ع
🌹زیباترین جوان: #یوسف_ع
🌹زیباترین انسان: #پیامبراسلام
🌹زیباترین پارسا: #علی_ع
🌹زیباترین مادر: #زهرا_س
🌹زیباترین مظلوم: #امام_حسن_مجتبی_ع
🌹زیباترین شهید: #امام_حسین_ع
🌹زیباترین ساجد: #امام_سجاد_ع
🌹زیباترین عالم: #امام_محمدباقر_ع
🌹زیباترین استاد: #امام_صادق_ع
🌹زیباترین زندانی: #امام_کاظم_ع
🌹زیباترین غریب: #امام_رضا_ع
🌹زیباترین فرزند: #امام_جواد_ع
🌹زیباترین راهنما: #امام_هادی_ع
🌹زیباترین اسیر: #امام_حسن_عسکری_ع
🌹زیباترین منتقم: #امام_زمان_عج
🌹زیباترین عمو: #حضرت_عباس_ع
🌹زیباترین عمه: #حضرت_زینب_ع
🌹زیباترین سرباز: #علی_اکبر_ع
🌹زیباترین غنچه: #علی_اصغر_ع
🌹زیباترین شب سال: #شب_قدر
🌹زیباترین سفر: #حج
🌹زیباترین محل تولد: #کعبه
🌹زیباترین لباس: #احرام
🌹زیباترین ندا: #فطرت
🌹زیباترین سرانجام: #شهادت
🌹زیباترین جنگ: #نفس_عماره
🌹زیباترین ناله: #نیایش
🌹زیباترین اشک: #اشک_از_توبه
🌹زیباترین حرف: #حق
🌹زیباترین حق: #گذشت
🌹زیباترین رحمت: #باران
🌹زیباترین سرمایه: #زمان
🌹زیباترین لحظه: #پیروزی
🌹زیباترین کلمه: #محبت
🌹زیباترین یادگاری: #نیکی
🌹زیباترین عهد: #وفا
🌹زیباترین دوست: #کتاب
🌹زیباترین کتاب: #قرآن
🌹زیباترین زینت: #ادب
🌹زیباترین روزهفته: #جمعه
🌹زیباترین خاک: #تربت_کربلا
🌹زیباترین ابزار: #قلم
🌹زیباترین روزسال: #مبعث
🌹 زیباترین بیابان: #عرفات
🌹 زیباترین مزار: #شش_گوشه
🌹زیباترین شعار: #صلوات
🌹زیباترین قبرستان: #بقیع
🌹زیباترین زمین: #کربلا
🌹زیباترین آرزو: #فرج_مهدی_عج
🌹زیباترین پایان: #التماس_دعا
@montazeran1184