eitaa logo
منتظران ظهور
62 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
166 ویدیو
59 فایل
🤲 اللّهمَ ارزُقنا شَهادَت فِی سَبیلِک 🤲 کپی آزاد☺️اگه یادت موند یه صلوات هم برای تعجیل در ظهور امام زمان (عج) بفرست ⛅ آغاز 💫👈 ۱۴۰۱/۰۸/۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۶ موندم چه جوابی بدم!! -نمیدونم... یه کاریش میکنم! بازم ممنون... خداحافظ! دا
-نه! -میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟ -چه فرقی داره! -ببینید... من میخوام کمکتون کنم! -هه پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه! -باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین، حتما الان خیلی نگرانن!! -نگران آبروشونن نه من! الان دیگه به خونمم تشنه ان!! -چرا؟؟ -چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد! -مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟ -مهم نیست...! -هست! بگید تا بتونم کمکتون کنم! دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم. ماشینو روشن کرد و راه افتاد....! بارون شدید و شدیدتر میشد! هوا به سمت گرگ و میشش میرفت... دلم داشت میترکید! باید چیکار میکردم...؟ دیگه نمیخواستم نفس بکشم... انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود! از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم. هنوز سرم درد میکرد. الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟ مهم نبود! حتی مهم نبود دارم کجا میرم...! پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم... -خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند! چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم! -اینجا کجاست؟؟ -جایی که میخواستید. یه جا که هیچکس نیست! فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید! -نگران نباشید، خونه ی خودمه!! با نفرت سرمو برگردوندم سمتش  و قبل از اینکه حرفی بزنم، دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم. -برید تو و درو از پشت قفل کنید! هیچکس نیست. هر کسی هم در زد درو باز نکنید. بازم گیج نگاهش کردم!! -البته یه اتاق کوچیکه، ولی تمیز و جمع و جوره! -پس خودتون...؟ -یه کاریش میکنم. بچه ها هستن... امشبو میرم پیششون... فقط درو به هیچ وجه باز نکنید! البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه! اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید. و یه برگه گرفت سمتم. برگه رو گرفتم و شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم... ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد! یه جوری بود!! -برید تو،هوا سرده. شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین! فقط تونستم یه کلمه بگم -ممنونم.... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم. به پشت سرم نگاه کردم، از تو ماشین داشت نگاهم میکرد! بارون شدید شده بود! با دست اشاره کرد که برو تو!! رفتم داخل خونه و درو بستم! یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود! درو باز کردم، دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو. همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم. دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن، یه یخچال، یه اجاق گاز، یه بخاری، چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود!! دوتا در هم کنار هم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن! چقدر با خونه ی ما فرق میکرد!! اون خونه بود یا این؟؟ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۷ -نه! -میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟ -چه فرقی داره! -ببینید... من میخوا
هرچی که بود آرامش عجیبی داشت ❣ با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣ بازم سرم گیج رفت ! دستمو گرفتم به دیوار ! ساعت روی دیوارو نگاه کردم حوالی ساعت نُه بود . رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود نشستم و تکیه دادم بهشون . کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون ! باید چیکار میکردم ؟ با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟ باید لباس میخریدم ... امّا ... با کدوم پول !!؟؟ میتونستم امشب همه چیو تموم کنم ... امّا ... برای اون.... راستی اون کیه ؟؟ اصلا من چرا بهش اعتماد کردم ؟؟ اون چرا به من اعتماد کرد ؟؟ منو آورد تو خونش ! من حتی اسمشم نمیدونستم !! هرکی بود انگار خیلی مهربون بود ! بالاخره اگر امشب کاری میکردم برای اون دردسر میشد ! یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن !! سرمو آوردم بالا یه آیینه کوچیک رو دیوار بود رفتم سمتش صورتمو نگاه کردم . نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن ! چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود . سرم هنوز گیج میرفت 😣 چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار و فقط گریه کردم ... انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم ... همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم  و سرمو گذاشتم رو زانوهام ! تو سَرم پر از فکر و خیال بود ... پر از تنهایی پر از بدبختی پر از نامردی ... نامردی !! هه ! یعنی الان مرجان کجاست ؟! پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟ 😏 نوری که تو چشمم افتاد باعث شد چشمامو باز کنم صبح شده بود !! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۸ هرچی که بود آرامش عجیبی داشت ❣ با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ..
حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده !!   چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم ! یاد اتفاقات دیروز افتادم . شکمم صدا داد تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم ! البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد 😣 ساعت هفت بود بلند شدم ، آبی به صورتم زدم و  رفتم سمت در ... یدفعه یاد اون افتادم شمارش هنوز تو جیبم بود ... باید حداقل یه تشکری ازش میکردم رفتم سمت تلفن امّا با فکر این که ممکنه خواب باشه ، دوباره برگشتم سمت در . یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون حتی کفش هم نداشتم !! همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم  البته دیگه هیچی مهم نیست ! در کوچه رو باز کردم . هنوز هوا سرد بود . یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم . یه نفس عمیق کشیدم و  خواستم برم بیرون که ... ماشینش روبه روی در پارک شده بود ! اولش مطمئن نبودم، با شک و دودلی رفتم جلو امّا با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود، مطمئن شدم ! هاج و واج نگاهش کردم ! یعنی از کِی اینجا بود ؟؟!! با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین ! - سلام! بیدار شدین؟؟ 😳 - سلام ! بله ! شما از کی اینجایید؟؟ - مهم نیست خوب خوابیدین؟ حالتون بهتره؟؟ - بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست ! رنگتون پریده ! فکر کنم سرما خوردین !! - نه نه!! چیزی نیست ! خوبم ! - باشه ... فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم ! - میرید؟؟ کجا؟؟ - مهم نیست ! ببخشید که مزاحمتون شدم ! خداحافظ !! چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد. - خانوم !!؟؟ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۹ حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده !!   چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم ! ی
برگشتم سمتش . نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده ! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما . نگاهش کردم ... بازم سرشو انداخت پایین - آخه با این لباسا کجا میخواید برید بعدم شما که جایی ... بی رمق نگاهش کردم - مهم نیست ...! یه کاریش میکنم! - چرا مهمه ! یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفاً ! کارتون دارم ! یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین . دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت . بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد نمیدونستم الان کجای تهرانم ! اصلاً این خیابونا برام آشنا نبود . فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون ! معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه . آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود ! یدفعه مخم سوت کشید ! فردا عید بود 😳 غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد ! - چندلحظه صبرکنید ، زود میام ! بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت !! عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت 🍲 ... - دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!! 😅 اما راستش نخواستم مزاحم بشم، گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین ! ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین ! اینو بخورین ، باز میرم میخرم ... ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه ! با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم . واقعا تو این سرما میچسبید . تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت ! با تعجب نگاهش کردم 😳 - من که دیگه میل ندارم ! دستتون درد نکنه ... واقعا خوشمزه بود ! - یه کاسه که چیزی نیست ☺️ آش خوبه بخورین یکم جون بگیرین . واقعاً هنوز سیر نشده بودم ! روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم !! 😅 کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری ، خوردم . بازم ماشینو روشن کرد و دور زد ، ولی سمت خونه نرفت . باورم نمیشد که یه روز اینقدر بیخیال  سوار ماشین یه غریبه بشم !! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۰ برگشتم سمتش . نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود
اصلاً چرا نمیذاشت برم ؟؟ چه فکری تو سرش بود !؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش اعتماد کرده بودم؟ سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی تو چهرش پیدا کنم !! ولی هیچی نبود ...! چهره ی جالبی داشت ! کاملا مردونه و موقر ! چشم و موهای مشکی  پوست سبزه و ... حدود دوسانت ریش و سبیل !! با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد ، امّا واقعا به قیافش میومد ! ترکیب چهرش دلنشین بود ...! هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه میکرد قیافش یجوری شد ! تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش !!! خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم . خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ، خشک کنه . همه جا خلوت خلوت بود ! شایدم همه دیشب مثل بارون  مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن... 😴 حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن ! خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم ... یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟! 😢 با صدای سرفه های اون ، به خودم اومدم !! - فکرکنم سرما خوردین ...! - به قول خودتون ، مهم نیست - چرا به من دروغ گفتین؟؟ - دروغ !!! چه دروغی؟؟ 😳 - دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون ! وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورینو!! - از کجا میدونین نرفتم؟؟ - از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین !! - خب آره ولی ... دروغ نگفتم ! رفتم امّا نشد برم تو ! در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته ! 😊 منم مجبور شدم برگردم ! - حوزه؟؟ 😳 حوزه کجاست ؟؟!! -‌ نمیدونین؟؟ 😊 - نه. نمیدونم ... شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد ...! لبخند زد و چیزی نگفت ! - خب میومدین خونه ! منم یه جایی میرفتم ! احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه انگار فقط میخواست وقت بگذرونه ! یه حس بدی بهم دست داد ... فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم !! - ممنون میشم نگه دارید. دیگه باید رفع زحمت کنم ! - ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید !! با تعجب نگاهش کردم - من از دیروز شما رو علاف خودم کردم ! - اینطور نیست ! من دیروز داشتم میومدم پیش شما ! چشمام گرد شد ! - پیش من؟ 😳 - بله 😊 - میشه یکم واضح حرف بزنید ، منم بفهمم چی به چیه ؟!! - خب ... راستش ... بنده تو اون بیمارستان ، به کسانی که نیاز به مشاوره دارن ، کمک میکنم ! مثل ... مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن ! با این حرفش به شدت عصبانی شدم - نگه دار 😠 با تعجب نگاهم کرد - چرا؟؟ 😳 - گفتم نگه دار 😡 من نیاز به مشاوره ندارم ! از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره ! چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم ، یکیشون دکتره ، یکیشون روانشناس !! 😡 - ولی من نه دکترم و نه روانشناس ! - چی؟؟ پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟ نکنه روانپزشکی ؟! - خیر 😊 - منو مسخره کردی؟؟ 😠 پس چی؟ دامپزشکی؟ 😒 سرشو برگردوند سمت خیابون ، معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم ! - چیز خنده داری گفتم؟؟ 😠 - نه ... اخه دامپزشک ...!! ببخشید معذرت میخوام ... و تو یه لحظه کاملا جدی شد ! 😕 - هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم ! من طلبه ام ! - ها؟؟ 😟 چی چی ای؟؟ 😕 آخوند؟؟ 😡😡 از عصبانیت میخواستم بترکم ... - نگه دار 😡 بهت میگم نگه دار 😡 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۱ اصلاً چرا نمیذاشت برم ؟؟ چه فکری تو سرش بود !؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش
داشتم داد و بیداد میکردم و سعی داشت آرومم کنه ! وقتی دید دستمو بردم سمت در ، سریع نگه داشت  از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم ! نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه ! پسره ی احمق 😡 من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم 😡 کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش 😠 از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم . چه خوب بود که خیابونا خلوت بود ...! وگرنه با این لباس مزخرف .... اه اه ... یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن !! 😖 یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی با یه روسری سفید بدقواره 😖 وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم 😩 انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک ! کلافه بودم حتی نمیدونستم اینجا کجاست !! فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلاً نزدیک خونمون نیست !! 😢 داغون داغون بودم ... هنوزم هوا سرد بود حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد ! بارون نم نم شروع به باریدن کرد ... ببار ... ببار ... شاید دل تو هم مثل دل من پره ! شاید تو هم هییییچ‌کسو نداری ...! ببار ... منم باهات همدردی میکنم ... و اولین قطره ی اشک امروزم رد گرمی روی صورتم انداخت ...! کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم ! امروز باید چیکار میکردم !؟ تا شب کجا میگذروندم ...؟! اونم تو این سرما ... اه 😣 مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟ پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟ هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید ... یاد اون شب افتادم ... کاش مرده بودم ... 😭 ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم ... پس چرا داشتم دست دست میکردم ؟!  اون موجود سیاه مثل یه کابوس هنوز جلو چشمام بود 😰 اون کی بود؟؟ چی بود؟؟ شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود . خمیازه کشیدم ! خوابم میومد ... اصلاً چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟ بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم ! یه اتاقک کوچولو تو پارک بود. رفتم جلو سر درش نوشته بود "نمازخانه" رفتم تو هیچکس نبود ! گرمتر از بیرون بود. رفتم پشت پرده اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران دراز کشیدم و چشمامو بستم ... خواب ، خیلی سریع منو با خودش برد ! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۲ داشتم داد و بیداد میکردم و سعی داشت آرومم کنه ! وقتی دید دستمو بردم سمت در
با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم . نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود . سرم همچنان گیج میرفت ! میدونستم خیلی ضعیف شدم . خبری از ساعت نداشتم . بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ، یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود  که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ، فهمیدم خواب رفته ! 🕒😴 برگشتم سر جام ! یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون ... سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم !! نمیدونم چقدر شد ! شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم 😣 یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و ... ؟؟!! دیگه حتی خوابمم نمیومد ‌! دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم ! اتاق خودم ....! آه ... 😢 کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!! اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟ چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم ... 😣 چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟! یا بهتره بگم از اول پوچ بود ... مثل زندگی همه ! پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟ نمیدونم ... نمیفهمم ... فردا عیده !! و من آواره ام ... دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم ! هیچی !! فکر و خیال داشت دیوونم میکرد ! کاش حداقل میدونستم ساعت چنده 😭 یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟ شاید آره ! اینجوری حداقل میدونم هیچ‌کسو ندارم ! هیچ‌کسم تو کارم دخالت نمیکنه ! اینکه کلاً کسی نباشه بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره !! سرم درد میکرد . از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالاً نزدیکای عصر باشه ! تاکی باید اینجا میموندم ؟! دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم ! رفتم سمت در این اطراف کسی نبود با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود ! به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم ... اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود ! - چیشده خوشگل خانوم؟ 😉 با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم 😰 - کسی اذیتت کرده؟ دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن !! 😥 - نترس عزیزم ... ما که کاریت نداریم 😈 - آره خوشگل خانوم ! فقط میخوایم کمکت کنیم 😜 با ترس یه قدم به عقب رفتم ... - آخ آخ صورتت چیشده؟؟ - بنظرمیرسه از جایی در رفتی !! بیمارستانی ، تیمارستانی ، نمیدونم ...! هر مقدار که عقب میرفتم ، میومدن جلو ! داشتم سکته میکردم 😭 -‌ زبونتو موش خورده؟؟ چرا ترسیدی؟؟ 😈 - فردا عیده حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه هم دوتا پسر به این آقایی 😆 تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم ! اونا هم با سرعت دنبالم میکردن ! دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام 😰 خیلی سریع میدویدن اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد 😭 نفس نفس میزدم و میدویدم امّا .... پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین 😰😭 تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن تمام وجودم از وحشت میلرزید ! - کجا داشتی میرفتی شیطون 😂 هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته ! اصلاً دختر مؤدبی نیستی ! - ولی سرعتت خوبه ها ! خودتم خوشگلی ! فقط حیف که لالی 😂 به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم. امّا هیچی نمیتونستم بگم !!! 😣 یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه .... قلبم میخواست از سینم بیرون بپره . هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم !! ترسیدن و اومدن سمتم. میخواستن جلوی دهنمو بگیرن 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۳ با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم . نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود .
امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭 بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !! همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭 باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود ! همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭 - دخترم اذیتت کردن؟؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم ! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم ... مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد - آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !! قیافتم که آشنا نیست فکرنکنم مال این محل باشی !! بلند شدم و نشستم سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم 😭 - ببینمت عزیزم ! دختر قشنگم ! نکنه از خونه فرار کردی ؟؟!! آخه اگر من نمیرسیدم که ... لا اله الا اللّه ... جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان ! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت ... ! ترسیدی حتماً؟؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم رنگ به روت نمونده !! - نه ... خواهش میکنم نرید 😭 من میترسم ... 😭 نشست کنارم - ببین عزیزم ! این کار که تو کردی اصلاً درست نیست ! حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن ! نگرانتن ! این بیرون خطرناکه باباجان ! یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه ! شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ... فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین ! - لا اله الا اللّه ... دخترجون اینجوری که نمیشه ! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس ! حداقل اونا بدنت دست خانوادت ! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم 😰 - نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن 😭 - خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر ... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ - یه کاریش میکنم دیگه ! یه جایی میرم ! همونجوری که دیشب ... دیشب !!! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۴ امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
✨️رسول اكرم صلى الله عليه و آله : لَيسَ مِن عَبدٍ يَظُنُّ بِاللّه خَيرا إلاّ كانَ عِندَ ظَنِّهِ بِهِ؛ بنده اى نيست كه به خداوند خوش گمان باشد مگر آن كه خداوند نيز طبق همان گمان با او رفتار كند. 📜تفسیر قمی ج 2 ، ص 265 - بحارالأنوار(ط-بیروت) ج 67، ص 384، ح 42 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿