eitaa logo
منتظران ظهور
62 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
166 ویدیو
59 فایل
🤲 اللّهمَ ارزُقنا شَهادَت فِی سَبیلِک 🤲 کپی آزاد☺️اگه یادت موند یه صلوات هم برای تعجیل در ظهور امام زمان (عج) بفرست ⛅ آغاز 💫👈 ۱۴۰۱/۰۸/۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
زنگ رمان 😍👇
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۵ - خیلی مسخره ای مرجان ... منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم !!! - خب بابا قهر
🚫 حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم .... یعنی چی ؟؟؟ یعنی همه چی کشک ؟؟ 😣 مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه ! هممون گرفتار یه معضلیم : ! سرم داشت میترکید ...  احساس میکردم هیچی نیستم ... احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید ... خدا .... گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده ...  اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل ‼️ اه ... بازم بدنم داغ شد ... داد میزدم ... سیگار میکشیدم قرص آرامبخش .... امّا هیچ کدوم آرومم نمیکرد . حتی جواب عرشیا رو هم نمیدادم . قرصا کم کم اثر میکرد ، احساس گیجی میکردم . رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم 💤 صبح با صدای گوشیم چشامو باز کردم . مرجان بود - چه عجب! جواب دادی ! از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی ! - سلام 😒 از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی ! - حدسم درست بود ! حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته! نه ؟ - اصلا حوصله ندارم مرجان 😒 - ترنم زنگ زدم بهت بگم زیادی به خودت سخت نگیر ! کمکت میکنم توهم مثل خودم کمتر عذاب بکشی 😉 - مرسی ... ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم ... بعدش هرکاری خواستی بکن ... - اینقدر سخت نگیر ترنم ... همین کارارو کردی که الان این شکلی شدی دیگه 😒 - مگه چه شکلی شدم ؟ - هیچی بابا ... 😅 زیاد به خودت فشار نیار . فعلا با عرشیا مشغول باش کم کم درستت میکنم خودم 😉 - باشه ، بای 👋 تا قطع کردم ، عرشیا زنگ زد . - الو ترنم 😠 - سلام - سلام و ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۶ 🚫 حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم .... یعنی چی ؟؟؟ یعنی همه چی کشک
کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی ؟؟ - حالم خوب نبود عرشیا ... معذرت میخوام ...  - همین؟؟ میدونی از دیروز چی کشیدم ...؟  تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی ... برای چی باهام اینجوری میکنی؟؟ 😡 - چته تو ؟؟؟ 😡 میگم حالم خوب نبود ... یادت رفته انگار که هروقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم 😠 برای چی هار شدی ؟؟؟  - ترنم ؟؟؟ داری با من حرف میزنیا ... 😢 ببخشید خب. مگه چی گفتم ...  تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم ... باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشه اگه آدرس خونتونو داشتم تا به حال هزار بار اومده بودم اونجا 😢 - پس چه بهتر که نداری ... همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود ؛ واسه چی باز ادامه میدی ؟ 😠 - ببخشید خانومم ... معذرت ... چرا حالت خوب نیست ؟ عرشیا فدات شه ... - لازم نکرده ... 😒 - ترنم 😭 بخدا دوستت دارم 😭 با من اینجوری نکن .... داشت گریه میکرد 😳 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۷ کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی ؟؟ - حالم خوب نبود عرشیا ... معذرت میخوام
یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود . زنگ خونه رو زدم و رفتم تو . - سلام عشق من ... خوش اومدی 😍 - سلام 😊 خونه خودته ؟؟ - نه پس خونه همسایمونه 😂 البته الان دیگه خونه شماست 😉 - بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی ؟؟ - نه ، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم 😘 - لوس ☺️ بغلم که میکرد ، یاد سعید میفتادم ... با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم ... شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود ، همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم 😒 مرجان راست میگفت ... هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم ، بیشتر باورش میکردم ... سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده ... ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم . یکم فاصله خونش با خونمون دور بود نمیخواستم فکر کنم ❌ میخواستم مغزم مشغول باشه آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا 🔊 داشتم نزدیک چهارراه میشدم ، کم مونده بود چراغ قرمز بشه سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒 اونم نه یه دقیقه ، دو دقیقه !! حدود هزار ثانیه 😠 کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم ... چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین ! سرمو بلند کردم و یه دختر ۱۶-۱۷ ساله رو پشت شیشه دیدم شیشه رو دادم پایین -بله؟ با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد ... - خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید 😢 از صبح دشت نکردم فقط یه دسته...  مات نگاش کردم ... با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم ، امّا انگار بار اولم بود که میدیدم !! - چند سالته ؟ - هیفده سالمه خانوم. خواهش میکنم 🙏 بخر بذار دست پر برم خونه وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم 😢 - خب کار نکن ! اون که خیلی بهتر از وضع الانته !! - نه ! آخه کار نکنم ، بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره 😰 بخر خانوم ... خواهش میکنم ... 😢 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۸ یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود . زنگ خونه رو زدم و
چقدر صورتش مظلوم بود ... - چنده ؟؟ - دسته ای پنج تومن ☹️ - چند دسته داری ؟؟ - ده تا ! - همشو بده ... دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش ... - خانوم این خیلیه ، یکیش کافیه ! - یکیشو بده بابات ، اون یکی هم برای خودت ... - خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی ... اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد ... ❗️ همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت ... هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه ... چشامو به آسمون دوختم ... با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز  و مامان بابای دکتر  و خونه آنچنانی  و ماشین مدل بالام امیدم به زندگی زیر صفره !! اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن ... چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن ؟؟ به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن ... این تقدیر ، تقدیر که میگن چیه ... مرجان راست میگه ... ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم ! 😒 اینهمه میدویم آخرش که چی ؟؟ به کجا برسیم ؟ به چی برسیم !؟ کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد ... دیگه از همه مسخره تر برام ، کارای مامان و بابا بود حرفاشون تلاششون که چی ؟ از چی میخوان فرار کنن ؟ هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم ... آخ سرم .... سرم ... سرم .... 😖 نه ... من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم ... 😭 من میخواستم آیندم روشن باشه ...  من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم ... پس برای چی ۴ زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟؟ برای چی اینهمه فن و هنر و ... داشتم منفجر میشدم ... سرم داشت گیج میرفت ... 😭 چراغ سبز شد ... با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم .... 😭 به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم ❗️ تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون . زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا ... مرجان با دیدنم رنگش پرید 😳   -چیشده ترنم !؟؟ 😨 -مرجان مشروب ... فقط مشروب ... 🍷🍷🍷 بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه ! - خوبی خوشگلم ؟ 💕 بهتر شدی ؟  - مرجان 😭 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۹ چقدر صورتش مظلوم بود ... - چنده ؟؟ - دسته ای پنج تومن ☹️ - چند دسته داری
- دیگه گریه نکن دیگه ... اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری ... حالا که خوردی ، باید خوب باشی 😉 باشه ؟ - از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم ... 😣 آخه مگه میشه ؟ اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت حالا توی بیشعور میگی همش کشک ؟؟؟ - چرا به من فحش میدی ؟ 😳 من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش ! - یعنی من اشتباه میکردم !؟ نه ... من نمیتونم ... من بی هدف نمیتونم نفس بکشم ... من مال تلاشم مال پیشرفتم ! - پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد ؟؟ خانومِ پیشرفت و ترقی ! 😏 یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چند سالتو به باد بدی ! الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار 😒 - اصلا تو دروغ میگی ! من بعد رفتن سعید اینجوری شدم ! ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره ! - زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه ، مفتم گرونه ! 😒 - به تو چه اصلا ؟ من باید برم ، دیرم شده ...  خداحافظی کردم و رفتم خونه بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا ، رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ... من باید این مسئله رو حل میکردم ...❗️ باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه من باید زندگیمو درست کنم ! حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم !🚫 برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد 🔥 من میگفتم با رفتن سعید له شدم اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم ‼️ نه ❗️ باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه 😠 امّا... حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده ⁉️ نه نه منم اشتباه میکنم ؛ باید بنویسم ... نوشتم و نوشتم و نوشتم ... فکر کردم و فکر کردم  و فکر کردم .....   🚬 سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم ! اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم ، فکرمیکنم حوالی ۱۴ سالگیم بود 👧 همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی 😕 بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 😐 و من تو دلم گفتم فقط همین ⁉ ️😐  اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم ! قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد ، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای 😒 بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن 😏 و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم !  کلاس رقص شنا زبان سازهای موسیقی فضای مجازی چت سعید و ... چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت !! 😔 من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم ... وگرنه از همون ۱۴ سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم .... 🚫 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۰ - دیگه گریه نکن دیگه ... اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری ..
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم، دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم . احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست 😭 به اجبار بلند شدم باید میرفتم دانشگاه  سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم ✅ کلاسام که تموم شد ، زنگ زدم به مرجان کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید ! - الو - الو مرجان خوابی هنوووووززز ؟؟؟ 😳 پاشو لنگ ظهره !!! - ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم. لطفاً ....  بای این همینجوریش تنبل بود ، دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود !! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۱ صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم، دلم میخواست زمین و زمان رو التم
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࢪفیق . . مۍدونۍ یعنۍچـۍ؟! یَعنۍ : بہ‌خیࢪگُذشت ! نَزدیك‌بود‌بِمیرھ !✋🏻💔' ✥『‌📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿』✥
✋🏼 -میگفت.. مادلمون‌روگره‌میزنیم‌به‌همه‌چیز، به‌این..به‌اون.. وقتی‌این‌واون‌میلرزه‌دلِ‌ماهم‌میلرزه.. دلمون‌روگره‌بزنیم‌به‌خدا که‌اگه‌همه‌عالم‌لرزید‌دلِ‌مانلرزه.. مثلِ‌دلِ‌امام‌حسین‌که‌توروز‌عاشورا‌ نلرزید🤍(: ✥『‌📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿』✥
ذِڪرروزچَہـٰارشَنبہ ‹..↓.. › ‹‹✨🤎یـٰاحَۍُّیـٰاقَیّوم 🤎✨›› معنی‌فارسی ˼..↓..˹ ‹‹⛓🍁اِۍزِندﻫ‌وپـٰاېَندﻫ🍁⛓›› ‹‹🌼💛موجب عزت دائمی می‌شود.🌼💛›› ✥『‌📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿』✥