#خاطرات_طنز_شهدا📚
🔴اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً 🤲😂
انا و جعلنایی شنیده بود اما نمی دانست این آیه است ، حدیث است یا چیز دیگر🧐
خود عبارات را هم معلوم بود تا آن روز جایی ندیده بود ؟ این قدر می دانسته که در خطوط مقدم بچه ها زیاد استفاده می کنند تا آن روز که از روی سادگی خودش یکی از برادران را پیدا می کند و می پرسد : شما ها وقتی با دشمن روبرو می شوید یا در تیر رس او قرار میگیرید چه می گوئید که کشته نمی شوید و توپ و تانک آنها در شما تاثیر نمی کند ؟ و او که آدمی تا این اندازه نا وارد هیچ وقت به پستش نخورده بود خیلی جدی می گوید : البته بیشتر به اخلاص بر می گردد و الا خود عبارات به تنهایی دردی را دوا نمی کند و وقتی او را سراپا گوش می یابد ادامه می دهد که اولا باید وضو داشته باشید ، ثانیا رو به قبله و آهسته بنحوی که کسی نفهمد بگویی ، « اللهم ارزقنا ترکشا ریزا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😂
طوری این کلمات را عربی و از مخرج ادا می کرد که او باورش می شود و با خودش میگوید اینها اگر آیه نباشد احتمالا حدیث است .اما آخرش که فارسی عربی می شود شک می کند و به او می گوید : اخوی غریب گیر آوردی😅
#شهدارایادکنیمباصلواتی🌷
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
#خاطرات_طنز_شهدا😁❤️
🔴القُم! القُم! بپرّ بالا
شلمچه بودیم!
آتشِ دشمن سنگین بود و همه جا تاریکِ تاریک. بچهها، همه کُپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.
دورِ شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:« الایرانی! الایرانی!» و بعد هر چه تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون میکردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند:« القُم! القُم، بپرّ بالا». صالح گفت:« ایرانیند! بازی درآوردهاند!»
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانهاش و گفت:«
اَلخَفه شُو! اَلیَد بالا!».
نفَس تو گلوهامون گیر کرد.😰
شیخ اکبر گفت:« نه! مثل اینکه راستی راستی عراقیند». خلیلیان گفت:« صداشون ایرانیه».
یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت: « رُوح !رُوح!« دیگری گفت:« اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعاً». خلیلیان گفت: « بچهها میخوان شهیدمون کنند» و بعد شهادتین و خوند🥺
دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ، ما رو زدن و هُلِمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا. همه گیج و منگ شده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد:«آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!» هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کُلاشو برداشت . رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم! حاجی گفت: « اونجا چیکار می کنید؟»گفت:« چند تا عراقیِ مزدُورو دستگیر کردیم»
و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن😅
مجموعهاکبرکاراتهموسسهمطافعشق📚
#شهدارایادکنیمباصلواتی🌷
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
#خاطرات_طنز_شهدا 📚
|ذکر جادویی✨😅|
بعد از عملیات بود.حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی.برنامه که تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند.
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود،حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم،همه رو به قبله بنشینند،سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».
همین کار را کردیم.پنج بار شده ده بار،پانزده بار،خبری نشد که نشد.یکی یکی سر از سجده برداشتیم،دیدیم مرغ از قفس پریده🕊😅
#شهید_حاج_صادق_آهنگران 🌱
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
#خاطرات_طنز_شهدا 😅 📚
🍗آبگوشت شیشه ای🍗
شلمچه بودیم!
بیسیم زدیم به حاجی که : « پس این غذا
چی شد؟» خندید و گفت: «کمکم آبگوشت
میرسه!» دلمون رو آب نمک زدیم برای یه
آبگوشت چرب و چیلی😋
که یکی از بچهها داد زد: « اومد! تویوتای قاسم
اومد!». خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد
و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم، زخم و زیلی
پیاده شد. ریختیم دورِش و پرسیدیم: «چی شده؟»
گفت: «تصادف کردهام🤕!».
- غذا کو ؟ گفت: « جلو ماشینه ».
درِ تویوتا رو، به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو
برداشتیم. نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین
و دور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم،😃🏃♂
که قاسم از کنار تانکر آب، داد زد: «نخورید!
نخورید! داخِلش خُورده شیشه است».
با خوش فکريِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه
قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم
خوشحال بودیم و میرفتیم طرف سنگر😍
که دوباره گفت: «نبَرید! نبَرید! نخورید!».
گفتیم: «صافشون کردیم». گفت: «خواستم
شیشه ها رو دربيارم، دستم خونی بود، چکید
داخلش». همه با هم گفتیم: اَه ه ه🥱!!
مُرده شُورِت رو ببرند! قاسم!» و بعد وِلو شدیم
روی زمین. احمد بسته ي نون، رو با سرعت آورد
و گفت : «تا برای نونها مشکلی پیش نیومده
بخورید!» بچه ها هم، مثل جنگ زده ها
حمله کردند به نون ها🙆♂🤦♂
#شهدارویادکنیمباصلوات🕊
°•°•°♡°•°•°
#خاطرات_طنز_شهدا😅📚
داشتم تو جبهه مصاحبه می گـرفتم
کنارم ایستاده بود که یهو یه خـمپاره
اومد و بوممم...🔥
نــــگاه کــــردم دیدم یه تـرکش بـهش
خـــورده و افتاده روی زمـین، دوربین
رو بـــرداشتم و رفتم سـراغش بـهش
گـــفتم توی این لـــــحظات آخـــــــر اگه
حــــــرف و صــــــــحبتی داری بــــــگو🥲
درحـــــالی که داشت شهادتین رو زیر
لـــب زمزمه می کرد گفت:من از امت
شــهید پرور ایران یه خـــواهش دارم:
اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید
جبهه خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت
رو جدا نکنید🥴
بهش گفتم: بابا این چه جـــمله ایه؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها 😟
یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه ی اصفهانیش گفت:
اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا ســــه
بار به من رب گوجه افتاده..😐🤦♂
شهدا رو یاد کنیم با صلوات🌹
°•°•°♡°•°•°
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡