۰۰🌱
ابراهيم را در محل همه ميشناختند
هر كسی با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش ميشد ...
هميشه خانه ابراهيم پُر از رفقا بود
بچههايی كه از جبهه می آمدند قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند ...
يك روز صبح امام جماعتِ مسجدِ محمديه (شـهدا) نيامده بود مردم به اصرار ، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نمـاز خواندند ... وقتی حاج آقا مطلع شد خيلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
#سلام_بر_ابراهیم📚
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
#سلام_بر_ابراهیم 🌻✨
"جعفر جون،نوبت ما هم میرسه😂"
•در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم و بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم،صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود و خيلي تعارف ميكرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت،كم نگذاشت و تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد.جعفر هم آنجا بود،بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا ميكرد و يكييكي آنها را ميآورد و ميگفت:"ابرام جون،ايشون خيلي دوست داشتن شما رو ببينن و..."ابراهيم هم كه خيلي خورده بود و به خاطر مجروحيت پاش درد ميكرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسي كنه.جعفر هم پشت سرشان آروم و بيصدا ميخنديد.😅
وقتي ابراهيم مينشست،جعفر ميرفت و نفر بعدي رو ميآورد و چندين بار اين كار رو تكرار كرد.ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت:"جعفر جون،نوبت ما هم ميرسه!"😉
شب وقتي ميخواستيم برگرديم ابراهيم سوار موتور من شد و گفت:"اكبر سريع حركت كن"،جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد،فاصله ما با جعفر زياد شده بود كه رسيديم به ايست و بازرسي من ايستادم.ابراهيم سريع گفت: برادر بيا اينجا،يكي از جوانهاي مسلح جلو اومد و ابراهيم ادامه داد:"دوست عزيز،بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچههاي سپاه هستن.يه موتور دنبال ما داره مياد كه...بعد كمي مكث كرد و گفت:من چيزي نگم بهتره فقط خيلي مواظب باشين.فكركنم مسلحه!و بعد هم گفت:"بااجازه"و حركت کردیم😂 حدود صدمتر جلوتر رفتم توي پيادهرو و ايستادم.دوتايي داشتيم ميخنديديم كه موتور جعفر رسيد،سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدن و ديگه هر چي ميگفت كسي اهميت نميداد🤦🏻♂تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و كلي معذرت خواهي كرد و به بچههاي گروهش گفت:"ايشون،حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن".بچههاي اون گروه،با خجالت از ايشون معذرت خواهي كردن و جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود،بدون اينكه حرفي بزنه اسلحهاش رو تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.كمي جلوتر كه اومد با تعجب ابراهيم رو ديد كه در پياده رو ايستاده و شديد ميخنده.تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن😁ابراهيم جلو اومد،جعفر رو بغل كرد و بوسيد.اخماي جعفر بازشد و او هم خندهاش گرفت و با خنده همه چيز تمام شد😌🌸
#شهید_ابراهیم_هادی 🦋🌱
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
.
ابراهیم همیشه میگفت:
مال حرام زندگی را به آتش می کشد🔥
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم.
صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از
پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر
او را برداشته و در حال فرار بود!🏃♂
بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم
دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور
زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!😵💫
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون
جاری شد. چــهره زرد دزد پر از تــــرس بــــود و
اضـــطراب. درد مــی کشید که ابــراهیم رسید.
موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع
سوار شو!🏍
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را
پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد!
بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟
آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. بعد
به حرف آمد: همه این ها را می دانم.بیکارم،
زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور
شدم.😢
ابـــراهیم رفت پــــیش یـــکی از نــــــمازگزارها،
با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت:
خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد.
از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از
خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به
دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به
آتش می کشد🔥
پول حلال کم هم باشد برکت دارد.😉
#سلام_بر_ابراهیم📚
.#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡