eitaa logo
منتظࢪان‌ظھوࢪ🇮🇷
590 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
چشم بگردان و ببین زین هستی چه میماند برایت جز خدا ، یاد خدا ، ذکر خدا …📿🌱 اگر اشتباهی دیدید بذارید به پای خودمون نه دینمون!
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️اخوی عطر بزن !! 🥸 شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل 📖 چراغارو خاموش کردند 👀 مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت.. یه دفعه اومد! 🍃 گفت اخوی بفرما .. 💁🏻‍♂ عطر بزن ...ثواب داره _ اخه الان وقتشه؟ 😒 +بزن اخوی ..بو بد میدی ..🙊 امام زمان نمیاد تو مجلسمونا ! بزن به صورتت کلی هم ثواب داره .. بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود .. 😐🖋 بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. 😂👻
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - داشتم تو جبهہ مصاحبہ مے گرفتم ڪنارم ایستادہ بود ڪہ یهو یہ خمپارہ اومد و بوممم... نگاہ ڪردم دیدم یہ ترڪش بهش خوردہ و افتادہ روے زمین😕😱 دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم توے این لحظات آخر اگہ حرف و صحبتے دارے بگو😍😭 در حالے ڪہ داشت شهادتین رو زیر لب زمزمہ مے ڪرد ، گفت : من از امت شهید پرور ایران یہ خواهش دارم : اونم اینڪہ وقتے ڪمپوت مے فرستید جبهہ... خواهشاً اون ڪاغذ روے ڪمپوت رو جدا نڪنید😢😁 بهش گفتم : بابا این چہ جملہ ایہ؟😳😅 قرارہ از تلویزیون پخش بشہ ها! یہ جملہ بهتر بگو برادر... با همون لهجہ ے اصفهانیش گفت : اخوے! آخہ نمے دونے ، تا حالا سہ بار بہ من رب گوجہ فرنگی افتاده😐 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡ ›
وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه😒مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید😩:« ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!...»🙁 حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود.👀 عباس یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.🚶‍♂💦همه تعجب کردن.😳 عباس وضوگرفت و رفت به چادر.🚶‍♂ دل فرمانده لرزید.💔 فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.📿 آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می کردن به سمت چادر رفت. اما وقتی چادر رو کنار زد، دید👀 که عباس دراز کشیده و خوابیده،😴 تعجب کرد😳، صداش کرد: «هی عباس … خوابیدی؟😐 پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔 عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش رو بگیرم!»😶 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت🙄: «حال کی یو؟» عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده🔥از جا جهید و نعره زد😲: «حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟😕 چند ماهه نماز شب می خونم و دعا می کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم.😣 حالا که موقعش رسیده حالم ومی گیره و جا می مونم.😓 منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم.😴 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد.😯😅 بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شون روگرفته بودن و سرخ و سفید می شدن.🤭😆 و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی.😁😅 یا الله آماده شو بریم.»🙂😉 عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا.☺️😍 الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»🙃 بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😁
🌸 نماز جماعت نماز جماعت بود و حاج اقا حمد و سوره می‌خواند ، یکی از بچه های طناز گردان از روبرو آمد و بلند گفت حاج آقا دمت گرم یه حمد و سوره ما را مهمان کن و رفت دستشوئی حاج آقا که در رکوع بود ، رکوع را طولانی کرد طرف از دستشویی آمد بیرون و به ارامی مشغول وضو گرفتن شد و ما کماکان در رکوع منتظر بعد وضو رفت اخر صف نماز ، صدای تکبیر الاحرام گفتنش را شنیدیم که پس از آن بسم الله الرحمان الرحیم بلندی که گفت سوره حمد را شروع کرد (نماز را فرادا خواند ) نماز که تمام شد حاج آقا را مهمان کردیم به جشن پتو 😁✌️ اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟ 😍🌱🤍
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی ؟ گفت : بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر!! گفت : جدی میگی آقا مهدی! گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!! اون بنده خدا هم خوشحال😃 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂 پرسیده بود : چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من! بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂 ⁩⁩⃟🇮🇷 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡