eitaa logo
مُنتَظِــرانِ ظُهور -۳۱۳-
1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
23 فایل
🌱✨«السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ»✨🌱 تعجیل در فرج آقاصاحب الزمان‌صلوات #اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج #کپی_آزاد به شرط صلوات 🔒 ◗ٺأسـيس‌ڪــانال 1402/12/8 پایان=ظهور آقا امام زمان (عج) ان شاء الله 🤍 لینک کانال👇 @montazeranezohorrr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 یه لحظه صدای حدیث پیچید تو سرم ..میشه یکی از دلایلت رو ذکر کنی؟.. من واقعا توی انتخاب خیلی سخت گیر بودم . حتی تو انتخاب لباس. چه برسه همدم و همسر . و هیچوقت هم فکر نمیکردم که بشه کسی رو درحدی دوست داشت که ازش خسته نشد. من خیلی زود از بقیه خسته میشدم. اونجا نشستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و یه لحظه مادربزرگم یادم اومد که روزای اخر مرگش بهم گفته بود که باید باهم بریم مشهد . مامانبزرگم وقتی من چهارده سالم بود توی خونه ما فوت کرد ومن تو باشگاه بودم . وقتی دختر خالم یاس اومد دنبالم تعجب کردم که این اینجا چیکار میکنه . چشاش کاملا قرمز بود و من میدونستم چی شده . اومد و تو چشام خیره شد ، منم وسایلامو بداشتم و دستشو گرفتم و گفتم عیبی نداره بیا بریم و بعد دوییدیم سمت ماشین و رفتیم خونه . میدونستم مامانجون رفته چون وقتی از خونه میومدم بیرون که برم باشگاه مامان تو اتاق خالی داداش نشسته بودو داشت میزد رو پاهاش و گریه میکرد،اون موقع ها داداش تازه رفته بود دانشگاه. همون روز از صبحشم دکتر گفته بود که دیگه چشماش نمیبینه. مامانجون سرطان داشت و تا آخرین لحظه هم قبول نکرد بره بیمارستان . مامانمم برای اینکه شاغل بود مامانبزرگ رو تو خونه ی ما نگه میداشت و سه تا دایی ام بی شعور تر از این حرفا بودن که مامانبزرگمو نگه دارن. خالمم بعضی وقتا سر میزد . یه چند ماهی بود که خانوادگی در عذاب بودیم . چون مامانجون داشت هرروز مثل شمع اب میشد . اونم جلوی چشامون و کاری ازمون بر نمیومد. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://harfeto.timefriend.net/17204442876643 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @montazeranezohorrr
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 فقط با خشم بهم نگاه کرد. قدمی جلو رفتم و با صدای اروم و خونسردی گفتم: - ببین اقاخان!شاید برای همه خان باشی!اما برای من نیستی!منم مثل خودتم زرنگم اما مثل خودت بد ذات نیستم فکر نکن می تونی سر منو زیر اب کنی!. پوزخندی به چهره از خشم قرمز شده اش زدم و کنار رایان وایسادم که با چشمای نگران ش نگاهم می کرد. با صدای بلند گفت: - ما می ریم اماده بشیم تا موقعه اومدن مهمون ها. با هم سمت پله ها رفتیم و یه راست توی اتاق رایان. درو بست و نگران گفت: - کار اقاخان بود اره؟ روی تخت نشستم و گفتم: - اره گفت خلاص ام کنن. زهرخندی زدم و گفتم: - چقدر از من بدش میاد که حکم خلاص کردن م رو هم صادر کرد. رایان نشست اون ور تخت و گفت: - واقعا گفت خلاص ت کنن؟ سری تکون دادم و گفتم: - خیلی ها زور شون به من نمی رسه و گرنه تاحالا صد بار خلاص م کرده بودن. بلند شدم و لبه بالکن رفتم رایان هم پشت سرم اومد میله های بالکن و توی دستم فشردم و گفتم: - خیلی ها از من متنفرن می دونی چرا؟ رایان سکوت کرد و کنارم وایساد. بیشتر میله رو توی دستم فشردم تا بلکه خشمم رو روی اون خالی کنم و گفتم: - چون دخترم! اخه مگه دختر بودن جرمه؟خیلی از این فامیل پیش دکتر رفتن دارو خوردن بچه هاشون پسر باشه دختر هاشونو سقط کردن!منم اشتباهی گفتن پسرم اگه می دونستن دخترم سقط ام می کردن!چرا؟چون اگه یه زن دختر بیاره ننگه!عیبه!مضحکه می شه مسخره می شه کسی بهش احترام نمی زاره! سر خوردم روی زمین نشستم و به میله های سرد بالکن تکیه دادم و گفتم: - دوم برای اینکه خودمو از پلیدی ها حفظ کردم!با پسرای فامیل دوست نشدم!و اونا از من متنفرن و دوست دارن یه طوری منو پایین بکشن اسیب بهم بزنن بکشنم!چون فقط به سینه اشون دست رد زدم. رایان رو به روم نشست سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم و گفتم: - من و فقط خدا دوست داره که تا الان هیچکس نتونسته بکشتم! نگاهی به حیاط عمارت انداختم که هر لحضه یه ماشین وارد ش می شد. بلند شدم و گفتم: - بهتره بریم امشب یکی از بهترین شب هاست. رایان کمی به زمین زل زد و بعد سری تکون داد و بلند شد. https://harfeto.timefriend.net/17204442876643 نظراتتون رو بگید @montazeranezohorrr
میدونستم اگه بذارم، تا صبح نفرینم میکنه به خاطر همین گفتم: -مانی از جلو چشمام دور شو. مانیم دستشو به عالمت باشه جلو صورتم تکون داد و گفت: باشه. و بعد هم، پاشد رفت. اوف خدایا! امروز آبرو نذاشت برام. کاش میزدمش که دلم خنک شه. *** /فاطمه/ کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم ستون های این جاده را ما به شوق حرم میشما . . . وای ونوس از دست تو. نه به اون آهنگ پلنگ صورتیت، نه به این! اه مسخره. پا شدم و ساعتو نگاه کردم. ساعت دوازده بود. بعد از شستن دست و صورتم، رفتم تا صبحونه که چه عرض کنم ناهار بخورم. نمازمو خوندمو یکم خودمو سرگرم کردم که ساعت دو شد. خیلی مشتاق بودم برم و شهبانو خانمو ببینم. رفتم تو اتاقمو حاضر شدم. بعد از خداحافظی از مامان و بابا، بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم. فکرم خیلی مشغول بود. میترسیدم پسره دور از چشم بابا، باهام بد رفتاری کنه. تو همین فکرا بودم که با صدای راننده از فکر اومدم بیرون: اننده – خانم رسیدیم. -چقدر شد؟ راننده - قابلی نداره. -خواهش میکنم. راننده – نه هزار تومن. پولو دادمو پیاده شدم. همینجور که جلو میرفتم، استرسم هم، بیشتر میشد. زنگو زدم که درو برام باز کردن. رفتم تو و با همون پسره سر سنگین سالم کردم. -ببخشین...اتاق شهبانو خانم کجاست؟ فرهاد: طبقه باال...اتاق دوم از راست. و بعدم یه خداحافظی سرسرکی کرد و از خونه، بیرون رفت. چقدر با شخصیت. منم به روی خودم نیاوردم و باال رفتم و اتاق رو پیدا کردم. در زدمو گفتم: -اجازه هست؟ هر چقدر صبر کردم کسی جواب نداد. دوباره در زدم: یکدفعه دیدم که صدای خنده میاد. سرمو بلند کردم که دیدم، فرهاد وایستاده اونجا و￾ببخشین...اجازه هست؟ از خنده داره جون میده. وا این چرا همچین میکنه؟ اصال این چه جوری اومد تو خونه؟ مگه نرفت بیرون؟ مگه من چیکار کردم؟ -ببخشین به چی میخندین https://daigo.ir/secret/6521132418 نظراتتون رو بگید
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 سه روز بعد پاسپورتم اومد که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود - سلام خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : سلام خیلی خوش اومدین بابا: سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین خانم موسوی: اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم - ببشخید زمان رفتن کی هست؟ خانم موسوی: آخر همین ماه ،تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون بابا: خدا خیرتون بده،خیلی ممنون - باشه پس منتظر میمونم بابا: نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم - چشم ، بفرمایید خانم موسوی: دستت درد نکنه خدا حافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوال پرسی کردن ،من آروم سلام کردم زمانی: سلام خانم موسوی: آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن،ایشون هم اسمشون افتاد با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم اه لعنت به من خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد - سلام مامان: سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟ - اره رفتم داخل اتاق زهرا داشت درس میخوند زهرا: سلام کربلایی خانم - سلام زهرا: باز چت شده ؟ - زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟ زهرا: نه جون مامان، مگه اسم اونم افتاده؟ - اره زهرا: خوب ،چرا تو ناراحتی؟ - هیچی بابا ،بیخیال زهرا: من که میگم همه اینا یه نشونه اس ،حالا تو باور نکن - تو منو کشتی با این نشونه هات