eitaa logo
مُنتَظِــرانِ ظُهور -۳۱۳-
1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
23 فایل
🌱✨«السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ»✨🌱 تعجیل در فرج آقاصاحب الزمان‌صلوات #اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج #کپی_آزاد به شرط صلوات 🔒 ◗ٺأسـيس‌ڪــانال 1402/12/8 پایان=ظهور آقا امام زمان (عج) ان شاء الله 🤍 لینک کانال👇 @montazeranezohorrr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 تابستون بود و ماهم همگی بیکار . البته من پرمشغله ترین بودم چون یه عالمه باشگاه داشتم که باید میرفتم.من کل هفته سرم شلوغ بود و همیشه ی خدا کار داشتم. یا داشتم پیش خوانی دوازدهمو میکردم، یاهم باشگاه بودم. من از سیزده سالگی باشگاه رو به صورت جدی شروع کردم و درحد تیم ملی پیش رفتم. خیلی بهش علاقه داشتم و تنها جایی بود که آرامش روحی داشتم. دو روز مونده بود به محرم که خانم نهری زنگ زد و گفت که به بچها بگم که برای آماده سازی هیئتِ پایگاه برای محرم بریم کمک. فرداش قرار بود همدیگه رو توی مدرسه ببینیم چون مراسم پایان سال تحصیلی بود. به همه اشون گفتم و همگی قبول کردن و قرار شد فردا شب یعنی چهارشنبه که هیئت بود زود تر بریم برای کمک کردن. . چهارشنبه شب شد و با بچها سر ساعت رفتیم هیئت. من هیئتمونو خیلی دوست داشتم چون علاوه براینکه حسینیه داشت ، فضای باز هم داشت که اونجا خیلی سرسبز بود و شبای احیا رو اونجا میگذروندیم. من اولش از طریق داداش امیر اینجا رو پیدا کردم مدرسه ای که من توش درس میخونم یه موسسه هست و دوتا دبیرستان دخترانه و دوتا دبیرستان پسرانه داره ،و هئیت عقیل بین دانش آموزای موسسه خیلی معروف بود. داداشم تو شعبه ی پسرانه ی مدرسه ی خودم درس خونده بود ، و با رفیقاش همیشه میومدن این هیئت. منم وقتی با بابا اینا میومدیم دنبالش دیده بودم اینجا رو. ولی داداش اوایل نمیزاشت برم اونجا ، چون اون با رفیقاش میرفت دوست نداشت دوستاش منو ببینن. ولی بعد اینکه رفت دانشگاه من اومدم پایگاه. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است https://harfeto.timefriend.net/17204442876643 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @montazeranezohorrr
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 بعد از مخالفت ما دیجی شروع کرد به خوندن ریشه و اجداد ایزد یار که روی تابلوی خیلی بزرگی روی دیوار سمت چپ عمارت نصب شده بود و حالا یکی از جاخالی های بعدی قرار بود اسم رایان به عنوان وارث و اسم من به عنوان همسر وارث حک بشه! توی این لباس پرنسسی داشتم می مردم و حس خفگی بهم دست می داد. صد شرف به لباس های لش و اسپرت و بگ و پسرونه ی خودم. وقتی دیجی اسم رایان رو به عنوان وارث و ام منو به عنوان همسرش خوند تبریک ها شروع شد . گروه گروه خاندان ها می یومدن کادو می دادن و تبریک می گفتن. من و رایان خیلی بی حس جواب شونو می دادیم . بیشتر پسر ها سمت من می یومدن و دخترا سمت رایان. که این موضوع هر دوی ما دو کلافه کرد. من که حوصله نگاه های هیز و حرف های پر چرب و خودشرین پسرا رو نداشتم و رایان هم شرمم ش می شد حتی به دخترا نگاه کنه چون اصلا لباس مناسبی نداشتن و رایان هم سر بلند نمی کرد طوری که گفتم حتما گردن ش ترک برداشته! هووف باید مردونه اش می کردیم. با فکر خودم خنده ام گرفت. بلاخره تمام شد و همزمان منو و رایان با هم نفس راحتی کشیدیم https://harfeto.timefriend.net/17204442876643 نظراتتون رو بگید @montazeranezohorrr
-شهبانو خانوم جون اجازه هست؟ یکم صبر کردمو دوباره گفتم: بعد با خنده درو باز کردمو تو اتاق رفتم. وقتی یکم با مامان حرف زدم، حس کردم در￾کسی خونه نیست؟ عرض همین چند ساعت روحیش خیلی بهتر شده چون یکسره میخندید. *** /فاطمه_دو ماه بعد/ محرم شده و ما هر روز یا تو مسجد یا خونه ی فامیالمون، دعوتیم. من عاشق این ماهم. محرم خیلی بهم آرامش میده. امروز میخواستیم، تو خونه ی مامان جون، حلیم درست کنیم. از همون حلیمایی که هر کس میخورد عاشقش میشد. در حال تدارک غذا بودیم که یادم اومد، امروز پیش شهبانو خانم نرفتم. از مامان اجازه گرفتم و بعد هم از همه خداحافظی کردم و گفتم که برمیگردم. سریع سوار تاکسی شدم و آدرسو بهش دادم. بعد از نیم ساعت، رسیدیم و کرایه رو حساب کردمو پیاده شدم. جلو رفتم و زنگ درو زدم که بعد از یک عالمه عالفی، باز شد. ولی وقتی تو خونه رفتم، از چیزی که دیدم، خشک شدم. شهبانو خانم با ویلچر به سختی اومده بود و درو برای من، باز کرده بود. پس اون پسرش کجاست؟ واقعا که. همونجوری تو فکر بودم که دیدم شهبانو خانم، دستشو تکون میده. تازه فهمیدم که خیلی تو فکر بودم. سریع رفتم جلو و بغلش کردم: -سالم شهبانو خانوم جون خوبین؟ از دیروز تا حاال کلی دلم براتون تنگ شده بودبعد هم از گونه اش بوسش کردم که باعث شد لبخند عمیقی بزنه. واقعا اونو مثل مامانم دوست داشتم. با هر زوری بود، تو اتاقش بردم و خالصه، انقدر باهاش حرف زدم که زمان از دستم، در رفت. اما وقتی ساعتو دیدم، جیغ خفه ای کشیدم که بنده خدا دو متر پرید باال و با نگرانی نگام کرد. فکر کنم خیلی ترسوندمش. به همین خاطر گفتم: اومدم به مامان زنگ بزنم که نگران نشه که دیدم گوشیم، خاموش شده. هول شدمو￾وای شهبانو خانم دیرم شد ساعت یازده نصفه شبه. سریع گفتم: از اتاق اومدم بیرون. تقریبا نصف پله ها رو تو تاریکی رفته بودم که دیدم یکی داره از￾شهبانو خانم من رفتم خداحافظ. پله ها میاد باال. رنگم پریده بود و نمیدونستم چیکار کنم. سعی کردم بدون توجه بهش برم پایین که اون نفر برام آشنا اومد. یه نگاه دیگه کردمو فهمیدم فرهاده ولی شب و من باید چه غلطی بکنم؟ همینجوری داشتم میرفتم پایین که االن نصف فرهاد گفت: تو کی هستی؟ وای همینو کم داشتم. سریع گفتم: تا اینو گفتم سریع اومد جلو و از دستام گرفت و منو چسبوند به دیوار. بوی الکل￾محمد زاده ام دیگه. برای مامانتون اومده بودم. دهنش تا صد فرسخی میرفت. حاال که فهمیده بودم مسته خیلی بد تر شده بود https://daigo.ir/secret/6521132418 نظراتتون رو بگید
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خاستگاری اصلا باورم نمیشد که جواد یه روز بیاد خاستگاری زهرا رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،یه چادر رنگی سرم کردم رفتم سمت آشپز خونه مامان: الهی قربونت برم ،انشاءالله خاستگاری خودت - زهرا خانم برو اماده شو الان آقا داماد میاد اشتباهی منو به جای تو قبول میکنه زهرا: بیخووود ،هر جوری هم باشم ،باید منو ببینه نه تو رو - میبینم که نیومده دلتو برده مامان: بس کنین الان میاناااا،زهرا مادر برو آماده شو زهرا رفت و منم رفتم داخل یه سینی چند تا استکان گذاشتم رفتم داخل پذیرایی چند دقیقه بعد زهرا اومد - به به عروس خانم ،حالا برو چند تا چایی امتحانی بیار ببینم بلدی یا نه زهرا: ععع ماماااان ببین نرگس ووو مامان: واااییی دیونه شدم از دست شما دوتااا بابا: نرگس بابا اذیت نکن خواهرت و - چشم صدای زنگ در اومد زهرا رفت تو آشپز خونه بابا در و باز کرد منم چادرمو مرتب کردم رفتم کنار در ایستادم خاله معصومه و اقا رضا و آقا جواد اومدن مامان: سلام خواهر خوش اومدین خاله: سلام ملیحه جان با خاله روبوسی کردم - سلام خاله جون خیلی خوش اومدین خاله: سلام نرگس جان خوبی؟ - مرسی اقا جواد هم اینقدر سر به زیر بود که صدای سلامشو هم نشنیدم جواد یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر از خودش هم داره ، فقط جواد مجرد بود همه شروع کردن به صحبت کردن انگار یادشون رفته واسه چی اومدن بیچاره زهرا حتمن داره حرص میخوره تو آشپز خونه یه دفعه گفتم - زهرا جان خواهری چایی بیار همه زدن زیر خنده آقا رضا: احسنت بر شما ،ما که به کلی همه چیو فراموش کرده بودیم زهرا چایی رو آورد و یه کم نشستن بعد به همراه اقا جواد رفتن داخل حیاط حرفاشونو بزنن چقدر خوشحال بودم که زهرا داره با کسی ازدواج میکنه که واقعن لیاقتشو داره بعد نیم ساعت زهرا و اقا جواد اومدن داخل ،لبخندی زدن منم از خوشحالی یه صلواتی فرستادمو و گفتم مبارکه