eitaa logo
منتظران
456 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
133 فایل
در این کانال کلیه مطالب یا آثاری که به نحوی دلها را متوجه حجت خدا امام زمان ارواحنافداه کند(بخصوص آثار گوناگون حجت‌الاسلام والمسلمین علیرضا نعمتی) ارائه میشود.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱بهش گفتند: برامون یه شعر می‌خونی؟ گفت: میشه دعای فرج بخونم؟ گفتند بخون و چقدر زیبا خوند! گفتند: بَه‌بَه چقدر زیبا خوندی! گفت: من روزی هزار بار دعای فرج می‌خونم! ازش پرسیدند: چرا هزار بار؟! گفت:اینقدر‌ می‌خونم‌ تا امام‌ زمان‌ ظهور کنه آخه میگن: اگه امام زمان ظهور کنه، شهدا هم باهاش میان شاید یه بار دیگه بابامو ببینم -فرزندشهیدمدافع‌حرم:) 🌻🌿💛 @mahdyar_59
شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات، زنده سرش را بریدند😭😭😭 عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن.. حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده! پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید… عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه… مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد… (یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این روایت زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات) شادی روح پاک  شهدا صلوات:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌟😔فقط بدونیم کیا رفتن وجان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم وامنیت داشته باشیم🌟😔
4.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیروزی معجزه وار در عملیات آزادسازی ارتفاعات «بازی سوار»، با عنایت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) ⛰ در عملیات مهم آزادسازی ارتفاعات استراتژیک «بازی دراز»، که نقشی کلیدی در تأمین امنیت مرزهای غربی کشور داشت، گروهی ۲۱۰ نفره از نیروهای خودی برای آزادسازی قله‌ی مهم ۱۱۰۰، در نظر گرفته شده بودند ولی تنها شش نفر از آنها توانستند خود را به ارتفاع مذکور برسانند‌. ❗️ این شش نفر، ناگهان مقابل خود گروهی ۳۰۰ نفره از سربازان ارتش بعث عراق را دیدند ... 🌟 محسن وِزوایی و پنج یارش با توکل به خدا و به گونه ای معجزه وار، آن ٣٠٠ نیروی ارتش بعث عراق را به اسارت گرفتند. ⭕️ در حین تخلیه‌ی اسرا، یکی از اسرا با اصرار تقاضای ملاقات با فرمانده نیروهای ایرانی را داشت. دوستان محسن، بخاطر مسائل امنیتی، شخصى غیر از او را به آن افسر بعثی به عنوان فرمانده خود معرفی کردند اما.... ‼️ اما او، ناباورانه و با قاطعیت گفت: 🔹 نه! فرمانده‌ی شما این نیست. ◽️ گفتند: 🔸 مگر تو فرمانده ما را دیده ای؟ ▫️ گفت: 🔹«آری! او در هنگام یورش شما به ما، سوار بر اسب سفید بود و ما هر چه به طرفش تیراندازی و شلیک کردیم به او کارگر نمی شد. لذا من او را می‌خواهم ببینم.» 🕯 وزوایی که در آن جمع بود به ناگاه زانوهایش سست شد و بر زمین نشست و ... 🌷این واقعه نخستین جلوه امدادی بود که در بدو جنگ اینگونه تجلی نموده بود. لذا در مصاحبه ای تلویزیونی به این واقعه به عنوان عنایت ائمه هدی (علیه السلام ) به رزمندگان اسلام اشاره شد. 🏷 (عجل الله تعالی فرجه) @p_Mahdavi
🔰 از امیر المومنین علیه السلام نقل شده است: به من گزارش رسيده است كه برخى از اين دشمنان به زنان مسلمان و زنان اهل كتاب - كه در پناه اسلام بوده‌اند - حمله كرده، زيورآلات آنها را گرفته‌اند و جز با گريه، زارى و التماس مردم، از اين كار دست برنمى‌داشته‌اند. سپس اين افراد با پيروزى و غنيمت‌هايى كه گرفتند، برگشتند. حتّى يكى از آنها هم مجروح نشد و خون هيچ يك ريخته نشد. اگر مرد مسلمانى پس از شنيدن اين خبر از شدّت ناراحتى بميرد، سرزنش نمى‌شود؛ بلكه به نظر من، شايسته است كه بميرد. شگفتا! به خدا سوگند! دل انسان آب مى‌شود، و انسان اندوهگين مى‌گردد از اين كه مى‌بيند اين باطل‌گرايان با هم اتّحاد دارند، ولى شما كه حق‌گرا هستيد، پراكنده مى‌شويد. چه‌قدر زشت كردار هستيد؟! نابود شويد! و مرگتان باد! كه هدف تيرها قرار گرفتيد و شما را مى‌كشند و اموالتان را مى‌برند، ولى خودتان نيز به اين كار راضى هستيد. به جنگ شما مى‌آيند و نمى‌جنگيد و خدا را معصيت مى‌كنند، شما راضى هستيد و جلوگيرى نمى‌كنيد. 📚الکافي ج ۵ میراث حدیث
🌹غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد. 🌷سردار مدافع حرم «حاج‌مهدی نیساری» که در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد!فردی بود که برای شناسایی پیکر «شهیدحججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت. 🌷ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید‌ محسن‌ حججی👉 بعد از شهادت حججی تا مدت‌ها، پیکر مطهرش در دست داعشی‌ها بود تا اینکه قرار شد حزب‌الله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب‌الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب‌الله را آزاد کند. به من گفتند: «می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟» می‌دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهم‌تر بود. قبول کردم. با یکی از بچه‌های سوری به‌نام حاج سعید از مقر حزب‌الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم. در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را می‌پایید. پیکری متلاشی و تکه‌تکه را نشانمان داد و گفت: «این همان جسدی است که دنبالش هستید!» میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: «من چه‌جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!» بی‌اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت، اسلحه‌اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: «پست‌فطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست‌هاش؟!» حاج‌سعید حرف‌هایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، می‌گفت: «این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.» دوباره فریاد زدم: «کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را این‌جور قطعه قطعه کنید؟!» داعشی به زبان آمد و گفت: «تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام و نه حتی کوچک‌ترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می‌زد!» هرچه می‌کردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: «ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.» اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت: «فقط همین‌جا.» نمی‌دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش می‌خواست فریبمان بدهد. در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم: «بی‌بی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.» یک‌باره چشمم افتاد به تکه‌استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به‌هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج‌سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حز‌الله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بی‌خبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب‌الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم. فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب‌الله، پیکر محسن را تحویل گرفته‌اند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی‌بی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمده‌اند. الان هم همین جا هستن، توی حرم.» من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می‌دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت: «از محسن خبر آوردی.» نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل داده‌اند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند؟ گفتم: «حاج‌آقا، پیکر محسن مقر حزب‌الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.» گفت: «قَسَمَت می‌دم به بی‌بی که بگو.» التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش را انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت: «من محسنم رو به این بی‌بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضی‌ام.» وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: «حاج‌آقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی‌اکبر علیه‌السلام اربا اربا کردن.» هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: «بی‌بی، این هدیه رو قبول کن.» ▫️هرگزشهدایی را که امنیت مان رامدیون شان هستیم،فراموش نکنیم.روحش شاد یادش گرامی. ۱۸مردادشهادت شهیدحججی
هدایت شده از جهاد تبیین ✌️
3.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ گوشه ای از جنایت گروهک های ضدانقلاب در غرب کشور👇 ◽️مادر شهیدابوالقاسم ملاحسینی‌ اردکانی: تا اومدم سرش رو بغل کنم نازش کنم سرش جدا شد و افتاد.. مادر شهید از خوابش میگوید که ابوالقاسم را می‌ بیند و دلداری اش میدهد و میگوید مادر سرم را که جدا کردند، دردی نداشت، کمتر از درد یک آمپول زدن... تولد: ۱۳۴۵/٣/١ اردکان شهادت: ۱۳۶۲/۷/۲۲ روستای نی‌ ریز سنندج، بر اثر شکنجه‌ توسط‌ گروهک ضد انقلاب‌ و‌ اصابت گلوله به‌ ناحیه‌ سر مزار: گلزار شهدای اردکان عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است... پ.ن: مسئولین این نظام آیا می دانید که باید پاسخگوی چنین مادرانی باشید که اینگونه فرزندانشان را در راه اسلام و انقلاب و نظام فدا کرده اند؟!! ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
88.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزه ای که در منزل اتفاق افتاده.. حتما ببینید السلام علیک یا ابا عبدالله 😭😭😭 ‎‎‌‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯ ‎
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
1.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواب عجیب مادربزرگ جهاد مغنیه!! !! با مادر شهیدان مغنیه در یک محله زندگی میکردیم روزهای اول بعد از شهادت جهاد بود یک روز صبح تماس گرفت گفت دیشب خواب جهاد رو دیدم خیلی خواب قشنگی بود بگو ابوعباس بیاد دوربین اش هم بیاره میخوام این خواب رو تعریف کنم تا همه بشنون و باقیات الصالحات باشه. خوابش در باب اهمیت نماز صبح بود ابوعباس هم بدون فوت وقت دوربینش رو برداشت و رفت این فیلم اون موقع خیلی در فضای مجازی دست به دست شد گفتم حیفه شاید هنوز کسی باشه که ندیده باشه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯