eitaa logo
منتظران
414 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
89 فایل
در این کانال کلیه مطالب یا آثاری که به نحوی دلها را متوجه حجت خدا امام زمان ارواحنافداه کند(بخصوص آثار گوناگون حجت‌الاسلام والمسلمین علیرضا نعمتی) ارائه میشود.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 گمشدهٔ بیابان‌ها 🌺 قطعه 5⃣ (ایشان هم) ارائه فرمود (یعنی راه را نشان داد) که از این راه.. جلوی ما دوتا کوه بود؛ فرمود: «تَمْشْون، مُسْتَقِیم تَعْبُِرُون أَلْجَبَلَیْن قُدَّامْکُمْ أَلْجَبَلِیْن یَظْهَرلَكُمْ جَبَلِیْن الآخَرِیْن؛ : باز دو کوه دیگر ظاهر می‌شود». تَعْبِرُون، از آن جَبَلِیْن آخَرِیْن هم تَعْبُرُون، «یِظْهَرْ لَکُمْ شَارِع؛ : راه پیدا می‌شود». «تَأَْخُذُون طَرَفِ الْیَسَار أَتَوَصِلُوا جَِرْیِه؛ فرمود که این دوتا کوه را که عبور کردید، دوتا کوه دیگر، وسط آن دوتا کوه را بگیرید و بروید، راه پیدا می‌شود. راه که پیدا شد، طرف چپ را بگیرید و بروید، جَرِیِه». «جَرِیِه» مرز مابین حجاز و عراق بود که ما می‌خواستیم برویم به بصره. بعد از «جریه» می‌رفت به جایی به نام «زبیر» به آن جا می‌رسیدیم. خلاصه راه را به ما گفت. 🌹نذرتان درست نیست 🌹 راه را که به نشان دادند بعد فرمودند: «أَلنذر الذی نَذَرْتم عَلَیْه لَیْسَ بِصَحِیحٍ؛ : نذری که کردید شما، آن نذرتان صحیح نیست». من عرض کردم: «إشْ مَوْلَانَا أَلنذر؟»؛ (نذرمان چه مشکلی دارد؟) فرمود: «نذْرُکُمْ مَرْجُوحَه لَئِن إِذَا أنْتُم نَذَرْتُم تُنْفِقُون فِی سَبِیلِ الله، إِذَا نَفَقتم مَعَکم فِی سَبِيلِ اللَّه.. أَرَادِیکُمْ فِی وَأَنْتُمْ تُرِیدُون بِالْعَرَاق أَرْبَعِین يَوْمُ زِیَارَةِ الْحُسَیْن وَ زِیَارَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ سَلَامُ‌الله‌عَلَیْه وَ زِیَارَةِ الْأَئِمَّه... المساری من وین. لَازِمْ تَسْئَلُون وَ سُؤَال حَرَام... فرمودند: «شما آن‌چه که همراهتان هست بنویسید و قیمت کنید بعد که رسیدید به وطنتان، به آن مقدار در راه خدا انفاق کنید ولی الآن نذر شما مرجوح است و رُجحان ندارد و اگر شما دادید در راه خدا، بعد خودتان معطل می‌مانید، باید فقیری کنید، سؤال(درخواست پول از دیگران) کنید. سؤال هم حرام است لذا خودتان بعد باید تکدّی کنید و تکدّی هم حرام است. فرمود: «صِیحَ رَفْقک؛ : رفقایت را صدا کن، سوار شوید بروید که الآن که راه بیفتید، اولِ مغرب، جَرِیِه هستید». من رفقا را صدا کردم. تا آن وقت آن‌ها جلوی ما بودند، توسل و گریه داشتند اما ما را نمی‌دیدند. ما رفقا را می‌دیدیم، رفقا ما را نمی‌دیدند. وقتی آقا فرمودند که صدایشان بزنید و اجازه صدا دادند، من صدا زدم و آن‌ها ما را دیدند و همه بلند شدند آمدند و سلام کردند، دست آقا را بوسیدند. بعد آقا فرمودند: سوار شوید. وقتی فرمودند: سوار شوید و راه همین است و شما راه می‌خواستید، من هم راه را به شما گفتم. ❤️ آقاجان شما را به این قرآن قسم... ❤️ حاج محمدی بود، شاه‌حسینی از همان رفقا، گفت: حاج آقا باز که راه بیفتیم، راه را گم می‌کنیم، دوباره ناله و گریه می‌کنیم و ماشین در شن‌ها فرو‌می‌رود. ‌[چون قبلش ماشین مرتب در شن‌ها فرومی‌رفت]. این راه، راه اساسی که نیست، بیا پول‌هایی که با ما هست و باید در راه خدا بدهیم، هر چه این آقای عرب خواست به او می‌دهیم و بعد بقیه‌اش را در راه خدا می‌دهیم. تا این آقا این حرف را گفت، دوباره آقا فرمودند: «جلوی من به همهٔ این‌ها بگو که نذری که کردید درست نیست». من به حاج محمد و بقیه گفتم: «آقا می‌فرمایند نذرتان مرجوح است و درست نیست و شما اگر در راه خدا دادید، خودتان با چی می‌خواهید بروید به کربلا و بعد برگردید به ایران؟ به فقیری می‌افتید، فقیری هم حرام است». ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeranmula
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 گمشدهٔ بیابان‌ها 🌺 قطعه 6⃣ یک قرآن کوچکی بغل من بود، به قلبم افتاد که عرب‌های حجاز به قرآن خیلی مؤمن هستند و عقیده دارند؛ حالا که ما می‌گوییم: پول بگیرد، می‌گوید که پول نمی‌خواهم. أَنَا أَدْرِی مَعَاکُمْ یکفیکم... ؛ : گفت که من می‌دانم پولی که با خودتان هست، برای شما بس است والاّ من هم هر چه می‌خواستید به شما پول می‌دادم. پول لازم ندارید و آن مقداری که دارید، برای شما کافی است. خب به پول نتوانستیم قانع کنیم؛ قسم دادم به قرآن کوچکی بغلم بود، قرآن را درآوردم به ایشان عرض کردم: أُقْسِمُک بِحَقِّ هَٰذَا الْقُرآنِ الْکَرِیم إلاّ تُوَدِّینِ بِالْجَرِیِه؛ : شما را به این قرآن قسم می‌دهم که ما را به جریه برسانید». بعد که قسم دادم، فرمودند: «إشْ تَحْلفْ بِالْقُرْآن؛ لاتحلف بالقرآن، مرحبا؛ (چرا به قرآن قسم میخوری، مرحبا، به قرآن قسم نخور) : مرحبا! حالا که به قرآن قسمم دادی، من می‌رسانم شما را». فرمود: «أَلْمُقَصِّر عَلِی‌أَصْغَر وَ مَحْمُود بِالْوَسَط... : مقصر علی‌اصغر است و محمود بنشیند پشت رُل، من هم می‌نشینم وسط، تو هم بنشین پهلوی من. به رفقا هم بگو زود سوار شوند». [و ما اصلاً نفهمیدیم که از کجا اسم این راننده را می‌داند که می‌فرماید: راننده، علی‌اصغر مقصر است، برود بنشیند داخل ماشین. دو تا راننده داشتیم، یکی اسمش علی‌اصغر بود یکی محمود بود]. ما به رفقا گفتیم سوار شدند و به علی اصغر هم گفتیم تو برو داخل ماشین و به محمود گفتیم بنشین پشت ماشین. محمود نشست پشت ماشین و من هم نشستم پهلوی آقا، آقا وسط نشسته بودند، به من فرمود: «قُلْ.. : بگو به این محمود، حرکت بده ماشین را و براند ماشین را». 🌹اصلا حواسمان نیست که بنزین نداریم🌹 به زبان عربی با من صحبت می‌کردند و من و بقیه رفقا اصلاً توجه به این نکردیم که یک قطره بنزین نداریم، ماشین ما یک قطره آب ندارد، چه‌طور ماشین را روشن کند و چه‌طور برود؟! هیچ فکر نکردیم. تا گفت: بگو روشن کند ماشین را تا راه بیفتیم، ما به محمود گفتیم، محمود سوئیچ را زد و ماشین روشن شد و راه افتاد. مرتب مثل برق، این ماشین می‌رفت، بدون این‌که ماشین تو شن فروبرود و روی خاک، خوب می‌رفت. ما هم نشستیم پهلویشان و رفتیم. از آن دوتا کوه عبور کردیم، وقتی به آن دوتا کوه دیگری که فرموده بودند، رسیدیم؛ فرمودند: گفتم برایتان دوتا کوه ظاهر می‌شود، ببینید آن دوتا کوه. گفتم: بله، درست است. فرمودند: بگو مستقیم از وسطِ این دوتا کوه برود. ما به این محمود گفتیم و رفت. _آقا فارسی صحبت نکردند؟ _نه فارسی صحبت نکردند. عربی با من صحبت کردند. _ممکن بود کسی شک کند؟. _بله. اما این‌که اسم من را می‌دانستند، به إسمه مرا صدا می‌کردند، راننده را به إسمه صدا می‌کردند، هر کسی را می‌خواستند به إسمه صدا می‌کردند. ما نفهمیدیم که از کجا این اسامی را می‌داند، این را نفهمیدیم. بعد رسیدیم وسط دو تا کوه. [این را هم یادم رفت بگویم که] شترها را هم همان‌جا خواباندند و خودشان با ما به تنهایی آمدند و یکی از عجایب همین بود که اگر این عرب بود؛ شتر را خیلی دوست دارد، بارش را و مال و ثروتش را دوست دارد، به امید چه کسی آن‌ها را تو بیابون گذاشت و آمد و آن‌ها را نیاورد؟! بعد من فهمیدم که آن‌ها هم شتر تصنعی (غیر طبیعی) بودند. ناقه‌ای(شتری) بودند از ناقه‌های بهشتی، بارشان (هم) همین‌طور، همه‌‌اش تصنعی بوده و شتر واقعی و بار واقعی نبوده و برای این‌که ما پی نبریم و شناسایی نکنیم، به صورت یک عرب با بار شتر ظاهر شدند. بعد، خلاصه به وسط آن دوتا کوه رسیدیم، فرمودند: «الآن اول ظهر است. بگویید شوفر بايستد تا بیاییم پایین نماز بخوانیم، من هم نماز بخوانم، شما هم نماز بخوانید و بعد سوار شویم و هر کس هر چه ناهار دارد، داخل ماشین بخورد که برویم اولِ مغرب برسیم». ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeranmula
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 گمشدهٔ بیابان‌ها 🌺 قطعه 7⃣ 🌹تذکر: متن پیاده شده عین فرمایشات مرحوم آقای نمازی است و ما جملات و کلمات ایشان را تغییر نداده‌ایم🌹 ما گفتیم: نگه‌دار. آقای حاج محمود آقا هم نگه‌داشت. آمدیم پایین. وقتی آمديم پایین، خودِ ایشان فرمودند: «مَای مَعَکُمْ؛ : آب که نداریم». گفتم: «نَعَم مَای مَعَکُمْ؛ نداریم، آب نداریم». فرمود: «آن شجر را می‌بینی؟». مثل یک خاری، به کلفتی عصای نازکی، یک درخت خاری آن‌جا بود. فرمودند: « بجواره... فیه مای، اشربوا، اتوضوا، صلوا... شما که آب ندارید، بروید آن‌جا پهلوی یک درخت، چاهی هست از آن چاه آب بردارید، بخورید، بیاشامید. گِرَب یعنی مَشک. مشک‌هایتان را پر از آب کنید، ماشین‌تان را «ملّوا مای» پر از آب کنید و آب هم بخورید، وضو هم بگیرید، نماز هم بخوانیم. من «مُتوضّی» هستم، وضو دارم. این‌جا می‌ایستم نماز می‌خوانم تا شما هم نمازتان را بخوانید و حرکت کنیم. 🌹هنوز هم آقا را نشناخته بودیم🌹 ما باز هم نشناختیم آن‌طوری که شاید و باید نشناختیم. فکرش هم نکردیم و فکرش هم نمی‌کردیم. رفتیم دیدیم یک چاهی هست، آب زلال مثل اشک چشم. یک وجب الی یک وجب و نیم از کف زمین پایین است. به خوبی دست ما می‌رسد از آن آب برداریم، به صورت‌مان بزنیم، بخوریم. _(مصاحبه کننده:) این چاه هم معجزه بود؟ _واقعاً معجزه بود. به جهت این‌که در خاک سعودی صد متر، دویست متر، باید بکنی تا آب ظاهر شود؛ این آب از کف زمین یک وجب، یک وجب و نیم پایین‌تر بود. از این آب برداشتیم خوردیم، مشک‌ها را پر کردیم، ماشین را پر کردیم، وضو گرفتیم، نماز خواندیم تا نماز تمام شد، ایشان هم نمازشان تمام شد تشریف آوردند. فرمودند: «هر کسی داخل ماشین ناهار بخورد». من رفتم داخل ماشین مقداری آجیل و نان و خوراکی برداشتم که در ماشین بنشینیم با آقا با هم بخوریم. این‌ها را آوردم و رفقا هم سوار ماشین شدند. حالا دیگر همه آب دارند و اصلاً فکر نمی‌کنیم که آب را که الآن ایشان داد(درحالیکه) بعد از سی الی چهل فرسخ بی آب آمدیم و حالا آب‌دار شدیم. (جالب‌تر اینکه) اما بنزین که یک قطره نداریم، چطور ماشین دارد بی‌بنزین می‌رود؟! ماشین هم بی‌بنزین دارد می‌رود. _(مصاحبه کننده:) حضرت دستشان را تکان می‌دادند؟ چکار می‌کردند که ماشین می‌رفت؟ _وقتی که حرکت کردیم برای رفتن، با انگشت سبابه همین‌طور انگشت‌شان را تکان می‌دادند، ماشین در حرکت بود. انگشت‌شان را این‌چنین می‌کردند. _شما هیچ چیز نمی‌گفتند چرا این‌چنین می‌کنید؟ _نه، هیچ فکرش را نمی‌کردیم. رفتیم، وقتی که مرتبه دوم پیاده شدیم و سوار شدیم و آب خوردیم و نمازمان را خواندیم؛ به قول خودمان یخ کلام ما باز شد یعنی راه صحبت و سخن ما باز شد. راه که افتادیم. من گفتم: این ملک سعود که دارد از هر نفر هزار تومان می‌گیرد، چرا یک راه خوبی درست نمی‌کند که ما گم نکنیم؟ ایشان فرمودند:...(و جمله‌ای فرمودند) این‌ها شما را نمی‌توانند ببینند که برایتان راه درست کنند». و باز من نفهمیدم که اگر این از عرب‌های سعودی است، عرب‌های سعودی او را خلیفةالمسلمین می‌دانند. آن‌ها که خلیفة‌المسلمین می‌دانند، این‌چنین نیست که این‌ها را به این صفت و نشان یادآوری کنند. این‌ها را متوجه نشدیم. ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeranmula
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 گمشدهٔ بیابان‌ها 🌺 قطعه 8⃣ 🌺 ایران از برکات ما آباد است🌺 بعد در بین راه فرمودند: ایرانِ ما یک بار هندوانه هفت ریال است، این جا یک هندوانه یک ریال است. ایران ما یک بار انگور هفت ریال است، این‌جا انگور کیلویی هفت ریال است. ما بنا کردیم نعمت‌های ایران را گفتن. ایشان در جواب فرمودند: «کُلُّ مِنْ بَرَکَاتِنا ، کُلُّ مِنْ بَرَکَات أَئِمة؛ گاهی می‌فرمودند: «از برکات ما است» و گاهی می‌فرمودند: «از برکات ائمه است». بعد تعریف کردند از همدان، تعریف کردند از کرمانشاه، تعریف کردند از مشهد. از علمائی تعریف کردند منجمله آخوند ملا علی بود در همدان که از او تعریف و تمجید کردند. از آقایانی که تعریف و تمجید کردند: آقای وحید ، یعنی(آیت‌الله العظمی) آقای حاج شیخ حسین (وحید) خراسانی، که آن وقت خیلی جثهٔ کوچکی داشتند و هیکل کوچکی داشتند، منبری بودند و ایشان منبر می‌رفتند و ایشان به‌اصطلاح اظهار توجهی به ایشان می‌فرمودند که برکات ما، عنایات ما به ایشان می‌رسد. _حالا راجع به خودتان چه گفتند؟ حاج آقا این را بفرماید خواهش داریم. _ به من یک مقدار دلداری دادند برای این که بالأخره شما ان‌شاءالله وضع‌تان خوب است، وضع‌تان خوب می‌شود و دلداری‌هایی دادند. یک ناراحتی‌هایی داشتم که دلداری دادند و الحمدالله رب العالمین همه خوب شد. ما با آقا در ماشین بنا کردیم صحبت کردن. آجیل آوردم نگرفتند، فرمودند: نمی‌خواهم. اما نانی که خودم در شاهرود از گندم تمیز و خوب درست کرده بودم. فرمودند: نان باشد، نان را گرفتند اما من ندیدم که بخورند اما نان را از بنده گرفتند اما آجیل نگرفتند. خلاصه در راه از آقایان صحبت کردیم. از بعضی مراجع منجمله از مرحوم آسید ابوالحسن رحمةالله‌علیه و از آقایان دیگری تعریف و تمجید فرمودند و آن‌چه که فرمودند همه‌اش می‌فرمودند: از برکات ما اهل بیت است. هیچ وقت نفهمیدم بنده. فرمودند: در راه‌ها، ایران مثلاً هر یک فرسخ دو فرسخ همه چیز هست. قهوه‌خانه هست، آب هست، میوه هست. این‌جا هیچ چیزی نیست. باز فرمودند: «این‌ها از برکات ماست و ایران، نعمت وافر و زیاد است. همه جای ایران نعمت وافر و زیاد است. همه از برکات ما اهل بیت است». من بینی و بین‌الله نفهمیدم که مقصود و نسبت به خودشان و اهل بیت علیهم‌السّلام می‌دهند؛ خب البته می‌دانستیم از برکات اهل بیت علیهم‌السّلام است. ماحَصل تا این‌که به‌تدریج رسیدیم. دیگر در خدمتشان در ماشین بودیم و قراردادها و صحبت‌هایی خیلی شد تا الحمدالله‌ رب‌ العالمین رسیدیم و همان‌طور که فرموده بودند اول مغرب رسیدیم جریه. الآن هم هست، اسم آن‌جا جریه است که این طرفش خاک سعودی است، آن طرفش خاک عراق است و بعد هم منتهی می‌شود به بصره، می‌رسیم به بصره که از راه بصره رفته بودیم. از راه بصره و کویت، رفتیم مکه و برگشتیم. وقت برگشتن هم آمدیم بصره. رفتیم کربلا و بالأخره مدتی هم در کربلا بودیم و بعد دیگر رفتیم ایران. ماحَصل (خلاصه اینکه) مغرب، آن‌جا رسیدیم. بعد من زود به رفقا گفتم که هر کسی کار خودش را بکند. چون بعضی‌ها مسئول چایی بودند، بعضی‌ها مسئول غذا درست کردن بودند، بعضی‌ها مسئول چادر زدن و فرش کردن بودند. ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeranmula
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطعه9⃣ (پایانی) (رفقا) مشغول شدند و ما هم از ماشین پیاده شدیم و بنده به آقا عرض کردم: «گفتم من محصورم، می‌خواهم رفع حصر کنم».(منظور رفع نیاز شخصی است) ایشان فرمودند: «أَنَا اَمشِی... بعد فرمودند: تنهایی دیگر نروید. شما امشب باشید در جریه، فردا یک قافله‌ای می‌آید از مکه. آن قافله‌ صدتاییِ دیگر می‌آید، شما هم مصاحبت کنید». «تَذْهَبُون مَعَ الْقَافِلِه؛ : با قافله‌ بروید، تنها نروید، این‌جا باشید امشب. فردا قافله‌ می‌آید». گفتیم: هستیم. گفتیم:«شما امشب پیش ما باشید، مهمان ما باشید». بعد این‌ها آمدند که پول‌هایشان را آوردند و این‌هایی که دارند، آوردند که بریزند پیش ما. حالا فرش پهن کردند و گفتند: شما بفرمایید بنشیند و امشب غذا درست می‌کنند الآن. در خدمتتان غذایی (با) هم(بخوریم) شام پیش ما باشید و حالا که شب است دیگر، این‌جا باشید، ان‌شاءالله فردا. فرمودند: «لَا يَا شِیْخ إِسْمَاعِیل أَنَا أَشْغَال کَثِیر إِنتَ حَلَفْتَنِی بِالْقُرآن أَنَا أجَبْتُ؛ : تو من را به قرآن قسم دادی، من اجابت کردم. شغلِ زیاد، کار زیادی دارم. باید بروم و دیگر من مرخص می‌شوم، خداحافظی می‌کنم». فرمودند: «أَسْتَوْدَعُکُمْ؛ : من شما را به خداوند می‌سپارم و شما مجدداً نذری که کردید، نذرتان قبول نیست. مراقب باشید که این‌ها از اموالشان به کسی چیزی نبخشند. همان‌طوری که گفتم، حساب کنید وقتی رسیدید آن‌جا». _(مصاحبه کننده:) شما هنوز متوجه نیستید(که ایشان حضرت هستند)؟ _ نه. _ حالا چند ساعت است خدمت آقا هستید؟ _(از شروع همراهی با ایشان) تقریباً دو ساعت، سه ساعت به ظهر بود تا مغرب(در خدمتشان بودیم). شاید هفت ساعت هم بیشتر شود. آن‌جا روز‌هایش یک مقداری بلندتر است از روزهای ایران. تابستان هم بود. بعد یک شمشیر بسیار بزرگی که از یک متر شاید بیشتر بود. به طرف راستشان بسته بود. یک شمشیر کوچکی به طرف چپشان بود و شالی شبیه به ریسمان به کمرشان بسته بود. این شمشیرها به همان نخ حمایل بود، بسته بود و سرشان هم مثل «ایشماق»، چیزی که عرب‌ها می‌اندازند به سرشان، به سر مبارکشان بود اما قشنگ پیشانی و ابروهای کمند و چشم‌های واقعاً… _(مصاحبه کننده:) وقتی با شما حرف نمی‌زدند، ذکر می‌گفتند؟ وقتی ساکت می‌شدند، چکار می‌کردند؟ _خیلی وقت (زمان زیادی) متذکر(در حال ذکر گفتن) بودند گاهی مشغول به ذکر بودند اما من متوجه نبودم که چه ذکری را می‌فرمایند، چه چیزی می‌فرمایند، متوجه نبودم. بعد من خواستم بروم رفع حصر کنم، ایشان با من آمدند،(می‌خواستند بطور عادی از جمع فاصله بگیرند و غائب شوند) هر چه گفتم شما بنشیند آقا، من الآن می‌آیم. آمدند با من؛ همین‌طور صحبت می‌کردیم، یک تکه راه که آمدیم و من می‌خواستم یک جایی، پناهگاهی پیدا کنم که رفع حصر کنم، یک وقت در آنِ واحد دیدم آقا غایب شدند که الآن مثل ما و شما جلو هم نشستیم، یک وقت دیدم نیستند. 🌹دیدید، از صبح تا حالا با آقا بودیم و نشناختیم🌹 همان وقت فهمیدم و بنا کردم گریه کردن و به رفقا گفتم: حاج عبدالله، حاج محمد، کورباطن‌ها، از صبح تا حالا خدمت آقا بودیم و نشناختیم. یک‌دفعه که این را گفتم، آن‌ها هم بنا کردند گریه کردن و رفتیم دور هم نشستیم در خیمه، مشغول گریه کردن. همین‌طور مشغول گریه کردن بودیم که چطور شد ما نشناختیم آقا را و نفهمیدیم. یک وقت چند تا شرطه آمدند و گفتند: «إشْ مَنْ مَیِّت، مَنْ مَیِّت؛ : کی مرده؟ کی مرده؟». آن‌ها خیال کردند از ما یک کسی مرده که داریم گریه می‌کنیم. گفتیم: «کسی نمرده. ما راه را گم کرده بودیم حالا که پیدا کردیم، از خوشحالی داریم گریه می‌کنیم». گفت که: «این که گریه ندارد، الحمدالله، شکر خدا را کنید که راه را پیدا کردید». در این بین که ما داشتیم صحبت می‌کردیم، آن‌ها هم اذان‌شان بلند شد که اذان ‌گفتند. اول مغرب شد. بعد گفتیم: «حاج محمود! این آقا اسم تو را از کجا می‌دانست؟ اسم من را از کجا می‌دانست؟». اصغر آقا بنا کرد به سرش زدن و گریه کردن و گفتند که راست گفتند تقصیر من بود، من شما را گم کردم. گفتیم: «خب حالا عاقبتش به خیر شد. اگر تو راه را گم کردی، ما را گم کردی، الحمدلله به این نعمت رسیدیم که آقا را دیدیم». ❤️‍🔥پایان❤️‍🔥 https://eitaa.com/montazeranmula
  💠مأمور بودن اصحاب امام رضا علیه السلام به دعا کردن برای امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه ⚡️ عَنْ يُونُسَ بْنِ عَبْدِاَلرَّحْمَنِ عَنْ مَوْلاَنَا أَبِي اَلْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ: أَنَّهُ كَانَ يَأْمُرُ بِالدُّعَاءِ لِلْحُجَّةِ صَاحِبِ اَلزَّمَانِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ 🔹 یونس بن عبدالرحمن می گوید که امام رضا علیه السلام دائما ما را امر می کرد به دعا کردن برای حجّة بن الحسن صاحب الزمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف . 📚 مصباح المتهجد، ج١ ، ص ۴٠٩ 📚 جمال الاسبوع، ص ۵١٣ اَللّهمَّ عجّل لولیّک الفرج 🤲😭 اَللّهمَّ العن الجبت والطّاغوت والنّعثل 😡👊 ┈⊰𑁍❲‌ https://eitaa.com/doa_baraye_faraj ❳𑁍⊱┈