eitaa logo
منتظران و زمینه سازان ظهور
78 دنبال‌کننده
8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ کلیپ مهم برای رصد کنندگان علائم_ظهور : سخنران حجت الاسلام عالی روایت صحیح السند از امام جواد ع داریم که حتی در وقوع علائم حتمی مثل خروج سفیانی هم احتمال بداء هست،چه برسد به روز جمعه که جزء علائم_حتمی نیست. ✍ لذا اگر همین فردا به یکباره ظهور شد نباید تعجب کرد. این وعده رسول خداست که لایاتیکم الا بغته .. ظهور نمیشود مگر به شکلی آنی و یکباره!
📍خون شهدای كربلا؛ منشأ ظهور حضرت مهدی (عج) 🔻 نگاه كن به واقعی‌ترين صحنهٔ تاريخ يعنی به مهدی موعود (عج) و بگو: «اَيْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتولِ بِكَرْبَلا» يعنی؛ كجاست آن كس كه انتقام خون‌های ريخته شده در كربلا را خواهد گرفت. اين يك اعتقاد بزرگ توحيدی است كه خون شهدای كربلا منشأ ظهور حضرت مهدی (عج) می‌شود و آن حضرت انتقام آن خون‌ها را از فرهنگی كه به قتل حسين و اصحاب او مبادرت ورزيد می‌گيرد. اگر نتوانيم اين نكته را به‌خوبی در عقيدهٔ خود جای دهيم، يا خدا را نمی‌شناسيم يا امام حسين (ع) را، يا حضرت حجت (عج) را. امام حسين (ع) خوب می‌داند اين خونی كه در كربلا بر زمين ريخت، در ثمرهٔ نهايی تاريخی خود غوغا می‌كند؛ حسين (ع) قدر خودش را می‌داند و به همين جهت خون‌ها را به آسمان می‌پاشيد و راوی می‌گويد: به خدا قسم يك قطره از آن خون‌هايی كه به آسمان پاشيد به زمين برنگشت، يعنی اين خون‌ها، زمينی نيست كه پس از مدتی فراموش شود، بلكه منشأ تحولی بزرگ خواهد شد و زمينهٔ ظهور حجت خدا را فراهم می‌كند و لذا بر اساس همين عقيده می‌گويی: كجاست آن گوهر نتيجهٔ كار همهٔ انبيا و اوليا كه عملاً خون‌های شهدای كربلا را به ثمر خواهد رسانيد؟ 📚 «فلسفهٔ حضور تاریخی حضرت حجت (عج)»
داستان تشرفات به محضر امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف 🎙ابراهیم_افشاری داستان تشرف 1 داستان تشرف 33 داستان تشرف 2 داستان تشرف 34 داستان تشرف 3 داستان تشرف 35 داستان تشرف 4 داستان تشرف 36 داستان تشرف 5 داستان تشرف 37 داستان تشرف 6 داستان تشرف 38 داستان تشرف 7 داستان تشرف 39 داستان تشرف 8 داستان تشرف 40 داستان تشرف 9 داستان تشرف 41 داستان تشرف 10 داستان تشرف 42 داستان تشرف 11 داستان تشرف 43 داستان تشرف 12 داستان تشرف 44 داستان تشرف 13 داستان تشرف 45 داستان تشرف 14 داستان تشرف 46 داستان تشرف 15 داستان تشرف 47 داستان تشرف 16 داستان تشرف 48 داستان تشرف 17 داستان تشرف 49 داستان تشرف 18 داستان تشرف 50 داستان تشرف 19 داستان تشرف 51 داستان تشرف 20 داستان تشرف 52 داستان تشرف 21 داستان تشرف 53 داستان تشرف 22 داستان تشرف 54 داستان تشرف 23 داستان تشرف 55 داستان تشرف 24 داستان تشرف 56 داستان تشرف 25 داستان تشرف 57 داستان تشرف 26 داستان تشرف 58 داستان تشرف 27 داستان تشرف 59 داستان تشرف 28 داستان تشرف 60 داستان تشرف 29 داستان تشرف 61 داستان تشرف 30 داستان تشرف 62 داستان تشرف 31 داستان تشرف 63 داستان تشرف 32 داستان تشرف 64
۔(16).mp3
4.21M
🔷داستان تشرف شماره 53 🔴داستان تشرف بانوی ایرانی 🎙️ 𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍 𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍🌷𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
۔(19).mp3
4.77M
🔷داستان تشرف شماره 54 🔴داستان تشرف آقای زرگری و زارع 🎙️ 𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍 𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
🌟🌟🌟🌟 *«شاهزاده ای در خدمت»* قسمت سوم🎬: ملکه دو طرف بازوی دخترک را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت : اینقدر کفر نگو ، کمتر حرف بزن ،زبان به دهان بگیر، انگار نمی دانی دشمن یکی یکی شهرهای کشور را فتح می کند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است . امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان ، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند ، اما....اما با این کفر گویی های تو ، نفرین خدایان بر ما نازل می شود....وای....واویلا....به کجا پناه ببرم؟....دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده... دخترک ، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه ای مروارید از زمین بر می داشت ، شانه ای بالا انداخت و گفت : نگران سرزمین و خدایانت نباش ، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثر بخش است ، بی شک خود را از چنگ دشمن نجات می دهند.. ملکه که هر لحظه عصبانی تر می شد ، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت : کفرگویی بس است ، یا همین الان به دنبال من می آیی تا به محضر خدایان برسیم یا.... دخترک که با ناباوری مادر را نگاه کرد و دست به روی گونهٔ اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود می کشید ، با بغض در گلویش گفت : یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگ‌و چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم.. ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه اش بلند کرده بود ، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و در حالیکه پشتش را به دختر می کرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت : پس در همین انبار ارواح می مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید می کنی ، بی شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان ، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد.. وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت. آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود ، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم می شد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع می کرد ،با گریه و هق هقی در صدایش گفت : من که جلوتر آمدم ، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید... شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازشمی کرد لبخندی به رویش پاشید و‌گفت : آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم.... خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتابهای گوناگون بخوانم ، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟ آمیشا همانطور که بینی اش را بالا میکشید ، سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت.... و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند ، نمی دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند.... ادامه دارد‌...
🌟🌟🌟🌟 *شاهزاده ای در خدمت* قسمت چهارم🎬: شاهزاده خانم ،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای بلند و مملو از کتاب و صندوق و ...غرق خواندن کتاب بود. مأموری پشت درب مدام در حال نگهبانی بود و هیچ‌کس حق ورود و خروج به آنجا را نداشت و تنها کسی که اجازه داشت ،وارد آنجا شود ، آمیشا خدمتکار مخصوص شاهزاده خانم بود. همانطور که محو کتاب شده بود ، هیاهویی از بیرون اتاق ،توجه دخترک را به خود جلب کرد ، برای او‌ که عمری در قصر بسر برده بود ، این غوغا و سر وصدا عجیب می نمود. دخترک کتاب را بهم آورد ،از جا بلند شد و نزدیک درب چوبی و بلند اتاق شد ، همانطور که تقه ای به درب میزد گفت : نگهبان...نگهبان....این سر و صداها چیست که بر هوا شده؟ اما جوابی نشنید و دوباره با کف دست و محکم تر از قبل ،بر درب زد ، اما کسی جوابش نداد و چون درب از پشت قفل شده بود ، امکان بیرون رفتن نبود. دخترک دلنگران تر از قبل شروع به قدم زدن نمود....طول اتاق را که مانند سالنی وسیع اما نیمه تاریک بود ،چندین بار طی کرد و‌ گاهی می ایستاد و نگاهی به پنجره بالای سرش که با فاصله ای زیاد از زمین ،تعبیه شده بود میکرد و با خود می گفت : کاش می توانستم لااقل از پنجره بیرون را ببینم .....وای آمیشا تو دیگر کجا غیبت زده؟ فکر کردم رفتی صبحانه بیاوری ،اما انگار تو هم....... در این هنگام ، صدای جیغ و داد بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگهان صدای ریز آمیشا که بر درب می کوبید بلند شد: بانوی من.....شاهزاده خانم.... دخترک فوری خود را به پشت درب رسانید و همانطور که از درز درب سعی می کرد چیزی ببیند که نمی دید گفت : آمیشا، کجا رفته بودی؟ این نگهبان چرا سرجایش نیست ؟ این....این سروصداها چیست که گوش فلک را کر کرده؟ آمیشا نفس نفس زنان گفت : بانوی من....به ....به قصر حمله شده....همهٔ سربازان یا کشته شده اند و یا گریخته اند....همه جا در آتش می سوزد... حتی اقامتگاه ملکه و پادشاه را نیز آتش فرا گرفته....مهاجمان همهٔ آنانی که زنده مانده اند را از دم اسیر کرده اند ،باید زودتر از قصر خارج شویم. دخترک هراسان گفت : پدر و مادرم...خانواده ام....خبری از آنان نداری؟ این....این درب که قفل است... آمیشا هق هقش بلند شد و‌گفت : نمی دانم....نمی دانم چه بر سر ملکه و شاه آمده ، اما چون این اتاق کمی پرت و دورتر از بقیهٔ ساختمان های قصر است ، سربازان دشمن ،هنوز به اینجا نیامده اند، صبرکنید ببینم ، اهرمی ،چیزی پیدا میکنم تا با آن قفل درب را بشکنم... دخترک همانطور که می گفت :بجنب آمیشا...زود باش.... به طرف وسائلش رفت و پودری را که مدتها برای درست کردنش وقت گذاشته بود را در کیسه ای ریخت و سر آن را بهم آورد ، کیسه را به بندی نمود و بر گردنش آویزان نمود و سپس از بین آنهمه طلا و جواهری که درون صندوق های اطرافش بود به طرف کتابها رفت و چند کتاب را که بیشتر دوست میداشت ، برداشت تا اگر موفق به فرار شد ، همراه خود ببرد.... ادامه دارد.....
3730667105.mp3
1.98M
🔹توسل به امام_زمان عجل‌الله در مشکلات 🔸بسیار زیبا و شنیدنی 👌 👈حتما بشنوید و نشر دهید. 🎙حجت الاسلام رفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹 ✨آثار انتظار فرج 🌹امام علی (ع) فرمودند: إِنَّ أَحَبَّ الْأَعْمَالِ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ انْتِظَارُ الْفَرَجِ ... وَ الْمُنْتَظِرُ لِأَمْرِنَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ 🔹❶همانا محبوب ترین کارها در نزد خداوند عزّوجل انتظار فرج (امام زمان) است. 🔹❷ کسى که منتظر امر ما (فرج امام زمان) باشد مانند ▫️رزمنده اى است که در راه خداوند به خون خود آغشته شده باشد (اجر و پاداش شهید را دارد). 📘 الخصال، ج‏2، ص: 611 - 625 بخواهیم ظهورش را با اعمال و گفتار و رفتار... 🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹
🌱رفته ای در سفر و آمدنت دیر شده! مشکلی هست مگر باعث تأخیر شده؟ 🌱سالها می گذرد غایبی از دیده ی ما نکند چشم تو از دیدن ما سیر شده؟! 🌱حالمان حال خوشی نیست بیا ای جانا زندگی بی تو دگر سخت و نفس گیر شده... تعجیل در فرج مولایمان صلوات لحظه هامون مهدوی🌙 التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا