﷽
〽️حکایتهای عرفانی
🔴آزمایش سخت حضرت سلیمان (علیه السلام)
👤حضرت سلیمان (علیه السلام) آرزو داشت، فرزندان برومندشجاعی نصیبش شود که در اداره کشور و مخصوصاً جهاد با دشمن به او کمک کنند، او دارای همسران متعدّد بود.
با خود گفت: من با آنها همبستر میشوم تا فرزندان زیادی نصیبم گردد و به هدفهای من کمک کنند، ولی چون در اینجا غفلت کرد و «ان شاءالله»، همان جمله ای که بیانگر اتکای انسان به خدا در همه حال است، نگفت، در آن زمان هیچ فرزندی از همسرانش تولّد نیافت، جز فرزندی ناقص الخلقه، همچون جسدی بی روح که آن را آوردند و بر کرسی و تخت سلیمان (علیه السلام) افکندند.
سلیمان (علیه السلام) سخت در فکر فرو رفت و ناراحت شد که چرا یک لحظه از خدا غفلت نموده و بر نیروی خودش تکیه کرده است، توبه کرد و به درگاه خدا بازگشت. [۳] و عرضه داشت: «پروردگارا! مرا ببخش! ».
----------
📚[۳]: . تفسیر نمونه، ج ۱۹، ص ۲۸۰؛ مجمع البیان، ج ۸، ص ۴۷۵.
#حکایت_ عرفانی
#امام_زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨♥️͜͡🕊
☘آهوی بی چشم!
✍رابعهی عدویه میگوید: روزی بر «عتبة بن علا» وارد شدم. عتبه در زهد غرق شده بود و به عبادت مشغول بود. گفتم: برایم بیان کن که چگونه از گناه برگشتی و توبه کردی!
گفت: من در طول عمرم خیلی به زنان علاقه داشتم و حریص بودم و در بصره بیشتر از هزاران زن گرفتار من بودند. روزی از خانه بیرون رفتم، ناگهان به زنی برخورد کردم که به جز چشمانش چیزی آشکار نبود. گویا از
قلب من آتش افروخته شد، با او سخن گفتم؛ ولی او با من حرفی نزد. به او گفتم: وای بر تو! من عتبه هستم که بیشتر زنان بصره عاشق من هستند و با تو سخن میگویم و تو سخن نمی گویی. گفت: از من چه میخواهی؟ گفتم: میخواهم مرا مهمان نمایی. جواب داد: ای مرد! من که در حجاب و پوشش هستم، چگونه مرا دوست میداری؟ گفتم: چشمان تو مرا فریب داده است. گفت: راست گفتی، من از آنها غافل شدم. اگر دست برنمیداری، پس بیا تا حاجت تو را برآورم.
همراه او رفتم تا داخل خانه شد و من داخل خانه شدم؛ ولی چیزی از اسباب خانه ندیدم. گفتم: چرا خانه از اسباب خالی است؟ گفت: اسباب این خانه را انتقال داده ایم، خداوند میفرماید: (تلک الدار الآخرة تجعلها الذین لا یریدون علوا فی الأرض ولا فساد و العاقبة للمتقین) ؛ این خانه ی آخرت است و آن را برای کسانی
که در زمین، بلندی و فساد نمیکنند قرار دادیم و پایان نیکو برای پرهیزکاران است.
اکنون ای مرد! حذر کن از این که بهشت را به دنیا بفروشی و حوریههای بهشتی را به زنان.
گفتم: از این پرهیزکاری درگذر و حاجت مرا بده. گفت: اکنون از این کار نمیگذری؟ گفتم: نه.
پس به خانه ی دیگری رفت و مرا گذاشت. دیدم پیرزنی در آن است و آن دختر فریاد زد که آب برایم بیاور تا وضو بگیرم و تا نصف شب نماز خواند و من در فکر بودم که چه کنم. پس فریاد زد: قدری پنبه و ظرفی بیاورید. پیرزن برای او برد.
بعد از ساعتی ناگهان پیرزن فریاد کشید و گفت: «إنا لله وإنا إلیه راجعون ولا حول و لا قوة إلا بالله العلی العظیم. » ناگهان دیدم آن دختر چشمان خود را با کارد بیرون آورده و بر روی پنبه گذاشته و درون ظرف است و چشمانش با پیه در حرکت بود و آن پیرزن آن دو چشم را نزد من آورد و گفت: شیفته ی هر آنچه بودی، بگیر؟ خدای بر تو مبارک نکند. تو ما را سرگردان کردی؛ خدا تو را سرگردان کند. ما ده زن بودیم که او بیرون میرفت و مایحتاج ما را میخرید. وقتی سخن پیرزن را شنیدم، غش کردم و آن شب را با فکر سپری کردم و به منزلم رفتم و چهل روز در منزل بیمار شدم و این، سبب توبه ی من شد.
📚هزارویک #حکایت_ اخلاقی
عضویّت در منتظران ظهور👇
@montazeranzohour_313
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨♥️͜͡🕊
☘یوسف زیست
✍جوانی بسیار خوش سیما از راهی میگذشت، زنی زیبا او را دید و به وی علاقه مند شد و به او گفت: ای جوان؛ آیا شعر بلدی؟ جوان گفت: آری! زن گفت: شعرهایت را بخوان تا ببینم چگونه شعر میسرایی. جوان گفت:
من از زنان نیستم و آنان نیز از من نیستند. من تا هنگام مرگ در پی فسق و فجور نخواهم رفت، آگاه باش ای زن! در ما طمع مکن هرچند که گردش در بیابانها به طول انجامد؛ زیرا خداوند از بالای عرش بر اعمال ما ناظر است و از کارهای ناشایست خشمگین خواهد شد.
زن که دید مطلبش برآورده نشد، گفت: شعر را رها کن، اگر قرآن بلدی قدری قرآن بخوان، جوان گفت: (الزَّانِیَةُ وَالزَّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَةٍ) ؛ زن زناکار و مرد زناکار را صد تازیانه بزنید.
زن که یقین کرده بود به مقصود خویش نمی رسد، مأیوسانه از نزد آن جوان رفت.
📚هزارویک #حکایت_ اخلاقی
عضویّت در منتظران ظهور👇
@montazeranzohour_313
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨♥️🕊
☘حکایت اخلاقی
💥قدرت شهوت!
یکی از پادشاهان علاقه ی زیادی به زنان داشت و بیشتر از وقت شبانه روز را در حرمسرا میگذرانید. وزیرش پیوسته او را از همنشینی زیاد با بانوان بر حذر میداشت، بالاخره پادشاه سخن او را پذیرفت و از زنان کناره گرفت. یکی از کنیزان که مورد توجه پادشاه بود سبب کناره گیری را جویا شد. پادشاه گفت: فلان وزیر مرا از این عمل منصرف کرد و از شهوترانی زیاد باز داشت. کنیز گفت: ممکن است مرا به او ببخشی تا مشاهده کنی با او چه میکنم؟!
پادشاه کنیز را به وزیر بخشید. پس از آن که به خانه ی وزیر رفت بسیار مورد توجه او واقع شد؛ زیرا زیبا و دلفریب بود؛ ولی هر چه میخواست نزدیک او شود کنیز امتناع میورزید و میگفت: به خدا سوگند ممکننیست مگر این که یک مرتبه سوارت شوم. شرارههای سوزان شهوت اختیار را از دست وزیر ربوده بود. کنیز زین و لجام روی وزیر گذاشت و میان اتاق سوارش شد. این عمل موقعی انجام گرفت که سلطان در محل مخصوصی آنها را مشاهده میکرد. در این هنگام پادشاه خارج شد و به وزیر گفت: این چه گرفتاری است که مبتلا شده ای! تو که مرا از مجالست زنان باز میداشتی؟!
وزیر گفت: من شما را میترساندم تا به چنین بلایی گرفتار نشوی و سوار شما نشوند. اکنون با چشم خود دیدید که چیره دستی اینها به اندازهای است که میتوانند بر تمام امور زندگی مردان حکومت کنند.
----------
📚هزار ویک #حکایت_ اخلاقی
عضویّت در منتظران ظهور👇
@montazeranzohour_313
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨♥️͜͡🕊
⚡️حکایت اخلاقی
☘طبیعت و تربیت
✍یکی از پادشاهان هند، وزیر فهمیده ای داشت و بدون صلاحدید او کاری انجام نمیداد. پادشاه از دنیا رفت و پسرش جانشین او شد. او در کارهای خود با وزیر مشورت نمی کرد و به گفته هایش اهمیت نمیداد.
روزی وزیر به او گوشزد کرد که پدرت بدون تصویب و صلاحدید من کاری نمیکرد. ممکن است در انجام امور پیش آمدهای ناگوار و غیر قابل جبران پیش آید. شاه برای امتحان سؤالی از او کرد تا مقداری دانش و تجربه اش را بیازماید، پرسید: خواستههای دل و هواهای نفسانی قوی تر است یا تربیت نفس؟ وزیر گفت: خواهش نفس چیره تر است.
پس از چندی پادشاه مجلسی تهیه کرد که عده ای از رجال حضور داشتند. سفرهای ترتیب داد که انواع خوراکیها در آن وجود داشت، چند گربه را طوری تربیت کرده بود که شمعها را در دستها گرفته، به این وسیله مجلس را روشن نگه میداشتند. در این هنگام پادشاه به وزیر گفت: مشاهده کن تربیت مقدم است یا طبیعت (یعنی طبیعت گربهها رو آوردن به غذا و رها کردن شمعها است؛ اما بر اثر تربیت،وظیفهی دشوار خود را انجام میدهند). وزیر کمی شرمنده شد و گفت: اگر اجازه دهید فردا شب جواب سؤال را میدهم. شاه قبول کرد.
شب بعد وزیر به غلامش دستور داد چند موش تهیه کند، موشها را به نخهای محکمی بست همین که
مجلس مانند شب قبل آراسته شد و همه مشغول غذا خوردن شدند، وزیر موشها را از آستین خارج کرد و میان سفره رها کرد گربهها به محض این که چشمشان به موشها افتاد، شمعها را به زمین انداخته، در پی موشها دویدند. نزدیک بود اتاق آتش بگیرد. در این هنگام وزیر گفت: اکنون آشکار شد که طبیعت، بر تربیت غلبه پیدا میکند. پادشاه اقرار کرد و پس از آن واقعه در کارها با وزیر مشورت میکرد.
📕هزار ویک#حکایت_ اخلاقی
عضویّت در منتظران ظهور👇
@montazeranzohour_313
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨♥️͜͡🕊
☘حکایت اخلاقی
🌹یوسف ثانی
✍ابن شهر آشوب در مناقب مینویسد: زنی بادیه نشین در ابواء خدمت حضرت مجتبی (علیه السلام) رسید. در آن حال امام حسن مشغول نماز بود. پس نماز را کوتاه کرد و فرمود: کاری داشتی؟ گفت: آری. پرسید: حاجت تو چیست؟ گفت: من زنی بی شوهرم، به این مکان وارد شدهام و مایلم از شما کام بگیرم. فرمود: از من دور شو، میخواهی مرا با خودت در آتش جهنم بسوزانی. آن زن پیوسته در صدد دل بردن از آن جناب بود. حضرت در حال گریه فرمود: دور شو وای بر تو! کم کم گریه ی آن جناب شدید شد، زن حال امام مجتبی را که مشاهده کرد او هم شروع کرد به گریه کردن.
امام حسین (علیه السلام) وارد شد و دید برادرش با این زن هر دو گریه میکنند، سیلاب اشک امام حسن چنان برادر را تحت تأثیر قرار داد که او هم شروع کرد به گریه کردن، عده ای از اصحاب حضرت آمدند، هر کدام آن حال را مشاهده میکردند گریه آنها را فرا میگرفت تا این که صدایی از گریههای ایشان بلند شد. زن بادیه نشین خارج شد، اصحاب نیز متفرق شدند. مدتی از آن پیش آمد گذشت. حسین بن علی به خاطر عظمت و جلالت برادر خویش سبب گریه را نپرسید، نیمه شبی که امام حسن و خوابیده بود ناگاه بیدار شد و گریه آغاز کرد. حسین بن علی (علیه السلام)پرسید: چه شده است؟ فرمود: خوابی دیده ام، از آن جهت گریه میکنم. تفصیل خواب را جویا شد. فرمود: پس تا زندهام به کسی مگو، یوسف صدیق را در خواب دیدم، مردم برای تماشای او جمع شده بودند. من هم جلو رفتم او را تماشا میکردم همین که زیبایی اش را دیدم، گریهام گرفت.
یوسف به سوی من توجه کرد و گفت: برادرم! چرا گریه میکنی پدر و مادرم فدایت باد؟ گفتم: به یاد آوردم جریان تو را با زن عزیز مصر که چه رنج و مشقتی کشیدی، به زندان افتادی، پیر کهنسال یعقوب در فراق تو چه دید [با تمام این گرفتاریها تحت تأثیر هوای نفس واقع نشدی برای آن گریه میکنم و در شگفتم از نیروی تو که چه اندازه خودداری کردی. یوسف گفت: چرا تعجب نمی کنی از خودت در مورد آن زن بادیه نشین که او در ابواء با تو برخورد کرد، چه حالی پیدا کردی، دیدی چگونه اشک میریختی.
📚هزار ویک #حکایت_ اخلاقی
عضویّت در منتظران ظهور👇
@montazeranzohour_313
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨♥️🕊
☘حکایت اخلاقی
🔥هوی پرستی به بت پرستی کشاند
🌱در سوره ی مبارکه ی حشر آیه ی شانزده و هفده آمده است:
✍مرحوم طبرسی صاحب تفسر مجمع البیان ذیل این آیه مینویسد: در بنی اسرائیل عابدی به نام برصیصا زندگی میکرد که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و به جایی رسیده بود که دیوانگان با دعایش بهبود مییافتند.
زنی از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد. برادرانش او را نزد عابد آوردند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود، خواهر را در جایگاه عابد گذاشتند و خودشان برگشتند. شیطان موقعیتی پیدا کرد و پیوسته عابد را وسوسه میکرد و جمال زن را در نظرش جلوه میداد. بالاخره نتوانست خود را نگه دارد و با او جمع شد. زن از عابد حمل برداشت. همین که برصیصا فهمید حامله شده از ترس رسوایی او را کشت و دفن کرد، شیطان بعد از این پیش آمد، نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را شرح داد و محل دفن را هم نشان داد.همه ی برادرها اطلاع یافتند، کم کم داستان منتشر شد تا به پادشاه رسید. شاه با عدهای پیش عابد رفت و از جریان جویا شد، برصیصا تمام کردار خود را اقرار کرد.
شاه دستور داد او را به دار بیاویزند، همین که از چوبه ی دار بالا برده شد شیطان به صورت مردی نزد او آمد و گفت: آن کسی که تو را به این ورطه انداخت من بودم، اکنون اگر نجات میخواهی باید از من اطاعت کنی، عابد پرسید: چه اطاعتی؟ شیطان گفت: یک مرتبه مرا سجده کن. گفت: چگونه سجده کنم؟ گفت: من به یک اشاره قناعت میکنم. برصیصا با سر اشاره کرد و در آخرین لحظات زندگی کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگی اش خاتمه دادند.
خداوند در آیه ی گذشته به همین داستان اشاره مینماید. ترجمه ی آیه: مانند شیطان که به انسان گفت کافر شو همین که کفر اختیار کرد شیطان گفت: از تو بیزارم! من از پروردگار عالمیان میترسم. سرانجام کار هر دو آتش جهنم است برای همیشه میسوزند، این است کیفر ستمکاران.
هر که با پاکدلان صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار صفایی دارد
زهد با نیت پاک است نه با جامه ی پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
سوی بت خانه مرو پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن این ملک خدایی دارد
گوهر وقت بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهایی دارد
صرف باطل نکند عمر گرامی پروین
آن که چون پیر خرد راهنمایی دارد [۱]
----------
[۱]پروین اعتصامی
📚هزارویک #حکایت_ اخلاقی
عضویّت در منتظران ظهور👇
@montazeranzohour_313
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨♥️͜͡🕊
☘حکایت اخلاقی
📌طمع بیجا!
✍ابراهیم ادهم بلخی ابتدا در بلخ پادشاهزاده بود و به سبب وقایعی، ترک مال و منصب کرد و به تزکیه نفس و زهد روی آورد. نوشته اند: روزی در قصر خود نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد. ناگاه دید مرد فقیری در سایه ی قصر او نشست و کیسه ی نانی کهنه را باز کرد و یک قرص نان از آن بیرون آورد و خورد و روی آن آبی آشامید و به راحتی خوابید.
ابراهیم با خود گفت: هر گاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخوابد، پس چرا من برای مظاهر دنیا در زحمت باشم و هنگام مردن هم نتیجه ای نداشته باشد؟!
پس به کلی ترک مملکت و ریاست کرد و لباس فقر پوشید و از بلخ هجرت کرد. نقل است: روزی خواست داخل حمام شود. مرد حمامی چون لباسهای بسیار کهنهی او را دید، به حمام راهش نداد. ابراهیم گفت: جای تعجب است که انسان بدون مال را به حمام راه نمی دهند، پس چگونه بدون طاعت و انجام اعمال نیک، طمع دارد داخل بهشت شود!
📚هزارویک #حکایت_ اخلاقی
عضویّت در منتظران ظهور👇
@montazeranzohour_313
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨♥️͜͡🕊
☘حکایت اخلاقی
📌مأموریت عقرب
✍ذوالنون مصری (از مشایخ صوفیه) گفت: شبی از شبها برون آمدم، ماهتاب روشن بود. از کنار رود نیل میرفتم، کژدمی (عقربی) را دیدم که چنان با شتاب میرفت که من به او نمی رسیدم. با خود گفتم: همانا در این تعبیه ای باشد (حکمتی نهفته است). بر اثر (در پی) او میرفتم تا به کنار آب رسیدم. وزغی بیامد و پشت بداشت تا آن کژدم بر پشت او نشست و عبور کرد. گفتم: سبحان الله! آن خدای که کژدم را بی سفینه (کشتی) رها نکرد. من نیز عبور کردم، چون عقرب به خشکی رسید دگر باره تاختن گرفت. من نیز بر اثر او میرفتم.
نگاه کردم، برنایی (جوانی) را دیدم مست افتاده و ماری عظیم سیاه بر سینه ی او نشسته و آهنگ (قصد) دهان او کرده، آن کژدم بیامد و بر پشت مار شد و او را نیشی زد و بکشت و بینداخت و برگردید. من از آن به شگفت فرو ماندم. بر بالین او بایستادم و به آواز (با صدای بلند) این ابیات بخواندم:
ای خفته که دوست تو را نگهبان است از هر بلایی که در تاریکیها سوی تو آهسته اید چگونه خواب رود چشم از یاد پادشاهی که نعمتها و سودها از وی سوی تو پیوسته است.
جوان با آواز من از خواب (مستی) در آمد. من این حال را بر او حکایت کردم و بر دست من توبه کرد.
----------
📚هزار ویک #حکایت_ اخلاقی
عضویّت در منتظران ظهور👇
@montazeranzohour_313