•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهجدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _با همیـݧ افکار
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتنوزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_همہ خوشحال بودݧ 😍
ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود
از فرداش رفت دنبال اداے نذراش
هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ
ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم😞
از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم 😓
هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
_بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد
ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود
ینے هنوز چادرے نشده بودم
نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم
اگہ ازم میپرسید چرا؟
چے باید میگفتم❓
نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
_ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود
ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ
خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم
با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم
ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کرد😍و بغلم کرد
همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت😍
میگفت:
اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست
دست منو گرفت
و نشوند پیش خودش
و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد
مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده
_بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن 😄
سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے😍
انگار خوابم تعبیر شده بود 😍
همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ😯
و از مامان بزرگ میپرسیدݧ
کہ چرا براے اسماء چادر آوردے؟
اسماء کہ چادرے نیست.
_ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم
_رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم
یه نگاهی بہ آیینہ انداختم
چقد عوض شده بودم
ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ
انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد😘 و گفت:
برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم😍 چشم نخوره
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم☺️
ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت:
-کاش همیشہ چادر سر کنے
چیزے نگفتم
_اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم....☺️
مداد و کاغذ رو برداشتم
چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم
(ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)
_ماماݧ میخواست بره خرید
ازم خواست باهاش برم
منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ
قبول کردم و آماده شدم
از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم
اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ
اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید😘
و گفت:
- اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش😍
_منم بوسش کردم😘
وگفتم:
-چشم.
بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ ☺️
اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید😄😁
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم
مدرسہ نمیرفتم
چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم
_اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم
و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم
حتے خوابمم براش تعریف کردم
اونم بهم چند تا کتاب داد
و بهم گفت:
- اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم ......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهجدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم . 🔮از
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتنوزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم
.
-وابییی اقا میلاد عالیه این عکس😊
-قابل شما رو نداره 😉
-کلی خاطره برام زنده شد...
-اوخییی تین پسره که دستشو تو عکس گرفتم...چه قدر مظلوم و بانمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟!
-کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود...
-ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما😀
-آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی 😁
.
.
یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم...
قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم...
اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه😊
شاید از برکت شهدا باشه 😊
.
🔮از زبان سهیل
.
چند روز درگیر خودم بودم و کتاب ها رو خوندم...
حس میکردم هنوز خیلی چیزا از شهدا نمیدونم و هنوز خیلی عقبم...
کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا...
بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها...
-به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟!
-سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما☺
-شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی...امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم
-اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین 😀
-دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه..
-میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟!
-مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟!
-آره آره...خب چی شده؟!
-هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟!
-من؟!😯اخه من که چیزی بلد نیستم😕
-اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم کم...ما هم که هستیم
-آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟!😕
-من مطمئنم شهدا دوستت دارن...
-آخه...
-دیگه آخه و اما نیار دیگه...
-باشه...پناه بر خدا...😕😕
.
اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره...رفتم جلو...
دیگه باید حرفم رو میزدم...
دیگه صبر کردن و موندن بسته...
رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم...
.
-سلام
-😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
-ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم...
.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهجدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم … سه ما
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتنوزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید…لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین …جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو… من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهجدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عشق #راوی نرگس سادات#
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتنوزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عشق
#راوی مرتضــی
تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم
که یکی زد به در
- بله بفرمایید داخل
+ داداشی داری چه کار میکنی
- خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم
+ آخی الهی
خسته نباشی
اما هرچقدرکار کردی بسه
حاج آقا موسوی اینا تو راهن
پاشو لباسهات عوض کن
- باشه خواهری
+ کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟
- به لباس روی تخت بود اشاره کردم
یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم
نه داداش این نه
بذار
رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد
داداش اینو بپوش
قشنگتر نشونت میده
- باشه چشم
لباس هارو پوشیدم
صدای زنگ در بلند
مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت
داداش مرتضی شما برو در باز کن
آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم
رفتم سمت در
بازش کردم
نرگس سادات با چادر پشت در بود
هنگ مونده بودم
اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه
- سلام حاج آقا بفرمایید
•• ممنونم پسرم
پدرت کجاست
* حاج حسن
•• کمیل خودتی
حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید
چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه
چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه 😭😭😭
پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر
یک ساعت و نیم میگذشت
نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن
زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا
نرگس سادات نگرانه 🙃🙃🙃
در زدم پدر
مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن
- باهول برگشتم تو پذیرایی
خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست
نرگس سادات : یاامام حسین
بابا
بابا
چی شد
آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر
اسپری شون همراهمون نیست
- بله حتما
اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد
اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید
من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان
اونا که اومدن من برگشتم خونه
#چکار کرد این زهرا با داداشش 🙃🙃🙃#
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
یه ترم مثل برق باد گذشت
من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄