کانال انس با صحیفه سجادیه @SAHIFE2 دعا در پیش¬امدهای ناخوشایند و هنگام غم و اندوه.pdf
353.4K
◀️دعای #هفتم صحیفه سجادیه
📋کفعمى در کتاب «مصباح» دعایى نقل کرده و فرموده است: سیّد ابن طاووس این دعا را براى ایمن شدن از ستم سلطان و نزول بلا و چیرگى دشمنان و ترس و تنگدستى و دلتنگى ذکر کرده و آن از دعاهاى صحیفه سجّادیه است و فرموده: پس هرگاه از زیان آنچه ذکر شد در هراس بودى آن را بخوان. مرحوم عارف وارسته #سید_هاشم_حداد (ره) آن را در نمازشان میخواندند و بزرگان هم بعضا آنرا در قنوت نمازها و در زیارت مشاهد مشرفه قرائت میفرمایند.
منتظران گناه نمیکنند
🌷 پخش زنده بیانات رهبر معظم انقلاب با ملت شریف ایران فردا (یکشنبه) ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه از شبکه خبر
🚨بیانات رهبر معظم انقلاب با ملت شریف ایران (یکشنبه) ۳فروردین ساعت ۱۱:۳۰ به صورت زنده از شبکه خبر پخش میشود
990103_ سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب.mp3
11.9M
🔊 صوت کامل سخنرانی امروز رهبر معظم انقلاب به مناسبت فرارسیدن سال نو و عید مبعث پیامبر اعظم صلیالله علیهو آله
✅ به نکات بسیار مهمی اشاره فرمودند، حتما گوش بدید
🔸مراسم سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب که هر سال در روز اول سال نو و در حرم مطهر رضوی برگزار میشد، به علت توصیههای بهداشتی برای جلوگیری از گسترش کرونا امسال در مشهد مقدس برگزار نشد و این سخنرانی جایگزین آن شد.
منتظران گناه نمیکنند
🌷 پخش زنده بیانات رهبر معظم انقلاب با ملت شریف ایران فردا (یکشنبه) ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه از شبکه خبر
آیه ای رهبر انقلاب به ان اشاره کرده 👇👇
🔴 علامت هايى از سوی خداوند برای امتحان مومنان قبل از ظهور امام مهدی عجل الله فرجه الشریف. ...
✨سوره ى بقره [آيه ى ۱۵۶]
📖لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ، وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ
✍و البتّه شما را به چيزى از ترس و گرسنگى و كم بود اموال و جانها و ثمرات مى آزماييم و شكيبايان را مژده ده.
☀️حضرت ابو عبد اللّه جعفر بن محمّد عليه السّلام كه فرمود:
🔴همانا قبل از [ #ظهور ] حضرت قائم عليه السّلام علامت هايى هست از سوى خداوند براى امتحان مؤمنان. عرضه داشتم: آنها چيستند
✍فرمودند: آن فرموده ى خداى- عزّ و جلّ- است: و البتّه شما را به چيزى از #ترس و #گرسنگى و كم بودى از امول و جانها و ثمرات مى آزماييم و شكيبايان را مژده ده .
✍فرمود: و البتّه شما را مى آزماييم يعنى مؤمنان را به چيزى از ترس از فرمان روايان فلان خاندان در اواخر سلطنتشان و گرسنگى به #گرانى نرخ هايشان و كم بودى از اموال فساد و #تباهى تجارتها و كمى سود آنها و جان ها و مرگى زودرس و ثمرات كمى رشد گياهان كاهش #كشاورزى و كم شدن #بركت ميوه ها، و شكيبايان را مژده بده در آن هنگام به خروج قائم عليه السّلام.
#سپس به من فرمود: «اى محمّد، اين است تأويل آن.
✍همانا خداى- عزّ و جلّ- مى فرمايد؛ و تأويل آن را نمى داند جز خداوند و راسخان در علم.
☀️حضرت ابو عبد اللّه امام صادق عليه السّلام فرمود:
🔴 پيش از ( #قيام) قائم سالى خواهد بود كه مردم در آن گرسنگى كشند و ترس شديدى از جهت كشتار به آنان رسد و در اموال و جانها و #محصولات كم بودى حاصل گردد و البتّه اين در كتاب خدا به روشنى آمده است.
✍ سپس اين آيه را تلاوت كرد: و البتّه شما را به چيزى از ترس و گرسنگى و كم بودى از اموال و جانها و ثمرات مى آزماييم و شكيبايان را مژده ده.
📙کتاب الغیبه نعمانی باب ۱۴ح۵،۶
🔴 #علامت_هايى_از_سوی_خداوند
#ترس_گرسنگی_خشکسالی_گرانی_کم_شدن_برکت_میوه_ها قبل از ظهور امام مهدی عج
#مهدویت_در_قرآن
چه کسی امروزه میتواند منکر تحقق این علامتها باشد ⁉️
آیا ما شاهد تحقق این علامت ها نیستیم ⁉️
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود غوز بالا غوز.
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهارم
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه پیچ میکنن که چی آخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخوداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجم
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _ حانیه کجایی مامان ؟
_ دوباره حانیه ؟ مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم 😐
مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه.
_ باشه. بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟
مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.
چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
.
.
.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا.
بابا _ سلام خانم. ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟
بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
_ مرسی بابااااای گلم. بابای
سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
.
.
.
بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان _ همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه. الان میایم.
_ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید .
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش . و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم .
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم .
.
.
.
_ امیر
امیرعلی_جانم؟
_ بهشت که میگن هینجاست ؟
توقع این سوال رو ازم نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی_ حانیه درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری .
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره .
امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.