منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_5🌿 خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم، خاک گرفته بود! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.
🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،
و با حال داغونم،
کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.
اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن!😒
به قول مرجان،
تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!
تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️
فکر اینکه الان سعید با کیه،
کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه،
لحظه هاشو با کی پر میکنه، منو تا مرز جنون میبرد⚡️
تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
و فقط زار زدم😭
دو سال عشق دروغی
دو سال بازیچه بودن
دو سال....
وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.
یکم که حالم بهتر شد،
رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
-ترنم...
چرا آخه اینجوری میکنی؟
بخاطر کی؟
سعید؟
الان معلومه سعید بغل کی...
-مرجان ببر صداتو...
تو دیگه نگو!🚫
نمیبینی حالمو؟
خودم خودمو له کردم،تو دیگه نکن...
-خب من چیکار کنم؟؟
-آرومم کن!فقط آرومم کن...
چندثانیه نگام کرد...
-بشین تا بیام...
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ...
-این چیه؟؟
-مشروب🍷
-چیکارش کنم؟
-یچیز بهت میگما!!😒
بخورش دیگه!چیکار میخوای بکنیش؟
لامصب از سیگارم بهتره...
چندساعت تو این دنیا نیستی!
از همه این سیاهیا خلاص میشی!
اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم!
فقط زل زده بودم به مرجان!
اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن!!
-مشروب؟ من؟مرجان میفهمی چی میگی؟
-میخوری نوش جون،
نمیخوری به جهنم!
ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی😒
یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم...حتی با اصرار سعید...!
ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم!
ببین به چه روزی انداختیم سعید....😭
چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم...😣
چشمامو که باز کردم،رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود...🌌
مرجان وقتی چشمش بهم افتاد،زد زیر خنده😂
-بالاخره بیدار شدی؟
خیلی بهت خوش گذشتا!
-زهرمار!به چی میخندی؟
-نمیدونی چیکار میکردی😂😂
عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی😂
کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂
-کوفت!سرم درد میکنه مرجان...
-حالت بهتره؟
-نمیدونم.حس میکنم مغزم سِر شده!
خسته ام!
باید زود برگردم خونه...
تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن!😒
-اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی!
ولی مواظب خودت باش!
بغلش کردم و ازش تشکر کردم...
برگشتم خونه!
هنوز نیومده بودن!
خب خیالم راحت شد!
حتماً امشب هم رفتن همایش...!
🖇 #پارت_6🌿
-سلام.فکراتونو کردید خانوم سمیعی؟
-تو همین نیم ساعت؟؟
-برای من که اندازه نیم قرن گذشت!
نمیخوای یه نفر عاشقت باشه؟
دوستم نداری،نداشته باش!
فدای سرت...
ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم...
لیلای من شو...
قول میدم مجنون ترین مجنون بشم
-آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم!!😶
-میشه بگی عرشیا؟؟
میشه بهت بگم عشقم؟؟
همونجوری که تو رویام صدات میزنم....
-موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین!😳
-آخ....
قربون این ناز کردنت برم من...😍
هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم...
مگه اعتراف به عشق گناهه؟؟
چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه...
مثل سعید...
اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد!
-من خیلی خسته ام...
میخوام بخوابم.
شب بخیر!
-ای جانم...
کاش من به جات خسته بودم خانومی...
باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم...
بخواب عشق من!
تو مال منی،حتی اگر منو نخوای!
شبت بخیر ترنمم...
حرفاش دلمو قلقلک میداد!
حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد
به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم...
انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود!
یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره؟؟
سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه...😭
همیشه با خودم رو راست بودم...
بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم،بهش فکر کردم...
به عرشیا
به سعید
سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود...
نمیدونم!
شایدم زبون باز تر بود!
بی رودربایستی ازش بدم نیومد!
حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره!
هرچی بود از تنهایی بهتر بود!
همه اینا بهونه بود،
میخواستم به گوش سعید برسه تا فکرنکنه تونسته نابودم کنه!👿
نمیدونم،شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه!
سرم داشت میترکید.
باید میخوابیدم!
فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم!
حوالی ساعت8بود که چشامو باز کردم.
برای صبحونه که پایین رفتم،
از دیدن مامان تعجب کردم😳
-سلام😳
-سلام صبح بخیر عزیزم ☺️
-صبح شماهم بخیر!چی شده این موقع روز خونه اید؟
-آره،یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب.گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم😊
البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه.برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉
-خواهش میکنم😐
-چی میل داری دخترم؟
مربا،خامه،عسل؟؟
-شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم😄
-بسیارخب...
ترنم جان باید باهات صحبت کنم!
-بله،متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین.بفرمایید؟
-عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت!
ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم!
البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای!
اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت😊
-شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید؟؟😏
مشکلی نیست،من عادت کردم!
جایی هم نمیرم.همین جا راحتم.
با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم😏
-یعنی تنها بمونی خونه؟؟
فکر نمیکنم پدرت قبول کنه!
-مامان! من بزرگ شدم!
بیست و یک سالمه!
دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید😕
-اینقدر تند نرو...
آروم باش!
با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو.
حالا هم برم تا دیرم نشده 😉
مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت👋
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این است...
برکات ظهور
🌎 آیا با وجود تمام این زیباییها که در انتظار ماست؛ باز هم او را نمیخواهیم؟❗️❗️
✊ راهپیمایی مردم انقلابی قم در حمایت از کودکان مظلوم غزه و محکومیت جنایات رژیم صهیونیستی
🔻 وعده ما شنبه 27 آبان ماه - ساعت ١٥
📌 میدان فلسطین(مصلی قدس) به سمت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
#برای_غزه_مظلوم💔🇵🇸
#مرگ_بر_اسرائیل
AUD-20230331-WA0000.mp3
5M
با عرض معذرت از عزیزانی که از نعمت مادر محروم هستند.
حتما این صوت را گوش کنید و نشر دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لالایی امام زمانی
❤️ توبه برای آمادگی ظهور
✍العبد محمدتقی بهجت:
♦️ اگر ظهور حضرت حجت نزدیک باشد، باید هرکس خودرا برای آن روز مهیا سازد،
♦️ازجمله اینکه از گناهان توبه کند.
♦️همین توبه باعث میشود که اینهمه بلاهایی که برسر شیعه آمده است؛ که واقعا بیسابقه است، و بلاهای دیگری که تا قبل از ظهور آن حضرت میآید، از سر شیعه رفع و دفع گردد
#امام_زمان
شکرگذاری امروز برای حیاتی دیگر
ازیاد الله غافل نباشید
❁♻️ سُبحان الله .
❁♻️ الحمدلله .
❁♻️ لا إله إلا الله .
❁♻️ اللهُ أكبر .
❁♻️سُبحان الله و بحمدهِ .
❁♻️سُبحان الله العظيم .
❁♻️ أستغفر الله و أتوبُ إليهِ .
❁♻️لا حول و لا قوة إلا بالله .
❁♻️اللهُم صلِ على محمدوآلمحمد
♻ حسبنا الله و نعم الوکیل
♥ همواره در محضر امام زمان علیه السلام
💥مومن باید خود را در همه حال، در محضر آن حضرت ببیند. توجه داشته باشیدکه هر کاری می کنید، در محضر اوست. #امام_زمان حتی از خیال شما آگاه است.
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
برقرارکنندۀ قسط و عدل
🔹در بین شیعه و سنی یکی از متواترترین روایات درمورد ظهور این است: «يَمْلَأُ اَللَّهُ بِهِ اَلْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً» خداوند متعال به واسطۀ حضرت، کل کرۀ زمین را پر از قسط و عدل میکند، کما اینکه قبل از آن پر از ظلم و جور شده است. این نکته مهم است که نگفته دنیا پر از کفر میشود، بلکه میگوید دنیا پر از ظلم و جور میشود، چون در برخی جاها حتی به نام دین هم ظلم خواهند کرد. ظلم، ناشی از نبودن عدل است.
🔸امروز دنیا را ظلم و جور گرفته است، اما هستند منتظران حضرت که مقهور این ظلم و جور و این سیستمی که اینها در دنیا ساختهاند، نمیشوند.
#مهدویت
انسان شناسی 038.mp3
11.21M
#انسان_شناسی ۳۸
#حجهالاسلام_قرائتی
#استاد_شجاعی
↔️ علامتِ عاشق، کم شدنِ سطح هیجانات کاذب در بدستآوردنها، و از دستدادنهاست!
چشمای عاشق؛ فقــط به یک سمت متمرکزه!
به سمت معشوقش!
برای همینم قلبش، هرزهگرد نیست !
به هر کس و هرچیزی مشغول نمیشه !
🔺 فقــط عاشقه که؛ اتفاقهای دور و برش هیجانزدهاش نمیکنه!
حالا چجوری عاشق بشیم؟
منتظران گناه نمیکنند
﷽ نسل مهدوی 💚(فرزند پروری ) به دو منظور والدین باید به فرزندان حق انتخاب بدهند: ۱- جلوگیری از نه گ
﷽
نسل مهدوی💚( فرزند پروری )
راههای مدیریت کنترل فرزندان در فضای مجازی
📲 سپری کردن بیش از حد وقت در فضای مجازی، میتونه آسیبهای جبران ناپذیری به جسم، روان و روابط شما وارد کنه، پس حتما در طول روز زمان مناسبی رو به ارتباط با اعضای خانواده، دوستان، مطالعه کتاب و بازیهای خانگی اختصاص بدید تا سالم و شادابتر زندگی کنید.
#نسل_مهدوی
#فرزند_پروی
#امام_زمان
منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_6🌿 -سلام.فکراتونو کردید خانوم سمیعی؟ -تو همین نیم ساعت؟؟ -برای من که اندازه نیم قرن گذشت!
صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم.
سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم
شماره مرجانو گرفتم،
-الو مرجان
-سلام...تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر...
اه...
خودت نمیخوابی،نمیذاری منم بخوابم!😒
-باید باهات صحبت کنم.عرشیا رو یادته؟چندبار راجع بهش گفتم برات.
-همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟😍
خب؟؟
ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم.
-جدی؟؟😂
چه پررو این پسرا😜
ولی خوشم میاد از اینا که زود پسر خاله میشن😂
خیلی راحت میشه سرکارشون گذاشت😂
-نمیدونم.
دودلم
از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره...
از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید...😒
از یه طرف نیاز دارم یکی کنارم باشه.
نمیدونم انگار یچیزی گم کردم...
حالم خوب نیست، خودت که میدونی!
میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه!
-ولی بنظر من تو میخوای حال سعیدو بگیری😉
-نمیدونم...
باور کن نمیدونم...
-حالا هرچی که هست،امتحانش که ضرر نداره! 😈
دو روز باهاش بمون،خوشت اومد که اومده،
نیومدم، میگی عرشیا جون هررریییی😆😁
-اره،راست میگی😂
-فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما😁😏
هرکاری میکنی عاشق نشو
واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن!🤪
-آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره؟؟
-فکر میکنی همه دوست دختر،دوست پسرا عاشق همن؟😏
اگر عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری؟؟
اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن،بعد اون دوباره طلاق میگیرن😒
-پس اصلا برای چی باهم میمونن؟؟
-سرگرمی عزیزم؟
سر گرمی!!
مثل الانه تو،که حوصلت سر رفته😉
-اوهوم. باشه...
-کی میای ببینمت؟
-امروز که فکرنکنم،شاید فردا پس فردا یه سر اومدم...
-باشه، خودت بهتری؟؟
-بهتر؟؟😏
من فقط دارم نفس میکشم!
همین!
-اه اه...باز شروع کرد
برو ترنم جان.برو حوصله ندارم،بای گلم👋
-مسخره....
رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شماره عرشیا،فراموشم شده بود.
نشستم پشت میز...
✍نوشتن مثل یه مسکنه!
وقتی نمیدونی چته،
وقتی زندگیت پر از سوال شده،
بشین بنویس،
اینجوری راحت تر به جواب میرسی
نوشته های قبلیمو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود،یه خط قرمز کشیدم....🚫
مرجان راست میگفت!
دیگه نباید دل ببندم!
مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت...
من باید دوباره سرپا میشدم💪
من چم شده بود؟؟
باید این مسئله رو حل میکردم
نوشتم و نوشتم و نوشتم...
تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد...
دل دل میکردم که جواب بدم یا نه...
دستمو بردم سمت گوشی...
-الو
-سلام،صبح بخیر😊
بالاخره بیدار شدین؟؟
-صبح شماهم بخیر،بله خیلی وقته...
-عه پس چرا جوابمو ندادید😳
-عذرمیخوام، دستم بند بود
-اهان،خواهش میکنم...
خوبین؟دیشب خوب خوابیدین؟
-ممنونم،بله
-چه جوابای کوتاه و سردی😅
فکراتونو کردین؟
-تا حدودی...
-خب؟به چه نتیجه ای رسیدین؟
-من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم.
چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم
-خب این شناخت چطور به دست میاد؟؟
-فکرمیکنم یک رابطه کوتاه امتحانی
-جدی؟؟؟؟؟؟😳
وای من که الان ذوق مرگ میشم که😅
چشم هرچی شما بگی...
-خیلی جالبه😅
موقع صحبت میشم شما،خانم سمیعی
موقع پیامک میشم،تو، ترنم،عشقم😂
-خب آخه یکم باحیام😅
خجالت میکشم.
تازه اولشه خب😉
-بله...
همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو😏
-تیکه میندازی؟؟
من همیشه بهترین میمونم برات...
اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت،بشه یه رابطه ابدی عاشقانه
-بله بله....کافیه یکمم زبون باز باشن،دیگه بدتر....😆
-بیخیال همه اینا،مهم اینه که به خواستم رسیدم 😍
به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم
-واقعاً؟ 😂
دیوونه😂
یه ساعتی باهم حرف زدیم.
و قرار شد شام باهاش برم بیرون...
🖇 #پارت_7🌿
شب حسابی به خودش رسیده بود.
البته منم کم نذاشته بودم،اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن...
شب هر دومون از خودمون گفتیم.
عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند😂
واقعاً چهره جذابی داشت...
موهای مشکی که همیشه،یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد،
و ته ریش یه چهره ی مردونه و جذاب بهش ميداد...
با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید...😌
عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد!!
قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم.
-این چیه؟؟
-یه هدیه ناقابل برای باارزش ترین فرد زندگیم...🎁
-یعنی برای من؟؟😳
-مگه من باارزش تر از توهم تو زندگیم دارم؟؟😉
-وای ممنونم عرشیا...
-قابل شمارو نداره خانومی😉
حالا نمیخوای بازش کنی؟؟
-چرا😉
با دیدن گردنبند برلیان ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد😍
-وااااایییی....
عرشیا...این برای منه؟؟؟
چقدرررر نازه....
وای ممنونم...
-خواهش میکنم عزیز...
قیمتش یه بوس میشه😉
-بی ادب لوس😡🤬
نخواستم اصلا...
-شوخی کردم بابا.... 😨
یعنی تو یه بوسم نمیخوای به ما بدی؟؟؟😜
-عرشیا آقا !یادت نره که این رابطه،کوتاه مدت واسه آشنايي😡
-باشه بابا...نده...فقط با این حرفات دلمو نلرزون...
لطفا😞
-تقصیر خودته...😡
کی تو دیدار اول چنین حرفی میزنه به يه خانم؟؟
-بله ببخشید...😔
-خواهش میکنم حالا☺️
ممنون،خیلی خوشگله...
فقط داره دیرم میشه،
ممکنه بابام توبیخم کنه.
دیگه باید برم.
-چقدر زود😞
باشه عزیزدلم...
کاش حداقل ماشین نمیاوردی،خودم میرسوندمت...
-نه ممنون.
زحمتت نمیدم...
بابت امشب ممنونم.
خداحافظ👋
-من از تو ممنونم که اومدی خانومی...
دوستت دارم ترنم...
خداحافظ گل من👋
از پیش عرشیا که برگشتم حالم خوب بود،چند روزی شارژ بودم...
تا اینکه رفتم سراغ دفترچم...
دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم،
آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود...
همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد،میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند...
حالا همون زندگی رو داشتم+عرشیا ✅
دوباره رفتم تو خودم...
انگار آب داغ ریختن رو سرم...
هرچی مینوشتن،
هرچی میگشتم،
هرچی فکر میکردم،
هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود❌
فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود✅
همین...
هیچی به ذهنم نرسید،جز حرف زدن با مرجان.
-الو مرجان
-سلام ترنم خانوم!
چه عجب یاد ما کردی!
-ببخشید... سرم شلوغ بود!
-سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی!
اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده😉
-لوس نشو مرجان😏
خونه ای؟
میخوام بیام پیشت...
نیاز دارم باهات صحبت کنم.
-دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری؟؟
-مرجان...خونه ای؟؟؟
-الان که نه،
ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه.
اون موقع بیا😉
-باشه.
کاری نداری؟؟
-فدای تو...
بای
تا یه سیگار بکشم، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم،یه ساعت و نیم گذشت.
حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان.
سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه.
یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم.
-عه،سلام...
چه به موقع رسیدی
-سلام، میخوای دیگه نریم خونه؟
سوار شو بریم پارکی،جایی...
-هرچند خسته ام اما هرچی تو بگی😉
سوار شد و رفتم سمت بوستان نهجالبلاغه 🌲🌳
خیلی این پارکو دوست داشتم،
کلی خاطره ازش داشتم...
دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت.
-خب؟
باز چته؟
نکنه این بار صدای یه دخترو از گوشی عرشیا شنیدی؟😂🤣
-خیلی مسخره ای مرجان...😡
منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم!!!😤
-خب بابا قهر نکن...😝
میدونی که شوخی میکنم،چرا بهت برمیخوره؟؟
بگو عزیزم،چیشده؟
-مرجان...
من...
حالم خوب نشده...
حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست...
-خب؟
-ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه،
وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده...
-میخوای چی بگی؟؟
-فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه💕
-سعیدم نمیتونست...
-چی؟کی گفته؟
من با سعید حالم خوب بود...😢
-یکم عقلتو به کار بنداز!
تو از اول همینجوری بودی!
سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود!😒
مثل من که بهزاد،کامران،شهاب،ایمان،سروش و...همه شون فقط حواسمو از زندگی پرت میکنن....
-یعنی چی؟
-تو با سعید احساس خوشبختی میکردی؟
-خب آره!
-پس چرا دم به دقیقه کارت رپ گوش دادن و گریه های شبانه بود.
پس چرا گاهی با قرص خوابت میبرد؟؟
-خب بخاطر مشکلاتی که تو زندگیم دارم...
-بعد سعید چرا حالت بد شد؟
-همون مشکلات+تنهایی+خیانت دیدن
-خب الانم با وجود عرشیا همون دو تا چاله ی آخری برات پر شده!
اون چاه هنوز سر جاشه!!
-تو اینا رو از کجا میدونی؟؟
-چون منم تو همون لجن دست و پا میزنم!!
-پس چرا حالت همیشه خوبه؟🤔
-نیست،فقط سعی میکنم بهش فکر نکنم.
از یادم میبرمش تا اذیتم نکنه!
ولی تو همش داری بهش فکر میکنی!😒
بخاطر همینم عذاب میکشی!
-خب آخه من نمیتونم مثل تو باشم!
من رو بی هدف بودن آزار میده!
-پس اینقدر آزار بکش تا دق کنی!
کدوم هدف؟؟
ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم!
هیچکس خوشبخت نیست!
همه فقط اداشو درمیارن!
اینقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقی،که باورت شده این دنیا جای رشده!!😏
اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی!!
حرفای مرجان مثل پتک کوبیده میشد رو سرم!
حالم داشت بد میشد...
بلند شدم و مرجانو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه...