eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی من و تو باید ظهور رو رقم بزنیم... 👤استاد
🔰امام صادق علیه السّلام: ✍ما مِن أَحَدٍ يَتيهُ إِلاّ مِن ذِلَّةٍ يَجِدُها فى نَفسِهِ. 🔴هيچ كس نيست كه تكبّر ورزد، مگر بر اثر خوارى و حقارتى است كه در خود مى بيند. 📚كافى، ج2، ص312، ح17
منتظران گناه نمیکنند
نمی تونم زند گی کنم... وسط حرفش پرید م و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی ت خون
من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی! دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد و لی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نم ی خواست بیخو د برا ی خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه. ما شین رو روشن کردم و در همان حال گفتم: من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند. اما او که به نظر می ر سید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم. با ر سیدنمون به رستوران از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاد ه بشه که دستش رو تو ی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبری از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برا ی من بی فایده است 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پیشخدمت رستوران تو ی ما شین نشست تا ما شین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست تو ی دست هم وارد رستوران شدیم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر می ر سید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک ماه هم نر سید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می ر سید. بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخید ن توی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ما شین رو باز کرد و خواست پیاد ه بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمیکنی یه چیزی رو فراموش کر دی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حا وی چند جعبه ی کادویی رو از ر وی صندل ی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مر سی آراد اصلا فکر نمی کردم یاد ت باشه بر ای منم سوغات ی بخری. به ذوق کردنش لبخند زدم که از ما شین پیاد ه شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت. منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم. وقت ی که به خونه ر سیدم ساعت ٢۱ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم. دست گیره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم و لی با شنیدن صدا ی خنده ی آوا از توی اتاقش دستم ر وی دست گیره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشید ه شدم. به نظر میرسید که آوا مشغول حرف زدن با گو شیش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من الان رو ی تختم دراز کشیدم. _............ _فکر نمی کنی برای عکس فرستادن یه مقدار زود باشه. از حرفایی که می زد فهمید م کسی که پشت خطه باید مذکر باشه. با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. با یه حرکت کت و تیشر ت جذبی که زیر ش تنم بود رو درآوردم و خودم ر وی رو ی تخت انداختم. من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترا ی زیاد ی هم دوست بودم و لی اولین و مهمترین چیزی که از طرف مقابلم می پرسید م سن و سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم . هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احسا س دختر ای کم سن و سال بازی کنم، ولی کسی که آو ای ۱۶ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 فهمیدم ک یه که براش مهم نیست طرف مقابلش ی دختر توی سن حساس بلوغ باشه و به راحت ی با احساسش بازی می کنه. من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو می شناختم . مدت زیاد ی رو به آوا و کار ی که می کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گو شیم بیدار شدم. به تنم**کش و قوس دادم وگو شی رو رو ی گوشم گذاشتم که صدا ی پرهام تو ی گوشم پیچید: _آراد نگو که هنوز خوابی! _خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی. _هیچ می دونی الان ساعت چنده؟ _خب که چی؟ _نا سلامتی تو مدیر عاملی خیر سرت بعد گرفتی تا لنگ ظهر خوابیدی؟! الان تو باید شرکت باشی نه توی رخت خواب. _من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟ _باشه پس می بینمت. تما س رو قطع کردم و به ساعت گو شی م که9 رو نشون م ی داد نگاه کردم. چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیل ی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود 🕊به قلم بانو اسماء مومنی
منتظران گناه نمیکنند
من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی
رفتن به سر کار نداشتم و همین هم باعث می شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرو ن می زد بحثمون
بشه. بابا همیشه بهم می گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه میای. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت تو ی رخت خواب بودم. خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و شیشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرو ن زدم. قبل اینکه وارد پار کینگ شرکت بشم و تو ی حیاط کوچیک برج همون دختر چادر ی روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت . دوست داشتم حاضر جوابی دیروز ش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برا ی همین خیلی سر یع ما شین رو پارک کردم و وارد لابی برج شدم . 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 من او رو توی طبقه دهم دیده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره بر ای همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش تو ی آسانسور تنها باشم و حسابی حالش رو ب گیرم. او که حالا به آسانسور ر سید ه بود یک لحظه به عقب برگشت و وقتی متوجه من و شتابم برا ی ر سیدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض وایستادنش توی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد. با ر سیدنم به آسانسور و دیدن شمار هی 10 نفسی از سر حرص کشید م و با زدن دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم. من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبیم کرده بود. نگاهی به ساعت مارک داردتوی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَ ه لعنتی بلاخره حسابت رو می رسم. با ورودم به شرکت یک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم. مثل همیشه بدون صبحانه بیرون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و بر ای همین گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سلام کرد و بعد گذاشتن سینی ر وی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو توی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیای و حال این دختره رو بگیری ؟ لیوان تو ی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟ _تو باز هم حس ر ئیس بودنت گل کرد؟! نزدیک تر اومد و ادامه داد:ببین داداش! دلم می خواد کا ری کنی که خودش دُ ُُمش رو بزاره رو ی کولش و بره. _حالا تو بزار اول ببینمش . بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شای د دلم خواست نگهش داشته باشم. در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با تیر می ز نی. من الان به ناز ی می گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش. باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم. چند دقیقه ا ی گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم وارد اتاق شد و رو بهم سلام کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو رو ی میز به حرکت درآوردم. چند ثانیه ای گذشت و وقتی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرف ی نمیزنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امر ی داشتین؟ با تعجب ابروهام رو بالا انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین د لیل خیل ی سر یع به طرفش چرخید م و با ابروهای بالا افتاده نگاهش کردم. روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی با دیدن دختر چاد ریِ گوشه ی لبم نشست. او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرو ن زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پر ید:شما...؟ _بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟ حالا می تونستم حالش رو ب گیرم و خودش هم این رو فهمیده بود که جوابی نداد و اخم ر وی صورتش نشست. وقتی جوابی نداد ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:کجا ؟ نفسی از سر حرص کشی د و جواب داد:جلوی در آسانسور. _آها حالا داره یه چیزایی یادم میاد . من یاد م نیست کِی بوده تو یادته ؟ به قلم بانو اسماء مومنی
اینکه ما قبلا کجا همو دیدیم ربطی به کارمون داشته باشه! _اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی می کنن و زبون دراز هم هستن آبم تو ی یه جوب نمی ره. _من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم. _ولی من خوب یادمه! چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت. از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خوا هی بلد نیستم، یعنی به کارم نمیاد که بخوام یاد بگیر م ولی تو باید یاد داشته با شی! خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت بخوام. از جام برخاستم و جلوی میز کارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پو شیدنت باید عوض بشه و سوم اینکه پوزخند نزنی. _من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پو شیدن چادرمه که باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره. _برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ر یخت لباس پو شیدنا کنار نمیام. _من روزی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم بهتره که کنار بیاین. _این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با این وضع و ریخت به شرکت من نمیای! _چشم . از تغییر موضع یهویی ش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم پشت میزم نشستم. به برگه ا ی که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدا ی بلند مشغول خوندنش شدم: _آرام محمد ی دار ای مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی بخش حسابداری شرکت. بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:میدو نی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟ 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:خیلی باید توی کارت دقت کنی چون کوچکترین اشتباه از سوی تو منجر به اخراجت می شه. چیزی نگفت و در همین حال تقه ای به در خورد و او که پشت در وایستاد ه بود برای این که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت که پرهام سرش رو از لای در نیمه باز توی اتاق کرد و گفت:می تونم بیا م تو؟! بهش اجازه دادم بیاد تو و د یدم که اخمای دختر ی که حالا می دونستم اسمش آرامه توی هم رفت و نگاه اخمو ش رو به من دوخت. پرهام خیلی ریلکس ر وی مبل جلو ی میزم نشست و به آرام خیره شد. ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت و یه جورایی به نظر می ر سید که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره. رو به آرام با ملایمت گفتم : شما می تو نی بری و به کارت بر سی. بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست که پرهام که تا اون لحظه با تعجب به من نگاه م ی کرد مثل برق گرفته ها گفت :بله! بله؟ نفهمیدم چی شد؟ تو الان با این دختره چجور حرف ز دی؟! _انقدر ترش نکن! قراره از فردا جور ی که تو دوست دار ی بیاد سر کار؟ _یعنی چی؟ _یعنی بدون چادر! _محاله! _حالا فردا خودت می بینی! طرف از اوناییه که دنبال بهونه می گرده تا چادر ی نباشه و حتما به اجبار تا حالا هم چادر سرش کرده. _چادرش به جهنم! جوری با آدم رفتار می کنه که انگار اصلا وجود ندا ری! _اونش هم به مرور زمان درست می شه. _برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خو ای بسازیش؟! _نمی تونم اخراجش کنم؟ _چرا اونوقت؟ _چون اولا ای ن سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برا ی سر گرمی خوبه. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول ر سیدگی به آمار و ارقام بازده ی شرکت و مقا یسه شون با ما ههای قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حر فی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا ظهر مشغول ر سیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شدیم وقت من هم توی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم. به خصوص توی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد . بابا همیشه توی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکز ی سر میزد و می شد گفت فقط روزای ی که بر ای بستن قرداد بهش نیا ز بود و وقتای ی که من نبودم به اینجا سر می زد. همیشه می گفت دوست دارم توی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده. ولی من بر عکس او دفتر
لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدا ی کارخونه ترجیح می دادم. اونروز هم تا دیر وقت شرکت می موندم