eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
352 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
اینکه ما قبلا کجا همو دیدیم ربطی به کارمون داشته باشه! _اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی می کنن و زبون دراز هم هستن آبم تو ی یه جوب نمی ره. _من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم. _ولی من خوب یادمه! چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت. از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خوا هی بلد نیستم، یعنی به کارم نمیاد که بخوام یاد بگیر م ولی تو باید یاد داشته با شی! خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت بخوام. از جام برخاستم و جلوی میز کارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پو شیدنت باید عوض بشه و سوم اینکه پوزخند نزنی. _من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پو شیدن چادرمه که باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره. _برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ر یخت لباس پو شیدنا کنار نمیام. _من روزی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم بهتره که کنار بیاین. _این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با این وضع و ریخت به شرکت من نمیای! _چشم . از تغییر موضع یهویی ش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم پشت میزم نشستم. به برگه ا ی که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدا ی بلند مشغول خوندنش شدم: _آرام محمد ی دار ای مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی بخش حسابداری شرکت. بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:میدو نی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟ 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:خیلی باید توی کارت دقت کنی چون کوچکترین اشتباه از سوی تو منجر به اخراجت می شه. چیزی نگفت و در همین حال تقه ای به در خورد و او که پشت در وایستاد ه بود برای این که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت که پرهام سرش رو از لای در نیمه باز توی اتاق کرد و گفت:می تونم بیا م تو؟! بهش اجازه دادم بیاد تو و د یدم که اخمای دختر ی که حالا می دونستم اسمش آرامه توی هم رفت و نگاه اخمو ش رو به من دوخت. پرهام خیلی ریلکس ر وی مبل جلو ی میزم نشست و به آرام خیره شد. ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت و یه جورایی به نظر می ر سید که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره. رو به آرام با ملایمت گفتم : شما می تو نی بری و به کارت بر سی. بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست که پرهام که تا اون لحظه با تعجب به من نگاه م ی کرد مثل برق گرفته ها گفت :بله! بله؟ نفهمیدم چی شد؟ تو الان با این دختره چجور حرف ز دی؟! _انقدر ترش نکن! قراره از فردا جور ی که تو دوست دار ی بیاد سر کار؟ _یعنی چی؟ _یعنی بدون چادر! _محاله! _حالا فردا خودت می بینی! طرف از اوناییه که دنبال بهونه می گرده تا چادر ی نباشه و حتما به اجبار تا حالا هم چادر سرش کرده. _چادرش به جهنم! جوری با آدم رفتار می کنه که انگار اصلا وجود ندا ری! _اونش هم به مرور زمان درست می شه. _برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خو ای بسازیش؟! _نمی تونم اخراجش کنم؟ _چرا اونوقت؟ _چون اولا ای ن سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برا ی سر گرمی خوبه. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول ر سیدگی به آمار و ارقام بازده ی شرکت و مقا یسه شون با ما ههای قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حر فی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا ظهر مشغول ر سیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شدیم وقت من هم توی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم. به خصوص توی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد . بابا همیشه توی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکز ی سر میزد و می شد گفت فقط روزای ی که بر ای بستن قرداد بهش نیا ز بود و وقتای ی که من نبودم به اینجا سر می زد. همیشه می گفت دوست دارم توی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده. ولی من بر عکس او دفتر