#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمومنین عليه السلام:
✍أنا قَسيمُ اللّهِ بينَ الجَنّةِ و النّارِ، لا يَدخُلُها داخِلٌ إلاّ على حَدِّ قَسْمي.
🔴من از جانب خدا قسمت كننده بهشت و دوزخم؛
هيچ كس وارد آن نمىشود مگر به تقسيم من.
📚 الكافي، ج١، ص١٩٨، ح٣
#حدیث_روز
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز شنبه:
🔹 ۷ بهمن ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۱۵ رجب ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۲۷ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 ارتحال حضرت زینب سلام الله علیها [۶۲ ق]
💢 تغییر قبله مسلمین از بیت المقدس به مکه معظمه [۲ ق]
#تقویم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 دعای ام داوود و حاجت روایی با آن
🔵 امام جعفر صادق علیهالسلام به ام داوود فرمودند:
🔺 چرا غفلت مى كنى از دعاى استفتاح،( دعای ام داوود ) و آن دعایى است كه درهاى آسمان براى آن باز مى شود، صاحبش فى الفور مورد اجابت مى گردد، و براى صاحب این دعا پاداشى جز بهشت نیست .
🌕 بارالها بحق عمه سادات همانطور که دعای ام داوود را در این روز اجابت کردی و پسرش را از زندان آزاد نمودی دعای ما را نیز مستجاب کن و امام ما را هم از زندان غیبت نجات بده.
🌺 خوشا به حال افرادی که حاجت خود را در اعمال ام داوود فرج امام زمان قرار میدهند.
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰حضرت زینب کبری سلام الله علیها:
✍ إنَّ السَّعیدَ کُلَّ السَّعیدِ، حَقَّ السَّعیدِ مَنْ احَبَّ عَلیّاً فی حَیاتِهِ وَ بَعْدَ مَوْتِهِ.
⚫️همانا حقیقت و واقعیت تمام سعادتها و رستگاریها در دوستی با علیّ (علیه السلام) در زمان حیات و پس از رحلتش خواهدبود
📚شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۲،ص۴۴۹
#حدیث_روز
#شهید مرتضی جاویدی🌹 🕊🕊
● بین عراقیها معروف شده بود به اشلو! از بس که خودش را به سنگرهایشان میرسانده و به عربی باهاشان صحبت میکرده و میگفته: «اشلونک؟» یعنی حالت چطوره؟! بعد که میرفته، میفهمیدهاند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده که از آنها اطلاعات منطقه را بگیرد. از طرف ستاد فرماندهی جنگ عراق برای سرش جایزه گذاشته بودند.
● آنها هر چند وقت یکبار در رادیوشان بلوف میزدند که «اشلو» را کشتهایم. اشلو مخفف «ان شی لونک» بود، به معنی حال و روزت چطور است؟!
#شهید_مرتضی_جاویدی
#سالروز_شهادت 🌹
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
⬅️ اگه از من بپرسـن👇
❓منتظـراي امـام زمـان کيا هستـن؟
🍃 ميگم:
✔️ اونايي که به ياد حضرت هستن و براش دعا میکنن
✔️اونایی که برای حضرت تبليغ ميکنن
🔻و از همه مهمتـر🔻
✔️✔️ گناه رو زیر پا لـه میکنن
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
Mahmood Karimi - Khodaya Bebakhsh (320).mp3
12.73M
محمود کریمی
خدایا ببخش
منتظران گناه نمیکنند
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕) 6️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_ششم گرمـ🔥ـای زندگی،نیازمندِ تعهد و وفاداری زـ
7️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_هفتم
دکتــر عباس پسندیده در کتا📚ـب رضایتزناشویی مراتبِ مختلفِ
خیــانت را به این شکل بیان میکند:
ادامه دارد...
#دخترونه
#کتاب_ترگل
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز یکشنبه:
🔹 ۸ بهمن ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۱۶ رجب ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۲۸ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 تحصن روحانیون در مسجد دانشگاه تهران در اعتراض به بستن فرودگاه های کشور[۱۳۵۷ ش]
#تقویم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
ظهور حضرت مسیح و مهدی علیهماالسلام
🔹تفکرات ما این است که حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف و حضرت مسیح علیهالسلام با هم ظهور میکنند، و یکی از عوامل اصلی گرایش مسیحیت به حضرت مهدی تأییدیه توسط حضرت مسیح است.
🔸زمانی که میخواهند نماز بخوانند حضرت مهدی به حضرت عیسی تعارف میکنند و میفرمایند: «تقدَم یا روحالله؛ شما جلو بایستید.» حضرت عیسی میفرمایند: «من وزیر هستم، شما امیر هستید.» وقتی حضرت مسیح به امامزمان اقتدا میکند دیگر حساب کار دست خیلیها میآید. صهیونیستها این را میدانند و دارند دنیا را برای این آماده میکنند.
🔺مسیح، منتظر مهدی
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️برمیخیزی، بهار میشکفد؛
لب میگشایی، جهان معطر میشود؛
سلام بر تو و بر لحظه قیام تو!
✨ السَّلَامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقُوم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️ روز دوازدهم چلّه زیارت آل یس به نیّت فرج (یکشنبه)
⏳ ۲۸ روز مانده به نیمه شعبان
بحق زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️♨️حتما ببینید
♦️ علائمی که نشان میدهد شیطان به انسان نفوذ کرده
و اگر به موقع رسیدگی نکنیم منجر به کفر میشود
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
@montzeran
#در_محضر_معصومین
🔰 امیرالمؤمنین علیهالسلام:
✍ إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ فَرَضَ في أموالِ الأَغنِياءِ أقواتَ الفُقَراءِ، فَما جاعَ فَقيرٌ إلاّ بِما مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ، وَاللّهُ تَعالى سائِلُهُم عَن ذلِكَ؛
🔴 همانا خداى سبحان روزى فقيران را در اموال توانگران واجب فرموده و هيچ فقيرى گرسنه نمىماند، مگر آنكه توانگرى از وى بهره برده است و خداى تعالى توانگران را از اين، بازخواست خواهد كرد.
📚 نهجالبلاغه، حکمت ۳۲۸
#حدیث_روز
🔴 پرتاب سه ماهواره توسط ماهوارهبر سیمرغ
🔻در یک رویداد بسیار مهم برای نخستین بار سه ماهواره ایرانی «مهدا»، «کیهان ۲» و «هاتف ۱» ساعتی پیش با موفقیت در مدار قرار گرفتند. ماهواره «مهدا» از ماهوارههای سبک وزن پژوهشگاه فضایی ایران برای آزمایش زیرسامانههای توسعه یافته ماهوارهای ساخته شده است.
🔻نانوماهواره «کیهان ۲» از ماهوارههای مکعبی شرکت صاایران برای اثبات فناوری موقعیتیابی فضاپایه طراحی شده است. نانوماهواره «کیهان ۲» امکان تعیین موقعیت را بهصورت بومی و مستقل از سامانههای موقعیتیابی جهانی، برای گیرندههای زمینی فراهم میکند
🔻نانوماهواره «هاتف ۱» از ماهوارههای مکعبی شرکت صاایران برای اثبات فناوری مخابرات باند باریک با کاربرد اینترنت اشیاء ساخته شده است. ماهوارهبر «سیمرغ » با سوخت مایع دو مرحلهای در وزارت دفاع ساخته شده است.
🔻تنها چند روز پس از تزریق ماهواره ثریا به مدار ۷۵۰ کیلومتری زمین با ماهوارهبر قاصد، ماهوارهبر «سیمرغ» در هفتمین پرتاب تحقیقاتی خود توانست با تزریق چندگانه ماهوارهها، دریچهای جدید در پرتابهای فضایی کشور باز کند.
منتظران گناه نمیکنند
ت_و_بیست_و_سه_وبیست_چهار 💕 دختر بسیجی 💕 _خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برا ی خو
#پارت_دویست_وبیست_وپنج_وبیست_وشش
_یعنی ممکنه برگرده...؟!
_درسته که آرام دیگه اون دختر شاد سابق نیست ولی هنوز هم شمارو دوست داره
این رو به این خاطر میگم چون که خودم شنیدم که توی خواب حرف می زد و می گفت : بیشتر از زخم زبونای اطرافیان دور ی شماست که عذابش میده.
او از وقتی شنید ه اوضاع شرکت مثل قبل شده کلا یه جور دیگه ای رفتار میکنه دیگه نه ناراحته و نه خوشحال! بیشتر توی فکر و خیالات خودشه!
دستم رو دور فرمون محکم کردم و غریدم: همه اش تقصیر منه. .....
عصبی دستام رو به صورتم کشیدم که آرزو گفت : به نظر من هنوز هم دیر نشده و اگه شما بخواین می تونین دوباره با هم با شین.
_برای همین اومدم اینجا که بهت بگم برا ی برگردوندن آرام به کمکت نیاز دارم.
_من هر کار که بتونم انجام می دم ولی بیشتر ش بستگی به خودتون داره.
ما شین رو روشن و برا ی رسوندن آرزو حرکت کردم و در همون حال پر سیدم :
_چرا گو شیش خاموشه؟!
_دکترش گفته باید از هر چیزی که او رو یاد شما می اندازه دور کنیم بر ای همین
هم مامان گو شیش رو ازش گرفته و یه گو شی دیگه با سیم کارت جدید بهش
داده. من شمار ه اش رو براتون میفرستم.
دیگه چیزی نپر سیدم و بعد پیاده شدن آرزو جلو ی در خونه شون به سمت خونه
حرکت کردم.
تو ی اتاقم و ر وی لبه ی تخت نشسته بودم و تلفنی با آرزو حرف میزدم و ازش
درمورد اینک ه الان آرام کجاست و چیکار می کنه می پر سیدم که با شنید ه شدن صدای در اتاقش گفت : فکر کنم آرام پشت دره، من بعدا باهاتون تماس می گیرم.
_قطع نکنی ها! گو شیت رو بزار روی اسپیکر می خوام صداش رو بشنوم.
چیزی نگفت و من از صدای باز و بسته شدن در فهمیدم گو شی رو رو ی بلند گو
گذاشته.
بی صبرانه منتظر شنید ن صدای آرام بودم و قلبم هم با بی قرار ی محکم به قفسه ی سینه ام میکوبید!
صدا ش رو شنیدم که به آرزو گفت:آرزو تو یه ساعته اینجا چیکار می کنی ؟
آرزو که صداش رو از نزدیک تر می شنیدم به جای جواب دادن گفت :آرام میگم موی کوتاه و مدل پر و فرق کج هم بهت میا د ها!
آرام : آرزو تو حالت خوبه؟ سه ماهه که موها ی من این مدلیه ها!
آرزو : چیز ه!.... آخه الان باز گذاشتیشون اینه که میگم بیشتر بهت میاد.
آرام : نه! مثل اینکه تو واقعا یه چیزیت میشه؟
آرزو رو به آرام که حالا صداش خیلی نزدیک تر شده بود گفت : آرام تو خسته نشدی بس که رو ی تخت دمر دراز کشیدی و به سقف بیچاره زل زدی!
آرزو خیلی ماهرانه داشت حالتهای آرام رو برام توصیف می کرد و می خواست
بهم بفهمونه که آرام دمر رو ی تخت دراز کشیده و موهاش هم کوتاهه!
تو ی دلم به آرزو آفرین گفتم و به تقلید از آرام دمر رو ی تخت دراز کشید م و
درحالی که به سقف بالا ی سرم نگاه می کردم به حرفای آرام و آرزو از پشت تلفن
گوش دادم که آرزو بعد سکوتی نسبتا طولانی گفت : آرام اگه یه چیز ی ازت
بپرسم قول میدی ناراحت نشی و جوابم رو بد ی؟!
صدایی از آرام نشنیدم و دوباره آرزو گفت: اگه یه روز آراد برگرده و بگه می خواد باهات باشه تو چی جوابش رو میدی؟! باز هم حاضری باهاش ادامه بدی؟
آرام باز هم جوابی نداد و آرزو بعد مکثی گفت : آرام! توی اون سقف بیچاره
چی هست که بدون پلک زدن همیشه بهش خیر ه میشی!
آرام جواب داد: یک رنگی! سفیدی! سادگی!
آرزو :نمی خوا ی جواب سؤالم رو بدی؟!
آرام : چرا میپر سی؟!
آرزو :میشه جوابم رو بدی؟!
آرام : حرف زدن در مورد چیز محال چه فاید ه ای داره!
آرزو : چرا می گی محال! ممکنه که.....
آرام وسط حرفش پرید و گفت : خودت هم میدونی که ممکن نیست.......... دیگه فرصتی برا ی برگشتن وجود نداره!
آرزو : چرا فرصت نباشه؟
آرام با دلخور ی گفت : آرزو میشه تمومش کنی؟! اگه قرار بود برگرده تا حالا برگشته بود!
صدای نگران آرزو که گفت:آرام تو دا ری گر یه می کنی؟!
قلبم رو به درد آورد و چشمام رو محکم بستم و با گاز گرفتن لبم به ادامه ی
حرفاشون گوش دادم که آرزو گفت: _ آرام خواهری! ببخش! نمی خواستم
ناراحتت کنم فقط می خواستم کاری کنم که به جای اینکه به سقف زل بزنی و غصه هات رو تو ی خودت بریزی، یه کم باهام حرف بزنی تا سبک بشی!
آرام با صدایی که به نظر می ر سید وسط گر یه سعی داره بخنده گفت : تقصیر تو نیس ت من زیادی بی جنبه شدم.
آرزو چیز ی نگفت و آرام با صدای بی جون و آرو می ادامه داد : میشه همینجا
بخوابم؟ خیلی خوابم میاد.
از صدای خش خشی که شنیده شد فهمیدم آرزو گو شیش رو برداشته و لحظه ا ی بعد صدای باز و بسته شدن در شنیده شد و آرزو گفت : آقا آراد شما هنوز پشت خطین؟!
انگشتای دست راستم رو محکم روی چشمام کشیدم و گفتم : خیلی ناراحته نه؟!
🍃 #پارت_دویست_وبیست_وهفت_وبیست_وهشت
💕 دختر بسیجی 💕
_یه مدت بود که از شنیدن روبه راه شدن اوضاع شرکت حالش بهتر شده بو د و لی
از زمانی
که داداش محمد بهش گفت پسر حاج صادق ازش خاستگاری کرده و باید
بهش جواب بده دوبار ه توی لاک خودش رفته و کمتر حرف میزنه!
_چقدر زود می خوابه؟!
_تاثیر قرص خوابه!
_آرزو لطفا تنهاش نذار و بیشتر باهاش باش!
_چشم حتما .
_ممنون! فعلا خداحافظ.
_خداحافظ .
با قطع شدن تماس گو شی رو ر وی سینه ام گذاشتم و به ا ین فکر کردم که چجوری با آرام رو به رو بشم و بی اندازه منتظر اون لحظه بودم.
فردا بعد از ظهرش تو ی خونه نشسته بودم و سرم به لب تاپم و گرم بود که آرزو به
گو شیم زنگ زد و من با دید ن اسمش رو ی صفحه ی گو شی زود جوابش رو دادم:
_الو
_سلام! ببخشید بد موقع که زنگ نزدم؟!
_سلام! نه بد موقع نیست! چیزی شده؟
_راستش امشب قراره حاج صادق و خانواد هذاش برای خاستگاری بیان و آرام هم میخواد بهشون جواب بده!
از جام برخاستم و با صدا ی بلند گفتم :جواب بده؟!
_محمدحسین با پسره موافقه و آرام هم می گه دیگه نمیخواد روی حرفش حرف
بزنه ولی بیشتر اینطور به نظر میرسه که از اومدن شما نا ا مید شده!
_الللن کجاست؟ چیکار می کنه؟!
_از صبح که شنید ه توی اتاقشه و بیرون نیومده ؟
کلافه دستی تو ی موهام کشیدم و گفتم :باشه ممنون که خبر دا دی!
_شما می خواین چیکار کنین الان؟!
_دیگه وقتشه که بهش زنگ بزنم.
_پس لطفا زودتر زنگ بز نین! مامان خیلی نگرانه!
_چرا؟!
_آخه دفعه ی قبل که آرام خودش رو توی اتاق حبس کرد با موهای بریده و
دستای زخمی بیرون اومد معلوم نبود با قیچی موهاش رو برید ه بود یا دستاش رو!
حالا هم مامان نگرانه که نکنه بلایی سر خودش بیاره.
از شنیدن این حرف چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم تا به اعصابم مسلط
باشم و آرزو گفت : من دیگه باید ب رم فعلا خداحافظ .
گو شی رو که صدای بوقش نشون می داد آرزو تماس رو قطع کرده توی دستم فشار دادم و بر ای زنگ زدن به آرام راهِ پله ها رو در پیش گرفتم و وارد اتاقم شدم .
اضطراب داشتم و نمی دونستم چی باید بهش بگم! من در تمام مدت جداییمون
بارها به اسمش و عکسش ر وی شمار هاش خیره شدم و بر ای آروم کردن خودم باهاش توی خیالم حرف زدم ولی این بار
دیگه خیال نبود و واقعا می خواستم بهش زنگ بزنم.
با کشیدن نفس عمیق شمار ه اش رو با خط جدیدی که خریده بودم گرفتم و ثانیه های انتظار برا ی جواب دادنش رو نفسم رو تو ی سینه حبس کردم که بعد خوردن چند تا بوق جواب داد و من ناخواسته دستم رو رو ی قلبم گذاشتم که قصد شکافتن قفسه ی سینه ام رو داشت!
صدای الو گفتنش رو می شنیدم و نمی تونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم.
وقتی دید من جوابی نمی دم دوباره گفت :الو.... بفرمایید!
_الو....
_سلام.......
_...............
_آرام........ ؟!
با صدای بوقه ای پشت سر هم به صفحه ی گو شیم که قطع شدن تماس رو نشون
می داد نگاه کردم.
نفس حبس شده ام رو کلافه بیرو ن دادم و بعد چند لحظه دوباره شماره اش رو گرفتم که جواب نداد و من با رفتن تما س روی پیغام گیر با التماس گفتم : آرام !
خواهش می کنم قطع نکن و بزار باهات حرف بزنم!
بزار برا ی چند لحظه هم که شده با احساس اینکه تو پشت خطی و صدام رو میشنوی آروم باشم!
کمی مکث کردم و وقتی دیدم تماس قطع نشده تلخند ی زدم و گفتم:
_سه ماهه که هرشب با زل زدن به شمار ه ات و حرف زدن با تو تو ی خلوتم، خوابم
می بره ولی حالا که میدونم تو صدام رو می شنوی نمی دونم چی باید بگم و از
کجا بگم!
آرام! چند وقته که تو نیستی و من باز شدم همون پسر بچه ی گوشه گیر و تنها!
تو نیستی و من دیگه خودم هم نیستم!
تو نیستی و این روزهام عجیب سخت می گذره!
🍃 #پارت_دویست_وبیست_ونه_وسی
💕 دختر بسیجی 💕
یادمه روز او لی که دیدمت بهم گفتی سعی کنم یاد بگیر م که عذز خواهی کنم
ولی من هنوز یاد نگرفتم و نمی دونم چطور باید ازت معذرت بخوام!
نمی دونم چطور باید ازت بخوام که برگرد ی و آرامشم رو بهم برگردونی!
این روزا تنها زمانی آرومم که تو رو توی رویاهام و کنارم میبینم!
ولی دیگه نمی تونم آرام!
دیگه نمی تونم ادامه بدم!
با صدایی که از شدت بغض به لرزش در اومده بود ادامه دادم:
دیگه نمیتونم بدون تو ادامه بدم!
دیگه نمی تونم تو ی رویا تو رو ببینم و با رویاهام زند گی کنم!
شاید فکر کنی من خیلی پرروئم و باید بگم درست فکر کردی و با پررویی تمام
ازت می خوام برگردی!
خواهش می کنم آرام.........
خواهش می کنم یه بار دیگه بهم اعتماد کن و بزار خودم رو بهت ثابت کنم!
اینجا نه تنها من که مامان و بابا و آیدا و آوا و حتی مرسانا هم منتظر تو هستن!
آرام! از دست دادنت خیلی سخت تر از به دست آوردنت بود! خیلی!
ولی من.....
با قطع شدن ناگهانی تماس و پیچیدن صدا ی بوق توی گوشم حرفم رو نیمه تموم رها کردم و بعد ده دقیقه که آروم تر شد
ه بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین الان جلو ی در اتاقشم و می خوام وارد اتاق بشم.
_باشه پس تماس رو قطع نکن!
آرزو چیز ی نگفت و بعد شنیدن صدای باز شدن در صدای عصبی آرام رو
شنیدم که گفت: آرزو! م یخوام تنها باشم.
آرزو با صدای نگرانی پر سید : آرام! حالت خوبه؟!
صدای آرام رو شنیدم که سرش داد زد:مگه کری ؟ نمی شنوی که میگم می خوام تنها باشم! برو بیرون!
تما س قطع شد و لحظه ای بعد آرزو خودش بهم پیام داد : پایین تختش نشسته
بود و اشک می ریخت! از چهره اش که معلوم نیست تصمیمش عوض شده یا نه!
برا ش نوشتم: مهمونا ساعت چند میان؟
جواب داد:هشت!
دیگه چیزی براش ننوشتم و تا ساعت هفت و نیم که از خونه بیرون زدم تو ی
اتاق رژه رفتم و دعا کردم که آرام نظرش عوض شده و فکر ازدواج با پسر حاجی رو از سرش بیرو ن کرده باشه!
با دید ن پسر کت و شلوار ی با دسته ی گل و جعبه ی شیرینی توی دستش
و زن و مردی که به نظر می ر سید حاج صادق و خانمش باشن جلوی در خونه، ماشین رو با فاصله ازشون پارک کردم و تو ی ما شین منتظر نشستم.
از زمان ورود حاج صادق و زن و پسرش به خونه تا خروجشون دو ساعتی طول کشید و من در تمام مدت این دوساعت با هزار جور فکر جورواجور به در خونه زل زدم تا
اینکه بیرون اومدن و من با دیدن قیافه ی درهم پسره و صورت قرمز شده از
عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن.
لبخندی از ته دل ر وی لبم نشست و شیشه ی ما شین رو پایین کشیدم تا صدای خانمه که به نظر می ر سید داره غر میزنه رو بشنوم.
بدون اینکه متوجه من شده باشن از کنار ما شین من گذشتن و صدا ی مادرش رو
شنیدم که گفت: دختره بعد سه ساعت که همه چی تموم شده برگشته و میگه ما
به درد هم نمیخوری م! هر کی ندونه فکر می کنه چه تحفه ای هم هست؟! خوبه
که همین پریروز پسره طلاقت داده بدبخت! حالا واسه ما ناز میکنی؟از خدات هم باشه که پسر خونه برات اومده ک....
از حرفای خانمه عصبی شدم و برا ی اینکه کار نامعقولی انجام ندم نفس عمیق
کشیدم و به تصویر حاج صادق و پسرش که در همین نگاه اول کاملا مشخص بود
از اوناییه که جانماز آب می کشن، تو ی آینه نگاه کردم که بدون اینکه کلمه ا ی
حرف بزنن در سکوت به غرغر ای خانمه گوش می دادن و به دنبالش میرفتن.
با وارد شدنشون به حیاط به خونه شون که پنج تا خونه با خونه ی آقای محمدی
فاصله داشت ما شین رو روشن کردم تا از اونجا برم که با دیدن مرد ی که از پشت شمشادهای روبه رو ی خونه ی آقای محمدی بیرو ن اومد منصرف شدم و با دقت بهش نگاه کردم.
باورم نمی شد که او پرهام باشه که با لبخند به لب و خرامان به سمت ما شینش که جلوتر از من پارک بود میره!
با عصبانیت از ما شین پیاده شدم و وقتی به او که پشتش به من بود و تازه در ماشین رو باز کرده بود ر سید م صداش زدم:
_پرهام؟!
به طرفم برگشت و با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : سلام! فکر نمی کردم دیگه ببینمت!
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
_همون کار ی که تو می کنی!
_تو یه احمقی! نمی دونم با خودت چی فکر کردی که پا پیش گذاشتی ولی بزار
خیالت رو راحت کنم آرام به کسی مثل تو حتی فکر هم نمی کنه!
_هه! فعلا که همین من باعث شدم به پسر حاجی جواب رد بده!
با اخم و سوالی نگاهش کردم و گفتم :منظورت چیه؟
_منظورم اینه که نه تنها بهم فکر میکنه که به حرفم گوش هم میده!،
#ادامه_دارد...
May 11