eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
358 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرعلی:ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفم بعضی چیزا ها رو به بچه‌ها گوشزد کنم،حقیقتش این سفری که داریم میریم یه سفر مذهبیه و خوب مقدس هستش....... حرفش‌ رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید و دوباره شروع کرد به صحبت: _میدونید..شما....یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست.‌.... چشمام از تعجب باز موند،یعنی چی الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به نظرم خودم خیلی هم بلند بود.باحرص دندونی رو هم سابیدم : _ببخشید مگه لباس من چشه؟اصلا شما چکار به لباس من داری؟ امیرعلی:من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و..... _ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس می‌پوشم هرجا هم بخوام با همین لباسم میرم و به شما هم مربوط نمیشه،شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا نبینی لباس چی پوشیده. _ولی خانم مجد..... دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم: _حرفت رو زدی دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم _پسره بیشعور فضول اه اه درو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به تو چه آخه؟شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه مذهبی ها رو ندارم ، نه اصلا چرا برم؟حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار سوار اتوبوس شدم کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم
_مریم چی شد دریا چیکارت داشت؟ هیچی بابا ولش کن در حدی نیست درموردش حرف بزنیم بیخیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصیر مریم بود که من رو مجبور به این سفر کرد احساس می کردم بهم توهین شده،من دختری که مرکز توجه خیلی از پسر ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت این طور آدم ها رو حساب نمی کردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم رو قبول نداشتم به امیر علی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ وقیافه امروزی من به من نگاه نمی کرد وانگار اصلا من رو نمیدید.با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش.مطمئن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم _آره همینه باید به خاطر این توهینش خوردش کنم با صدای مریم از جا پریدم _مریم:باخودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هر چند قانع نشد ولی دیگه سوال نپرسید، چشمام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه بشه غروب بود که به شلمچه رسیدیم ، چادر های زیادی برای اسکان ما آماده شده بود، با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادر ها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم والان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می رسیدیم
بعد از توضیحات به سمت چادر رفتیم برای جاگیر شدن و آماده شدن برای رفتن به زیارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمتم مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم ،نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها هم چفیه روی دوششون بود، حتی مریم و شقایق هم چادر دآشتن،تازه معنی حرفهای امیرعلی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تا روی زانو و شلوار جین یخی و ارایش که تقریبا رو به غلیظی می رفت لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم: -که چی بشه ؟من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم ،همه جا هم همینطور میرم هرکسی هم هرفکری میخوادبکنه کم کم به دروازه ورود نزدیک می شدیم یهوی یه حس عجیب بهم دست داد احساس می کردم فبلا اینجا بودم برام آشنا بود نگاهم ناخود آگاه به هر سمتی میچرخید،غروب بود وآسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چندپسر مذهبی باظرف اسفند کناردروازه ورود مونده بودن و به همه خوشامد می گفتن ودر سمت مخالف چند نفر دیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن از دروازه عبور کردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بود جوانهای که بعضی از اونها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک میریختن برای لحظه ای نگاهم به امیر علی افتاد
پاچه های شلوار شو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح را با پیراهن سفید عوض کرده بود چفیه به رنگ سبز و سیاهی روی دوشش انداخته بود تسبیح آبی فیروزه ای رو از دستش آویزان بود نگاهم سمت پاهای برهنه اش چرخید با خودم گفتم: _دیونه کفش نداره نمیگه پام زخم میشه با این فکر به صورتش نگاه کردم یه لحظه از دیدن اشکهای رو گونش احساس کردم ته دلم لرزید یه حس آنی مثل نسیم از قلبم گذشت برای دورشدن از افکارم سری تکون دادم و سعی کردم اون حس عجیبی که باعث می‌شد به امیرعلی نگاه کنم رو نادیده بگیرم کم کم از دور ساختمون با سقف گنبدی آبی دیده میشد از مریم میپرسم: _مریم اون ساختمون چیه؟ مریم:مقبره شهدای گمنام _آهان ‌ بازم در سکوت مشغول دید زدن اطرافم شدم نگاهم به سنگهای سفیدی بود که با خط زیبایی شهید گمنام روش حک شده بود دوباره همون حس عجیب در قلبم شروع به جوشیدن کرد و از ذهنم گذشت: _چه غریبانه ، یعنی الان پدر مادر این شهدا که حتی نمی دونن قبر پسرشون کجاست چه حالی دارن؟ برای لحظه ای از خودم بدم اومد که این چند روز همش تلاش می‌کردم به این سفر نیام شاید لازم باشه حتی یکبار هم شده اشخاصی مثل من بیان و این غریبانه بودن رو ببینن تا بفهمن قهرمانهای واقعی چه کسانی بودن زیر لب گفتم: _ممنون ازتون شاید اگه شما نبودید من الان اینجا نبودم
یکباره دلم آروم گرفت این درسته من این شهدا و آرمانهاشون رو دوست دارم و از اینکه به این سفر اومدم خوشحالم ساعتی رو کنار قبر شهدا نشسته بودیم بعد به سمت چادرها برگشتیم بچه‌ها انگار همون حس منو داشتن چون همه ساکت بودن و به شدت تو فکر بودن چند روز دیگه هم با بازدید از مناطق جنگی گذشت سفر ما به پایان رسید تو این چند روز سعی میکردم زیاد با امیرعلی رودر رو نشم هنوزم اون ته دلم ازش حرصی بودم ولی یه کم آرومتر شده بودم فقط خدا کنه دوباره پرش به پرم نخوره وگرنه بعید می‌دونم اینبار هم ازش بگذرم خسته وارد خونه شدم: _سلام مامان خونه ای من اومدم صدای مامان از آشپزخونه به گوشم رسید که برای استقبالم نزدیکتر میشد: _سلام عزیزم خوش اومدی رسیدن بخیر همیشه ، سفر خوش گذشت؟ ‌ _آره مامان بد نبود اونطور که فکر میکردم خسته کننده نبود _خوب خداروشکر برو یه دوش بگیر بیا تا برات قهوه درست کنم که معلومه هلاکی از خستگی گونشو بوسیدم : _واقعا هم هلاکم مامان تا شما زحمت میکشید برای قهوه منم اومدم بعد از یه دوش سرسری که واقعا هم چسبید کنار مامان نشستم _مامان چطوره امروز بیمارستان نرفتی؟ _امروز رو به خودم استراحت دادم خیلی خسته بودم _هوممم..... خوب کاری کردی
453.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ⭕️ انتشار لازم مصوبه اخیر در مورد مجوز واردات گوشی های خلاف نظر صریح است و کمک به اقتصاد دولت و در حقیقت کمک غیر مستقیم به تجهیز به بمب های کودک کش می باشد !!!؟؟؟
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢کلام سردار شهید حسن طهرانی مقدم.🌷.. 🔸اگر ما نسبت به شهدا غریب باشیم اونور هم حتماً غریبیم. هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات ?.🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه های امام حسینی ❤️❤️ دوست دارم چون تو حسینی عزیز دلم نور دو عینی عزیز دلم نکنی ولم…
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹«کسی که دعا مي‌کند اگر دعاي او موحدانه باشد يعني فقط با خدا گفتگو کند و از او بخواهد، چنين شخصي ممکن نيست دعايش مستجاب نشود.» 🎙
منتظران گناه نمیکنند
سیل اسپانیا با ۷۲ کشته
‼️ و طوفان مهیب در 📌 سهمگین و بارش سیل‌آسای باران در اسپانیا باعث جان‌باختن دست‌کم ۹۵ نفر و خسارت جدی به زیرساخت‌ها شده. این بارش که اندازه‌ی یک سال بارش این منطقه بوده، تنها در ۸ ساعت رخ داده. در پی این حادثه ۳ روز عزای عمومی در اسپانیا اعلام شد! 📷 وضعیت خیابان‌های منطقه‌ی والنسیای اسپانیا بعد از بارش و سیل ویرانگر ✍ هرچه که جلوتر برویم، این نوع حوادث و در گوشه‌گوشه‌ی دنیا، از نظر حجم و تعداد، بیشتر خواهد شد. ✍ و نکته‌ی دیگر آنکه؛ اگر یک هزارم این در ایران اتفاق بیفتد، هزاران دروغ ساختاری و زیربنایی تحویل مردم ایران داده خواهد شد تا حس ناامیدی، یاس و را به جامعه‌ی ایرانی تزریق کند! اطلاعاتی شبیه اینکه مثلا آسفالت خیابان‌های اروپا، برای جلوگیری از سیلاب، همانند اسفنج بوده و آب را جذب میکنند و مزخرفاتی از این دست! السلام علیک یا رسول الله 🇮🇷🇵🇸
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم به میهن بازگشت این شهید گویی همین امروز به شهادت رسیده است؛ چهره‌ای آرام با چشمانی بسته، موهای تاب‌ دار مشکی، محاسن کوتاه و لب‌های خشکیده حتی جراحت شکمش هم تازه است؛ نام این شهید …… ✅ پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود،ولی سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند تا استخوان‌های پیکرش هم از بین برود ولی باز هم سالم ماند.