منتظران گناه نمیکنند
#تربیت_مهدوی ۲۱ تلاش کن تا طلاش کنی - ۲ ادامهٔ وظایف مشترک والدین در رشد فرزند شامل موارد زیر اس
👶🏻 #تربیت_مهدوی ۲۲
📌مَن مَن و مِنمِن
هنر والدین در این است که با شیوههای جذاب، امروزی و خلاقانه، عشق و محبت امام را در وجود فرزندان ایجاد کنند. برای این کار از دو روش میتوان استفاده کرد:
1⃣ الگوسازی: وقتی کسی برای فرزند ما جذاب باشد، الگوی فرزندمان میشود و کودکمان از رفتار آن الگو تقلید میکند چون کودک، الگو را دوست دارد و سعی میکند حتی ظاهرش را شبیه به آن الگو کند. به عنوان مثال، وقتی هنرپیشه یا ورزشکاری در جامعه برای بچهها جذاب باشد، بچهها از مدل لباس و کفش، مدل راه رفتن و حرکات و حتی تکیهکلامهای او تقلید میکنند.
▪️ حالا نقشِ والدین در این است که هم خودشان الگوی مناسبی باشند و هم اینکه الگوهای مناسب را به فرزندشان معرفی کنند.
2⃣ فرهنگسازی: در فرهنگسازی، والدین باید تلاش کنند تا محبت و دوستی امام از ارزشهای مهم برای فرزندشان تلقی شود. اگر والدین به مسائل مهدوی اهمیت دهند و آن را در رفتار و کلام خود نشان دهند، فرزند نیز آنها را یاد میگیرد.
🔺 به طور کلی، سبک زندگیمان باید امام زمانی شود. پس اگر در صحبتهایتان دائماً میگویید که من اینجوری هستم، من آنجوری هستم، یعنی اصطلاحاً زیاد مَنم مَنم دارید اما در هنگام عمل، مِن و مِن و تعلّل میکنید، به فکر تغییر خود باشید، زیرا کلام و عمل شما هر دو بر فرزند شما تأثیرگذار هستند.
منتظران گناه نمیکنند
﷽ #مثبت_نه⇦قسمت هفتم7⃣ ❓پرسش:.آیا «حجاب» فقط « چادر »است؟ ✅پاسخ:خیـر؛ حجـاب بـه معنـای پوششـی اسـت
منتظران گناه نمیکنند
ادامه حدیث قبل☝️ #روز_پانزدهم وظایف اعضاء بدن حدیث١١ امام صادق علیه السلام فرمود: ایمان چشم 🔹 و خدا
ادامه حدیث قبل☝️
#روز_شانزدهم
وظایف اعضاء بدن
حدیث١١
امام صادق علیه السلام فرمود:
ایمان قلب و زبان و چشم
🔹 سپس خداوند به نظم در آورده است آنچه فرض است بر قلب و چشم و زبان در يك آيه🔻
👈 و فرموده: «و نمی توانید شهادتی را كه گوش ها، دیدگان و پوست هایتان برعلیه شما می دهند را پنهان کنید. (سوره فصلت/ 22)» كه منظور از پوستها، عورتها و رانها است.
🔸 و خدامىفرمايد: «و پيروى مكن از آنچه بدان عالم نيستى كه همانا از هریک از گوش و چشم و دل سوال می شود. (سوره اسراء/ 36)»
#جهاد_با_نفس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
☀️ اگر میخواهیم به حضرت مهدی برسیم مدام باید استغفار کنیم.
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام رضا علیه السلام:
✍المُستَتِرُ بالسَّیئَةِ مَغفورٌ لَهُ.
🔴 پوشاننده گناه آمرزیده می گردد.
📚 الکافی، ج2 ، ص428
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد!😐☕️
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد کیارش شهیدمسیحیکربلا
منتظران گناه نمیکنند
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد!😐☕️ تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه! گفتن،تو ڪه رفیقشی.. بهش تذکر بده.. ب
باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمیخونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»
اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشد و بخواهد برای غلبه بر من از آن استفاده کند، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه اینطور باشه، حاج آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟»
مشهدی صفر با یک نگاه سنگین، رو به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارکالصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگینتر از بار تمامی کوهه.»
اصغر میان حرف مشهدی صفر آمد و گفت: «مشتی، من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند…»
گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟» اصغر جواب داد: «مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیکشو کشیدم.»
مشهدی صفر سرفهای کرد و دستانش را بر روی زانوهایش گذاشت، بلند شد و هنگام خارج شدن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه….»
سپس، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من اظهار کرد: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»
در جوابش گفتم: «بابا از کجا میدونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کمکم معلوم میشه دنیا دست کیه…»
آدم مرموز، ساکت و توداری بود. انگار نمیتوانست با کسی ارتباط برقرار کند. چند باری سعی کردم نزدیکش شده و با وی ارتباط برقرار کنم، اما نتوانستم این کار را انجام بدهم. تنها توانستم اسمش که «کیارش» بود را یاد بگیرم و دریافتم که داوطلب به جبهه آمده است.
هنگام غذا خوردن، از آشپزخانه غذایش را میگرفت و در گوشهای از خاکریز، به تنهائی مشغول غذا خوردن میشد. به هیچ وجه با جمع، کاری نداشت. تنها برای رزم شب و صبحگاه، همراه با سایر رزمندگان دیده میشد. اغلب دژبانی را برمیگزید و به کمینها نمیرفت.
حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگیاش که موقع ورود همه، تمامقد میایستاد، جلوی پایم تمامقد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقاجواد، بشین داداش.»
به سمت کیارش رفته و دستم را به سوی وی دراز کردم و گفتم: «مخلص بچههای بالا هم هستیم، داداش یه ده تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» این رزمنده دستم را با محبت فشار داد، در حالی که سرخ شده بود، گفت: «اختیار دارید آقاجواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟»
حاج آقا در جوابم بیان کرد: «عرض شود خدمت آقاجواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، انشاءالله توی سنگر حبیباللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. انشاءالله به سلامت برید و برگردید.»
در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم: از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیستوچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چهطور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟
فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش میآمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمیخونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤالهایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.
وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیستوچهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمیخواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کمکم داشتم ناامید میشدم که بالاخره دلم را به دریا زدم.