منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۰ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰حکایـت مرد
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۱ )
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔰تـشـرف تـاجـر اصفـهـانـی و طـی الارض با
جنـاب هـالـو
🔸️{قسمـت دوم }
ادامه ...
➕️حـضـرت در ايــن حــال صــدا زدنـــد: هـالــو.
✔️ديدمناگهان شخصیبه لباس كشيكچيها
و با لباس نمدي پيدا شد.(در بازار اصفهان،
نزديـك حجـره ما يك كشيكچي به نام هـالـو
بود) در آن لحظه كه آن شخص حاضـر شـد
خــوب نــگــاه كــردم، ديـــدم هــمــان هـالـــوی
اصـفــهــان اســت.
➕️بـه او فرمودنـد:اثاثيـه اي را كه دزد برده به
او بـرسـان و او را به مكـه ببـر و خـود ناپديد
شــدنــد.✨
➖️آن شخص به من گفت: در ساعت معيني
از شــب و جـای معينـی بيـا تـا اثاثـيـه ات را
بـه تـو بـرســانــم.
✔️وقتي آن جا حاضر شدم، او هم تشريف
آورد و بسته پول و اثاثيه ام را به دستم
داد وفرمود: درست نگاه كن و قفل آن را
باز كن و ببين تمام است؟ ديدم چيزی از
آنها كم نشده است.
➕️فرمود: برو اثاثيه خود را به كسي بسپار و
فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را
به مكه برسانم.
➖️من سرموعد حاضرشدم.او هم حاضر شد.
➕️فرمود:پشت سرمن بيا.به همـراه او رفتـم.
مقـداركمي از مسافت كه طي شد، ديدم در
مكـه هستــم.🕋
➕️فـرمـود: بعـد از اعمـال حـج در فـلان مكـان
حاضر شوتا تو را برگردانـم و به رفـقـای خـود
بگـو بـا شخصـی از راه نزديكتری آمده ام، تا
متـوجــه نـشـونــد.
✔️ضمنا آن شخص درمسير رفتن و برگشتن
بعضـی صحبتهـا را بـا مـن به طـور ملايمـت
می زدند، ولـی هر وقت ميخواستم بپرسـم
شماهالوياصفهانمانیستید،هیبت اومانـع
از پـرسـيـدن ايـن سـؤال مـی شـــد.
✔️بعدازاعمال حج،درمكان معينحاضر شدم
و مرا، به همان صورت به كربلابرگردانـد.در
آن موقع فرمود:حق محبت من بر گردن تو
ثـابـت شـد؟ گـفـتـم: بـلـی.❣
✔️فرمـود:تقاضايی ازتو دارم كه موقعی از تـو
خواستم انجام بدهی و رفـت. تـا آن كـه بـه
اصــفــهـان آمــدم و بـــرای رفــت و آمـد مـردم
نشستـم. روزاول ديـدمهمـانهـالـو واردشد.
✔️خواستـم بـرای او برخيزم وبه خاطر مقامی
كـه از او ديــده ام او را احـتـرام كـنـم اشــاره
فرمـود كه مطلب را اظهار نكنـم، و رفـت در
قهـوهخانه پیش خادمها نشست و درآن جا
ماننـد همـان كشيكچـی هـا قليـان كشيـد و
چــای خــورد.
✔️بعد از آن وقتي خواست برود نزد مـن آمـد
و آهسته فرمـود : آن مطلـب كه گفتـم اين
است:در فلان روز دو ساعت به ظهر مانـده
من از دنيا مي روم و هشت تومان پـول بـا
كفنم درصندوق منزل من هست.بـه آن جا
بيـا و مـرا بــا آنـهـا دفـن كــن⚰️
✔️در ايـن جا حاجی تاجر فرمود:آن روزی كـه
جنـاب هـالــو فـرمـوده بـود، امـروز اسـت كـه
رفتـم و او از دنـيـا رفـتـه بود و كشيكچـی ها
جمـع شـده بـودنـد.
✔️در صنـدوق او،همانطوركه خودش فرمود،
هـشـت تـومـان پـول بـا كفن او بـود.آنــهـا را
بـرداشــتــم و الان بــرای دفـن او آمـده ايــم.
➕️بعد آن حاجي گفت:آقا! با اين اوصاف، آيـا
چنـيـن كسـی از اوليــاءالله نـيـسـت و فـوت
او گـريـــه و تـاســف نــدارد.😭
🔸️{ متن قسمـت اول }
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚برکات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی
فرجه الشریـف خلاصه عبقـری الحسـان.
#تشرف
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۱ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰ت
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۲ )
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔰تـصـحیــح دعـای نـدبـه توسـط امــام زمــان
علیه السـلام
✍️ تشرف علامه میرجهانی رضوان الله علیه
در سـرداب مطـهـر و تـصحیـح دعـای ندبـه!
✔️ایشـان فرمودنـد: شب جمعه ای، در حـرم
مطهـر عسکـرییـن سـلام الله علیهمـا بسیـار
دعـا کرده و زیـارت و تشـرف خدمت مولایـم
حضـرتصاحبالامـر روحیفداه را خواستـار
شدم، پس از خواندن نماز صبح به سرداب
مـقـدس مشـرف شـدم و چـون هنوز آفتـاب
نـزده و هـوا تاریــک بـود، شمـعـی در دسـت
گرفته ازپلههای سرداب پایین میرفتم.🕯
✔️وقتـی به عرصـه سرداب رسیدم آنجا بدون
چـراغ روشـن بـود و آقـای بـزرگـواری نـزدیـک
صـفـه مخـصــوص نـشسـتـه و مشغـول ذکـر
گفتن بودند،از جلوی ایشان گذشتم،سلام
کـردم و در جـلوی صـفّه ایـسـتـادم و زیـارت
آلیاسین راخواندم سپس همانجاایستاده
و نمـاز زیـارت خواندم در حالیـکه مقـدم بر
ایشان بودم؛پس از نماز شروع به خواندن
دعای نـدبـه کردم و چون رسیـدم به جمله:
و "عـرجـت بروحــه"الی سـمـائـک آن بزرگـوار
فـرمــودنــد: «ایـن جمـلـه از مــا نــرســیــده»
بگویـیـد:و "عـرجـت بـه"الی سمائک، سپس
فرمودند: «در نماز تقدم بر امام معصـوم
جایز نـیـسـت.»
✔️دعـا را تمـام کردم وناگهان متوجه این آیات
و بـیـانـات شــدم.
1️⃣ روشـــن بــــودن ســــرداب بــــــدون چـــــــراغ.
2️⃣ اصـلاح جمـلـهی دعای نـدبـه کـه گفتـنـد از
مـا نرسیده!
3️⃣تذکراینکه چرادرنماز برامام مقدم شدهای!
✔️فهمیدم به چه توفیقی دسـت یافتـم و بـه
درخـواسـت خـود رســیــده ام؛ فــــورا ســـر از
سجده بـرداشتـم کــه دیـدم سـرداب تـاریـک
اسـت و هـیــچ کـس در آنـجـا نـیـسـت.😭
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚 پرواز در ملکوت ص١٣۶
#تشرف
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۲ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰تـصـحیــح
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۳ )
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔴 رویــت امـام زمـــان(عج) در نـمـــاز سـیــــد
بــحــرالعــلــــوم
🔵مــلا زیــن العــابــدیـن سـلــمـاسـی، شــاگــرد
عـلامــه بحــرالعــلــوم می گویــد: در خدمــت
بحـر العــلوم بـه حــرم مــطـهــــر امــام حــسـن
عــســـکـــری علیــــه الــســــلام رفتـیـــم، بـــــرای
زیــــــارت و نماز. پس از زیــارت، چنــــــد نــفــر
بـــودیــــم کـه بـه امـــــامـــــــت علامــــــه نمـــــــــاز
خـوانــدیــم. ایـشان پــس از تشــهـــد رکــعــــت
دوم، کمی ایستـاد و به جایی خـــیره مــــانـد.
تـــــوقــف از حــــالــــت عـــادی بــیــشــتــر شـــــد.
پس ازتمـام شدن نماز، کنجکاو شده بودیم
تا بـــــدانیـم علـت توقف علامه چـه بـود؛ امــا
هـیچـکــدام از مــا جـرات نمی کـرد از ایـشــان
عـلــت را ســـوال کـنــــد.🌹
🟢بـرگشـتـیـــم مــنـــــزل. ســر ســـفـــره یــکــــی از
دوســـــتان بـه مــن گفــــت: شــــــمــا از ســیـــد
بپــــــــــرس. گـــــــفــتـــــم: شـــــمـــــا از مـــن بـــــه
ســــیـد نــــزدیـــــکـــتـــــــری، خـــــودت بـــپــــرس.
آرام صحبــت می کردیم، امـا علامـه متـوجـه
مــــا شد و گـــــفت: شـــمـا دو نـفـر درباره چـی
حرف می زنید؟ مـن جـــرات کردم و گفـــتـــم:
آقــــــــــا میـخواهیـــم بدانیــم سر تـــوقـف شما
در حــــال نــمـاز چـــــــه بــود؟✨️
🌕 ایشــان بــــا آرامـــــــش جـــــواب داد: در حـال
نماز بودیـــم کـه حضــرت بقیـة الله ارواحـــنا
الفداء برای زیــــــــارت پــدر بـــزرگــــوارش وارد
حرم شـد، من از دیدن چهره نورانی حضرت
مبهوت شدم و آن حالت به من دسـت داد.❣️
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚 بهترین پناهگاه/ رحیم کارگر محمدیاری
#تشرف
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۳ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔴 رویــت ام
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۴ )
💠 خانه خریدن امـام زمان بـرای مستاجـر تهرانی
✔️ نامـش کـریـم بـود، سیــد کـریـم محـمـودی،
شغلـش کفـاشـی بـود، در گوشـه ای از بازار
تهـران حجـره ی پینـه دوزی داشـت، جورَش
بامـولا جور بود،میگفتندعلمایاهل معنـای
آنـروزِ تهـران مـولا هـر شـب جمعـه سَـری به
حجرهاش میزنندواحوالش رامیپرسنـد❤️
✔️مستاجر بود، درآمدِ بخـور و نمیـری داشـت،
صاحبخانـه جوابـش کرد، مهلت داد به او تـا
ده روزبعدتخلیـه کنـدخانه را،کریماما همان
روزتصمیم گرفت خالیکندخـانه راتـا غصبی
نباشد،پول چندانیهمنداشت برای اجـارهی
خانـه، ریـخـت اسـبـاب و اثـاثـیــه اش را کـنـار
خیابـان بـا عیال و بچه ها ایستاده بود کـنـار
لـوازمـــش، مـــولا آمـدنـد سـراغـش، ســلام و
احوالپـرسی، فرمودنـــد به کــریــم پیـنــه دوز،
کـریـم نـاراحـت نبـاش، اجـدادِ ما هم همگی
طـعـم غـربـت را چـشـیــده انــد، کـریــم کــه با
دیــدن رفیـقِ صمیـمـی اش خوشـحـال شـده
بود بذلـه گوئـی اش گُـل کردو گفت :درست
اسـت طـعــم غریـبــی را چشـیــده انـد اجــداد
بـزرگـوارتــان، امــا طـعـــم مستـــاجــــری را کــه
نچشیدهاند آقاجان،مـولا تبسمی کـردنـد بــه
کـریــم...☺️
✔️یکـی از بـازاریـان معتمـد تهـران شـب خواب
امـام زمـان ارواحنافداه را دید، فرمودنـد مولا
در عالم رویا،حاجی فلانی فردا صبـح میـروی
به این آدرس،فلان خانه را میخری و میـزنـی
بنــام سیـد کـریـم ...🍃
✔️ پیرمـردبـازاری صبح فردا رفت به آن نشانی
در زد، گفـت بـه صاحـب خانـه، مـیخـواهــم
خانـه ات را بخـرم،صاحبخانه این راکه شنید
بغضــش تـرکـیــد، بـا گریـه گفـت بـه پیــرمـرد
بـازاری،گـره ای افتـاده بـود در زندگـی ام کــه
جز با فـروش این خانه باز نمی شد، دیشب
تـا صبـح امـام زمانـم را صــدا میـزدم...✨️
▫منبع:
📚بـرداشتـی آزاد از تشـرفات سیــد کریـم
محـمـودی ملقـب بــه کـریـم پـیـــنـــه دوز
#تشرف
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۴ ) 💠 خانه خریدن امـام زمان بـرای مس
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۵ )
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔵 توصیــه امــام زمــان بــه خــوانــدن صحیفــه سجــادیــه
🌕 مــرحــوم مجــلسی(پــدر علامــه مجلــسی) مــی فــرمایــد:
➖«در اوایــل جــوانــی مــایــل بــودم نمــاز شــب بــخوانــم
امــا
نمــاز قــضا بــر عهــده ام بــود و بــه همــین دلیــل احتــیاط مــی کــردم و نمــی خــوانــدم...
🔹 یــک شـــب در خــواب و بــیداری بــودم کــه امــام زمــان را دیــدم.
بــا شـــــــــوق ،
نــزد او رفتــم و سئــوالاتــی کــردم کــه از جمــله آن، خــوانــدن نــماز شــب بــود.
➕ فــرمود: بــخوان!
➖عــرض کــردم: یــابــن رســول الــله، همــیشه دستــم بــه شــما نمــی رســد. کتــابی بــه مــن بــدهیــد کــه بــه آن عمــل کنــم.
➕فــرمــود: بــرو از آقــا محمــد تــاج، کتــاب بگیــر.
گویــا در خــواب، او را مــی شــناختــم؛ رفتــم
کتــاب را از او گــرفتــم. مشغــول خوانــدن بــودم و مــی گــریستــم کــه از خــواب بیــدار شــدم....
🔹 بعــد از نمــازصبــح خــدمــت ایشــان رفتــم. مــاجرا را بــرایش نقــل کــردم.
✔️ فــرمــود: ان شــاءالــله بــه چیــزی کــه مــی خــواهــی مــی رســی.
بعــد ناگهــان یــاد جــایی کــه امــام را در آن مــلاقــات کــرده بــودم، افــتادم و بــه کنــار مسجــد جــامــع رفتــم. در آنجــا آقــا حســن تــاج را دیــدم...
🔹 مـــرا بــه خــانــه اش بــرد و گفــت: هــر کتابــی را کــه مــی خواهــی بــردار. کتابــی را بــرداشتــم؛ ناگهــان دیــدم همــان کتابــی اســت کــه در خــواب دیــده بــودم؛
✨صـــحـــیـــــفـــه ســـجـــادیـــــه.✨
بــه گــریــه افــتادم. بــرخاستــم و بیـــرون آمــدم.
پــس شــروع نمــودم بــه تصحیــح و مقــابلــه و آمــوزش صحیفــه سجــادیــه بــه مــردم؛ و چنــان شــد کــه از بــرکــت ایــن کتــاب، بسیــاری از اهــل اصفهــان مستجــاب الدعــوه شــدنــد.»(۱)
🔹 مــرحــوم عــلامــه مجــلسی (نویسنـــده کتــاب بحــارالانــوار) مــی فــرمایــد:
«پدرم چهــل ســال از عمــر خود را صــرف تــرویج صحیفــه کــرد و انتشــار ایــن کتــاب، توســط او بــاعــث شــد کــه اکنــون هیــچ خــانــه ای بــدون صحیــفه نبــاشــد. ایــن حــکایت بــزرگ مــرا بــر آن داشــت کــه بــر صحیــفه شــرح فارســی بنــویســم تــا عــوام و خــواص از آن بهــره منــد شــونــد.»(۲)
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚 (۱) . امــام شنــاســی، ج ۱۵، ص ۴۹
📚 (۲) . بحارالانوار، ج ۱۱۰ ، ص ۵۱
#تشرف
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۵ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔵 توصیــه ا
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۶ )
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔰مرحوم شیخ محمد شریف رازی در جلد اول کتاب گنجینه دانشمندان می نویسد:
🔹علامه حاج سید محمد حسن میرجهانی طباطبایی،حکایت کرده اند که:
« سید بحرالعلوم یمنی وجود حضرت ولی عصر علیه السلام را انکار می کرد و با علما و مراجع شیعه آن روز مکاتبه کرده و برای اثبات وجود حضرت برهان می خواست ولی هر دلیلی می آوردند وی قانع نمی شد و می گفت: من هم این کتب را دیده ام.
✨تا اینکه
برای مرحوم آیت الله اصفهانی نامه نوشت و جواب قاطعی خواست. سید در جواب مرقوم فرمود:
به نجف بیایید تا جواب شما رامشافهتاً بدهم.
آن سید یمنی با چند نفر دیگر به نجف اشرف مشرف شدند سید یمنی عرض کردند من روی دعوت شما، آمدم، تا جوابی که وعده فرمودید بدهید. شب بعد منزل سید ابوالحسن رفتند..
➕آسید ابوالحسن به نوکر خود،مشهدی حسین چراغدار فرمودند:
به سید یمنی و فرزندش بگویید بیایند و ما تا درب منزل رفتیم به ما فرمودند: شما نیایید...
تا روز بعد که سید ابراهیم یمنی، فرزند بحرالعلوم مزبور را ملاقات کردم و از جریان شب پرسیدم.
➕گفت: الحمدلله (بحمدالله) ما مستبصر و اثنی عشری شدیم.
➖گفتم: چطور؟
➕گفت: آقای اصفهانی حضرت ولی عصر امام زمان علیه السلام را به پدرم نشان داد.
➖تفصیل آن را پرسیدم.
➕گفت: ما از منزل که بیرون آمدیم وارد وادی السلام شده و در وسط وادی جایی بود که آن را مقام مهدی علیه السلام می گفتند.
وارد آن محیط شدیم. پس آقای اصفهانی خود از آب چاه آنجا،تجدید وضو کرد آنگاه چهار رکعت نماز در آن مقام خواندند..ناگاه دیدیم آن فضا روشن گردید، پس پدرم را طلبید.
طولی نکشید که پدرم با گریه صیحه ای زد و بیهوش شد؛ نزدیک رفتم وقتی پدرم به هوش آمد گفت: حضرت ولی عصر حجه بن الحسن العسکری علیه السلام را مشافهتاً زیارت کردم. و با دیدنش مستبصر و شیعه اثنی عشری شدم. »
✨سید مزبور بعد از چند روز از نجف اشرف به یمن مراجعت نمود و چهار هزار نفر از مریدان یمنی خود را، شیعه اثنی عشری نمود
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈
▫منبع:
📚ر.ک.اثبات وجود حضرت حجت(ع)
#تشرف
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۶ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰مرحوم شیخ
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۷ )
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
💠ذکــر اولیـــاء...!
🔅حضــرت ولیعصــر ارواحنــافــداه:
«فَــلَأَنْــدُبَنَّــكَ صَبَــاحــاً وَ مَسَــاء»: جــد بــزرگــوار! بــر تــو صبــح و شــب گــریــه مــی کنــم!(۱)
🔰جنـاب شیــخ عبــدالکــریــم حــامــد(از شــاگــردان شیــخ رجبعــلی خیــاط) رحمــة اللــه علیهــما نقــل مــی کنــد:
➖از جنــاب سیــد کریــم کفــاش کــه هــر هفتــه بــه ملاقــات مــولا توفیــق مــی یافــت، پرسیــده شــد:
✨«چــه کــرده ای کــه بــه چنیــن توفیقــی دســت یــافتــه ای؟»
➕او در جــواب گفــت:
«شبــی در خــواب بــودم جــدم پیامبــر ختمــی مــرتبــت صلــی الــله علیــه و آلــه و سلــم را در عالــم رویــا دیــدم. از ایشــان تقــاضــای ملــاقــات امــام عصــر علیــه الســلام را نمــودم.آن حضــرت فرمــود:
✔️«در طــول شبــانــه روز دو مــرتبــه بــرای فرزنــدم سیــدالشهــدا علیــه الســلام گریــه کــن!»
💫از خــواب بیــدار شــدم و ایــن برنامــه را بــه مــدت یــک ســال اجــرا نمــودم تــا بــه خــدمــت آن حضــرت نایــل آمــدم.(۲)
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚(۱)زیارت ناحیه مقدسه.
📚(۲)سودای روی دوست، ص ۹۶
#تشرف
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۷ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 💠ذکــر اولیـــا
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۸)
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔰مــرحــوم محمــد عطــاری تبـریــزی رحمــة اللــه علیــه فــرمودنــد:
✨شیــخ(سیــد) کــریــم پــاره دوز(کفّــاش) مــرد کامــل عیّــار کــه شخــص شخیـص ولــی عصــر عجّــل الــله فــرجــه بــه در دُکــان مشــارالیــه تشریــف مــی آورنــد و آنهــائی کــه زمــان حیــات ایشــان را درک نمــوده انــد و فعــلا در قیــد حیــات مــی باشنــد و بــه خــود حقیــر، اشخــاص با(مــورد) اعتمـــاد گفتنــد کــه:
📿ذکــر دائمــی مـرحــوم مــبرور جنــاب شیــخ (ســید) کریــم پــاره دوز «صلــوات» بــوده بـه ایــن معــنی (بخــاطــر) او را «شیــخ کریــم صــلواتی» میگفتنــد.(۱)
🔰آیــت الــله مرتضــی تهــرانی رضــوان الــله علیــه فــرمــودنــد:
📿اولــياء خــدا در اواخــر عمــرشان كــه روحشــان بــه كــمال رسيــده بــود، بــه غيــر ايــن ذكــر[صــلوات] متــذكر نبودنــد، مــن يــادم هــست کــه گــاهی روزی دههــزار، دوازدههــزار، چهــاردههــزار ذكــر صلــوات را مـی فرستــادنــد!(۲)
👌نکتــه:
قاعــده معــروف: «أَلسِّنْخِیةُ عِلَّةُ الْإِنْضِمام»: دو شــیء، تــنها بــا ایــن شــرط می تواننــد بــا یکدیــگر پیوســتگی پیــدا و همــدیــگر را مــلاقــات کنــند کــه شبیــه هــم بــاشــند.
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚(۱)کشکول عطاری، ص ۱۵۰
📚(۲)چشمهایت را باز کن!، ص ۱۶۸
#تشرف
#امام_زمان
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۸) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰مــرحــوم محمـ
.
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۹)
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
➖آقـایــی مـیگفــت: محضــر حضــرت عجــلالــلهتعـالـیفـرجـهالشــریف مشــرّف شــدم، ولــی نمـیدانستــم اصــلاً محضــر چــه کســی هستــم!
کمــی صحبـت کردیــم و بــا هــم حــرف زدیــم. بعــد از ایــنکــه دیــدارمـان تمـام شــد، یـکدفعـه بــه خــود آمـدم کـه ای وای کجـا بــودم؟! محضــر چـه کسـی بــودم؟! ایـن آقـا چــه کسـی بودنــد؟! امـا دیـدم دیــگر گــذشتــه اســت.
➖ایــن آقـا مـیگفــت کــه مــن ضمــن صحبــتهــایــم بــه ایشــان عــرض کــردم:
✨خیلــی میــل دارم یــک کــاری انجــام دهــم؛ یــک عملـی را انجــام دهــم کــه بدانـم مــورد توجـه حضــرت عجــلاللــهتعالــیفرجــهالشــریف اســت و بدانــم اگــر مــن آن کــار را انجــام دهــم، مــورد توجــه حضــرت مـیشــوم. کــار خوبــی باشــد و مــورد پسنـد حضــرت باشــد.مــدام ایـنها را تکــرار کــردم.
➕حضــرت فرمــود: یکــی از آن کارهـایـی کــه خیلــی مــورد توجـه واقــع مــیشـود،
👌 ایــن اســت کــه بــه محــض ایــنکـه صــدای اذان بلنــد شـد، دعــای «اللَّـهُمَّ کُــن لِوَلِیَّــكَ...» را بخوانــی!
[ایـن نقـل] خیلــی موافــق اعتبــار اســت!
▫منبع:
📚حضرت حجت علیهالسلام، مجموعه بیانات آیتالله بهجت رحمةاللهعلیه
#تشرف
#امام_زمان
منتظران گناه نمیکنند
. ❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۹) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ➖آقـایــی مـیگ
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۲۰)
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
💠چـه عــذری بـرای شمـا خواهـد
مانـد❓...
🔰 پـس از آنکـه علـی بـن ابراهیـم بـن مهزیــار اهـوازی بعـد از سالـها اشتیـاق، توفیــق زیــارت امــام زمــان علیــه الســلام نصیـبـش گردیــد؛
➕ حضــرت صاحــب الزمــان عجــل اللــه تعالــی فرجــه الشـریــف بــه او فرمودنــد:
🔸 يَا أَبَا اَلْحَسَنِ، قَدْ كُنَّا نَتَوَقَّعُكَ لَيْلاً وَ نَهَاراً، فَمَا اَلَّذِي أَبْطَأَ بِكَ عَلَيْنَا؟
✨ «ای ابـاالحســن! مـا شــب و روز در انتظــار تــو بودیــم! چــه چیــزی باعــث تأخیــر تــو در تشــرف بــه ســوی مــا شــد؟»
➖قُلْتُ: يَا سَيِّدِي، لَمْ أَجِدْ مَنْ يَدُلُّنِي إِلَى اَلْآنَ!
🔹عــرض کــردم: آقــای مـن! تاکنــون کســی را نیافتــه بــودم کــه مــرا بــه نـزد شمــا راهنمــایی کنــد!
✨ حضــرت فرمودنـد: « کســی را نیافتــی کــه تــو را (بـه نـزد مـن) راهنمایـی کنــد؟! سپــس حضـرت انگشتشــان را روی زمیــن کشیدنـد و فرمودنـد: (ایـن چنیـن نیسـت)، شمــا اموالــی فراوان انباشتیــد و ضعفــای مؤمنیــن را بــه زحمــت افکندیــد و پیونــد رَحِمــی کــه در میــان خــود داشتیــد، قطــع کردیــد، دیگــر (و در ایـن صــورت)، چــه عــذری بــرای شمـا خواهـد
🔹 عــرض کــردم: توبـه! توبـه! (اقالـه در اینجـا بـه معنـی: خواهــش و تمنـا بــرای درگذشتـن از گنــاه
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚 دلائل الامامة، ص ۵۴۲ (ابتدای حدیث ص۵۳۹)
#تشرف
#امام_زمان
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
#تشرف #امام_زمان
🔻 خیلی از تشرفات باید از یک فیلتری رد شود. باید نگاه، نگاه پخته و عمیقی به تشرفات باشد.
🔸 دراین کتابهای فارسی متأخرین متأسفانه در قضیه تشرفات مقداری بیمبالاتی و خلط شده است. از بعضی نواحی ظلم شده است ولی اصل تشرف غیر قابل انکار است؛ بوده و هست و خواهد بود.
🔹 در تشرفات ممکن است موردی از آن بوده باشد که شخص خدمت یکی از اصحاب حضرت رسیده باشد و فکر کند خدمت خود حضرت بقیت الله روحی له الفداء رسیده است.
🔸 تشخیصهایش خیلی سخت است. طبیعتاً باید مقرون به قرائن و شواهد متعدد باشد. همینطور فلهای و بیحساب و کتاب که پذیرفته نمیشود. این هم حساب و کتاب مهمی است. باید ملاحظه شود.
🔹 یک نفر مثلاً خواب دیده است [اما بصورت تشرف نقل می کند]. وقتی کسی نیست که همانوقت مچش را بگیرد یا ضرری مادی به او نمیخورد، در این زمینه یک چیزی میگوید و همین ظلم به اعتقادات است.
🔸 مگر مواردی که مؤیَّد به شواهد و قرائنی است که اطمینان بخش است و از نظر بزرگان پذیرفتنی است. علائم صدق در آن هست.
#مهدویت
#داستانک
#تشرف
سلطان آسمان ها
این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، با امام زمان (عج) دیدار کرده است.
یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود. حادثه دیروز ذهنش را مشغول کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که به جای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود.
«ایا راننده اشتباه کرده بود؟» این پرسشی بود که او به آن فکر می کرد. چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟
از تخت پایین آمد و به طرف پنجره رفت. ستاره ها شهر را روشن کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «سلطان آسمان ها… کجایی؟»
باز به یاد حادثه دیروز افتاد. به یاد حرکت های موزون زنانی افتاد که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و کوشید بفهمد آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد، از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکت های قشنگی! شما چه کار می کردید؟»
ـ نماز می خواندیم.
ـ چرا؟
ـ برای این که با خدای مان حرف بزنیم.
یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش شین افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود.
پنجره را باز کرد. دوست داشت از خواب گاه بیرون برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی اَخمو بود. او استاد ریاضی بود.
دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند. یادش آمد چند ماه پیش که با دوستش، شین به کنار دریا سفر کرده بود، در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی مهربان بود که تازه مسلمان شده بود. یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی دید. صاحب خانه به او گفت که این کتاب، قرآن است و یولی از پیرزن خواست که درباره اسلام توضیح بدهد. او شب را با آن کتاب که به زبان چینی ترجمه شده بود، به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیش تر به سفارت ایران برود.
از تخت پایین آمد. به طرف چمدانش رفت و آن را باز کرد. کتاب جلوی چشمش بود. در این چند ماه، گاهی که فرصت پیدا می کرد، قرآن می خواند. قرآن را برداشت و به طرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: «خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم.»
قرآن را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد. جمله اول را خواند: «اقم الصلوه الذکری… .»
«برای یاد من، نماز بخوان.»
باز به یاد حادثه دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود. با آن حرکت های موزون چه قدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه روی تخت افتاد. آن را برداشت و خود را پوشاند. روی تخت ایستاد. آسمان هنوز می بارید. یولی خم شد، سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت: «خدایا کمکم کن.»
دوباره ایستاد و خم شد. لبخندی زد. صدایی از فنرهای تخت برخاست. پیرزن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد. روبه روی خود شبحی سفیدرنگ دید. جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد. پیرزن گفت: «دی… دیوانه! چه می کنی؟!»
کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسئول کتاب خانه آن ها را بگیرد. میان قفسه های کتاب چرخی زد. او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتاب خانه سفارت ایران وجود داشت، خوانده بود. دوست داشت در زمینه دین خود، کتاب های بیش تری بخواند تا بتواند دوستان خود را قانع کند. می خواست بیش تر بداند. احساس می کرد که هر چه بیش تر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیش تر از این نمی توانست با اسلام آشنا شود. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد. از مردی که پشت میز نشسته بود، تشکر کرد. از در سفارت که بیرون آمد، سوز سردی به صورتش خورد. روسری اش را محکم گره زد و دوید. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. قدم هایش سست شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا! می دانم که تو هستی و مرا می بینی، نشانه های بیش تری نشانم بده.»
مرد بلیت را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیت را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سرد بود. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را از خود رانده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آن ها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت با یکی از آن ها صحبت می کرد او را مسخره می کردند. حتی شین هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رییس دانش گاه افتاد که به او گفته بود: «اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری. تو می توانستی اینده درخشانی در کشورت داشته باشی.»
قلبش لرزید. پاهایش سست شد. نمی دانست به کجا می رود. تنها یک روز فرصت داشت که از تصمیم خود برگردد. نفس هایش