eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
352 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
_بله حتما، تنها هستید؟ _بله _مدارکتون لطفا _بله بفرمایید بعد از کارای ثبت اتاق یکی از خدمه به اتاقی که در طبقه پنجم بود راهنماییم کرد.نگاهی گذار به اتاق انداختم یه اتاق نسبتاً بزرگ با تختی یک نفره سفید بادمجونی کنار پنجره که با پرده های حریر سفید پوشیده شده بود گلیم فرش بادمجونی رنگی کف اتاق که روی سرامیکهای سفید جلوه خاصی داشت،سمت راست اتاق دوتا در بود که یکی سرویس بهداشتی و اون یکی کمد دیواری بود در کل اتاق تمیز جم جوری بود. البته بهترین حسش در این بود که پنجره اتاق دقیقا روبه‌روی حرم بود و من این رو خیلی دوس داشتم نگاهم رو به گنبد طلایی دوختم حس خوبی تمام وجودم رو در برگرفت واقعا چه حس خوبی بود این نزدیکی بلاخره حسم کار خودشو کرد و تصمیم گرفتم که همین امشب به حرم برم وارد محوطه شدم شروع کردم به خواندن دعای اذن دخول ناخودآگاه اشکم جاری شد یه جای خونده بودم وقتی اشکت در میاد یعنی طلبیده شدی یعنی اجازه داری بیای با همون چشمای اشکی به زیارت رفتم خداروشکر زیاد شلوغ نبود و راحت زیارت تونستم زیارت کنم زیارتم که تموم شد به محوطه برگشتم و نماز زیارت خوندم بعد از نماز و کلی گریه کردن و درددل کردن برای آقا و خواستن آرامش برای دلم راهی هتل شدم اینقدر خسته بودم که بدون خوردن شام روی تخت افتادم و نمیدونم کی به خواب رفتم صبح با صدای زنگ گوشی برای نماز بیدار شدم بعد از نماز کلا خواب از سرم پرید البته ناگفته نماند دلیلش زود خوابیدن سرشب بود
🔥 ✍ وقتی مریم رو دید هول شد. مریم هم از اینکه فاطمه با پویان صحبت میکرد، تعجب کرد. به فاطمه سلام کرد. فاطمه با لبخند گفت: _سلام.بالاخره کلاست تموم شد. پویان از اینکه اینقدر راحت،ناراحتی شو پنهان کرد،جا خورد.فاطمه که متوجه شد مریم از صحبت کردن با پویان تعجب کرده،گفت: _آقای سلطانی برای همیشه دارن از ایران میرن. امروز اومدن دانشگاه که با همکلاسی هاشون خداحافظی کنن.منم خواستم ازشون تشکر کنم. رو به پویان کرد، و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت: _جناب سلطانی،من برای تمام حمایت های برادرانه ای که این مدت از من کردید،ازتون ممنونم.امیدوارم زندگی تون پر از خیر و خوبی باشه.هرکجا باشید خدانگهدارتون باشه. برگشت و رفت. پویان خیلی ناراحت بود.تو دلش گفت کاش افشین سر عقل بیاد. سرشو آورد بالا. چشمش به مریم افتاد که داشت نگاهش میکرد.مریم به زمین نگاه کرد و گفت: _خانم نادری کسی رو که لطفی بهش بکنه، هیچ وقت فراموش نمیکنه و همیشه براش دعا میکنه.دعای خیرش همیشه همراه شماست..موفق باشید. مریم هم رفت. پویان همونجا ایستاده بود و به رفتن اونا نگاه میکرد. با خودش گفت، کاش میتونستم همراه پدرومادرم نرم و همینجا بمونم. افشین چندبار باهاش تماس گرفت، ولی پویان جواب نمیداد.به خونه رفت. افشین رو دید که روبه روی پدرومادر پویان نشسته و باهم صحبت میکردن. -تو اینجا چکار میکنی؟ افشین طلبکار گفت: -تو چرا جواب تلفن منو نمیدی؟ باهم به اتاق پویان رفتن. پویان با ناراحتی به افشین خیره شده بود.افشین که معنی نگاهش رو فهمید با خنده گفت: -چرا اون دختر اینقدر برات مهم شده؟!! -وقتی شناختمش فهمیدم چقدر دوست دارم خواهر داشته باشم. افشین قهقهه بلندی زد. وقتی چهره پویان رو دید ساکت شد ولی با لبخند گفت: -وقتی بری آلمان دیگه خواهران و برادران برات بی معنی میشه. پدر پویان با سینی پذیرایی وارد شد و بحث عوض شد. به اصرار پدرومادر پویان،افشین اون شب پیش پویان موند.ولی دیگه حرفی از فاطمه نگفتن. تو فرودگاه، افشین آخرین نفری بود که پویان بغلش کرد تا خداحافظی کنه.کنار گوشش گفت: -جان پویان فراموشش کن. افشین از این همه اصرار کلافه شد. گفت: _تو که میدونی،نمیتونم..تا الان هم بخاطر گل روی تو کاری باهاش نداشتم. پویان فقط نگاهش میکرد؛با التماس. مادرش گفت: -پویان جان،دیگه بریم پسرم. افشین گفت: -صدات میکنن،برو. -خیلی نامردی..نمیبینی دارم التماست میکنم خواهرمو اذیت نکنی؟! با ناراحتی نگاهش کرد و رفت. افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد...