#پارت35
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
دست امیر علی به شدت رو صورت پسره فرود اومد به طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفی پرت شد. اون یکی بلندش کرد و دوتا پا به فرار گذاشتن گویا متوجه شدن که زورشون به امیر علی نمیرسه.
امیر علی بدونه اینکه به من نگاه کنه راهش رو به سمت دانشگاه ادامه داد تازه به خودم اومده بودم بهش رسیدم:
_آقای فراهانی
بدون اینکه به من نگاه کنه:
_بله؟
از نگاه نکردنش کلافه شدم ولی جواب دادم:
_میخواستم تشکر کنم بابات اینکه کمکم کردید
_خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود
_نه خوب فکر نمیکردم شما درگیر بشید.اصلا نمیدونستم کین،ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن؟
کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه می کرد گفت:
_ولی من میدونم چرا
با تعجب گفتم:
_شما میدونید؟ از کجا؟
_ببخشید که رک میگم،ولی فکر نمی کنید که به خاطر ظاهرتون بود؟
هنگ کردم،این با چه جرعتی باز از تیپ من گفت:خوبه دفعه قبل تنه پنه می کرد الان اینقد رودار شده که رک میگه: